یک بعد از ظهر نهچندان معمولی
چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۴۱ ب.ظ
پرسید هنزفری داری؟ توی جیبم بود؛ وصل کرد به گوشیش و آهنگی که همین دیشب ساخته بودن رو واسهم پلی کرد. سخت میشنیدم؛ نیمطبقه رفتم بالا و ایستادم پشت دیوار شیشهای طبقه ۱.۵؛ آفتاب مایل به من و تمام گلدونهای پشت شیشه میتابید. صدای قشنگش شعر سهراب رو میخوند و پیانوی آروم شنیده میشد.
آخراش اومد پیشم؛ کنارم ایستاد. بهش رو کردم و با لبخندی که از سر آرامش روی لبهام نشسته بود، بهش گفتم که چهقدر خوبه.
آخراش اومد پیشم؛ کنارم ایستاد. بهش رو کردم و با لبخندی که از سر آرامش روی لبهام نشسته بود، بهش گفتم که چهقدر خوبه.
- ۹۵/۱۱/۱۳