- ۱ نظر
- ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۲
پادکست سوم یادگار پاییز ۹۵ است؛ یادگار ارغوان و شایان که فهمیدند و همدلی کردند. باز هم کیفیت بد است و ابزار خوب نداشتیم و کسی هم قرض نداد و فلان و بهمان؛ اصل همان دوستیست که صدایش تا ابد در گوشهایمان خواهد پیچید.
نمیدانم میهمان بعدی کیست و چهموقع خواهد آمد. اما ایکاش روزی هم، دوام میم بر جریدهی این مجموعه ثبت شود. که من هزارانهزار بار با شنیدنش بمیرم و زنده شوم.
صدای شعرخواندنش هنوز در گوشم هست؛ و هنوز هم دنبال آن شعر نمیگردم.
[این فایل ممکنه در آینده دستخوش تغییر بشه!]
سه تا شعر از دکتر براهنی رو خونده بود و من یک سال تمام گوش میکردم.
یک روز حوصلهم به تنگ اومد از صدباره نوشتن خط به خط شعرها با لحن اون. غر زدم بهش. گفتم چرا همهی خطاببهپروانهها رو نمیخونی لعنتی. گفت میخونم یه روز. فعلاً وقت ندارم. غصهم گرفت اما به روی خودم نیاوردم.
امشب واسهم شعرهایی از بنیاد و مختاری رو که خونده بود فرستاد. گوش کردم و شناختم... بهش گفتم ایکاش بیشتر میخوندی.
گفت دیگه دوست ندارم جایی بذارم. اما برای تو میخونم؛ شخصاً.
نمیدونستم چی بگم. چی باعث شده بود که انسانی با این همه دغدغه و کارهای بزرگسالانه، برای من شعر بخونه.
پرسیدم چطوری جبران کنم؟
گفت «گوششون کن.»
میم عزیز،
این چند روز گذشته بلا بسیار سرم آمد. مثلاً این که دغدغههایی برایم تازه شد که مدتها بود سعی میکردم فراموش کنم. (چیزی راجع به این موضوع باید به تو بگویم. اینجا نمیتوانم. شاید هیچوقت دیگر هم نتوانم. یا آنقد دیر بشود که گفتن و نگفتنش تفاوتی نکند.) یا مثلا این که یواسبی پورت گوشیام- بله همین گوشی یکسال و چندروزهای که شما برایم خریدید و نه به اندازهی خودتان، اما به هرحال دوستش دارم- خراب شد و بعد از دو روز سرچ و آزمایش بالاخره تسلیم شدم؛ تعمیرش برایم صد و پنجاه هزارتومان هزینه برد اما همراهی ش. و ح. برایم ارزشمندتر از این بود. در جواب آقای پدر تعمیرکار محترم گفتم این دو نفر دوستان عزیزم هستند. گفت قدر این دوران را بدانید. گفتم میدانیم، و میترسیم از تمام شدنش؛ از انتها... از خاطرات دانشجوییاش گفت، و انقدر حسرتآلود لبخند میزد که دلم گرفت.
یک نفر هست که دوست داشتم بیشتر میشناختمش؛ غرق چیزیست شبیه یک هدف؛ یک تمامیت طولی و زمانی که میتواند خودش را وقف آن کند؛ چیزی را بهدست آورده است که ما نداریم.
امشب مشترکاً با او شام گرفتم و اجازه نداد سهم خودم را حساب کنم؛ گفت دفعه بعد تو حساب کن. و این «دفعهی بعد» وعدهی شیرینی بود؛ دلم گرم شد. گرچه، گفتم «کو تا دفعهی بعد.» انگار باز هم ممکن است از دنیای زیبای خودش بیرون بیاید و دو دقیقه کنارمان بنشیند و زیر نظرمان بگیرد و میان صحبتها که مکثی شد، بگوید حرفت درست بود؛ در مورد آن دو نفر. بعد با نگاه قشنگش به سمتم سر تأیید تکان بدهد و در دل ایمان بیاورد به نشانهها.
چه آدمهایی برایم مهم شدهاند. میبینی؟ دنیا برایم مدام بزرگتر میشود با شناختن آدمهای بیشتر و متنوعتر. اما از شما چه پنهان؛ جای خالی شما هنوز خالیست؛ خالی، تاریک، سرد، و خوشبو.
این موسیقی که برای تو در اینجا گذاشتهام، جریان فکر و احساس است. امید، انتظار، کمی غم؛ دلهره، ترس، کمی تردید، غصه، امید، ترس... حال و روز من است که، نمیدانی...
میم عزیز،
جایت بسیار خالیست؛ دست و پا میزنم که خودم را به دو امتحان معادل ۷واحد فردا برسانم و از سوی دیگر، دغدغه دارم. نمیتوانم دغدغهام را اینجا برایت بازگو کنم؛ وبلاگها موش دارند و موشها گوش دارند و ...
یادت هست چند بار گفتی که من به مرگ طبیعی نخواهم مرد؟ با خنده میگفتی که سرم را به باد خواهم داد و من با خنده چیزی نمیگفتم. اینروزها حرفتان بسیار در خاطرم هست. آخر، دغدغه دارم... شاید چون هنوز به اندازهی یک انسان بالغ استاندارد محتاط و پخته نشدهام.
باید مثل دفعهی پیش، فروغ میخواندم. فروغ هم یاد شما را تداعی میکند. دیشب مدام شعر میخواندم. صبح را به چشم دیدم؛ در نور روز شعر میخواندم که خواب رفتم...
میمجان، رفیق؛ از یاد مبر که کسی مدام به یاد توست و ذهنش تو را به نام میخواند. از یاد مبر آنقدر ارزشمندی که -با همهی آنچه بر ما، بر من و تو رفته است- با هربار تلاقی یادت در خودم، لبخند میزنم.
مراقبت کن.
روی ماهت را میبوسم.
The standard example of an application of the marriage theorem is to imagine two groups; one of n men, and one of n women. For each woman, there is a subset of the men, any one of which she would happily marry; and any man would be happy to marry a woman who wants to marry him. Consider whether it is possible to pair up (in marriage) the men and women so that every person is happy.
If we let Ai be the set of men that the i-th woman would be happy to marry, then the marriage theorem states that each woman can happily marry a man if and only if the collection of sets {Ai} meets the marriage condition.
Note that the marriage condition is that, for any subset of the women, the number of men whom at least one of the women would be happy to marry, , be at least as big as the number of women in that subset, . It is obvious that this condition is necessary, as if it does not hold, there are not enough men to share among the women. What is interesting is that it is also a sufficientcondition.
آقای عزیز،
در همین لحظه دلم برایتان رفت.
ای کاش...
آخر چههاست در سر این قطرهی محالاندیش.
من دلم تنگه. اما، تو بیا. :)
خندههای خندهآور و اداهای گرامی و کیارش. تخته بازی کردن شایان. با جدیت تمام که سعی میکرد به مسخرهبازیهای اون دوتا نخنده و نمیتونست. کلنجار رفتن من و سیاوش با صندلیهای پلاستیکی مسخره که به یه درخت تپل متشکل از صندلی ختم شد. لقمههای کشکبادمجونی که دونهدونه میگرفتم واسهشون و سعی میکردم زیتونها رو سریعتر از بشقاب غذام حذف کنم. شطرنج خرکی بازی کردن با گرامی و شاه به شاه شدنمون! برگشتنی با بچهها تا میدون؛ خداحافظی با هرسهتاشون و سیاوش عزیزی که موند تا مترو همراهیم کنه؛ بازم دودستی دستمو گرفت. گفت خوشحاله. گفتم آره، خوش گذشت. بعد با یه دستش آروم زد به بازوم؛ گفت دمت گرم. نفهمیدم چرا، اما با حرکت آخر انگار امکان گرفتن یه رخ رو به گرفتن یه پیاده فروکاهش داد. رفت سمت خونهش. اومدم سمت خونهم.
میمجان، مدتهاست برایت ننوشتهام، اما نه به این دلیل که یادت نیستم یا دلم برایت تنگ نمیشود؛ برعکس. حواسم به تو هست و مدام قَدرت را میدانم. این روزها با وجود تعلیق کار به علت مشغلهی درسی و امتحانات، وقت بیشتری دارم اما حال و روزم اجازه نمیدهد که با خیال راحت برایت بنویسم؛ حالا که نه سرم درد میکند و نه فردا یکی از آن امتحانهای مسخره دارم و نه عجلهای برای خوابیدن، مینویسم؛
آقای عزیز، دو روز گذشته گاهی از شدت سردرد به خودم قول دادم که به محض اتمام تحصیل کارشناسی، از تهران بروم. هنوز مقصد مشخصی در نظر ندارم. اما جسموجانی هم برای زنده ماندن در این تودهی پر از گه و کثافت ندارم.
تا یادم نرفته است، برایت بنویسم؛ یکنوع چراغ خواب زیبا دیدهام که فقط از سیم نورانی درست شده است. چند روزیست نظر این و آن را درباره تکنولوژی ساختش میپرسم، چون تصمیم گرفتهام در اولین فرصت یک «گوزن»ش را بسازم. و حق با تو بود؛ پرسیدن از اطرافیان حتی اگر به پاسخ قانعکنندهای منجر نشود، درهای تازهای از معاشرت را به رویم باز میکند.
مراقبت کن.
روی ماهت را میبوسم.
بابا بهم گفت «هر بیشه گمان مبر که خالیست؛ شاید که پلنگ خفته باشد.»
گفت تو همیشه پلنگها رو گربه میبینی.
گفتم آخه صدای میومیو درمیارن.
بزرگترین ترس من عقب موندن از خودمه؛ و هردومون خوب میدونیم، بعضی موفقیتهای دیگران ترس من از عقب بودن خودم رو بهم یادآوری میکنه. حتی این که اهداف و فعالیتهای من با اونا متفاوته، چیزی از ترسم کم نمیکنه.
لعنت به سردرد. لعنت به هوای تهران. لعنت به میگرن. لعنت به امتحانی که نتونستم بخونم. لعنت به نمرهای که قراره نگیرم. لعنت به درسی که قراره ماکسیمم ۱۰ بشم. لعنت به داتشگاهی که این نمره واسهش ارزشه.