دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.


خنده‌های خنده‌آور و اداهای گرامی و کیارش. تخته بازی کردن شایان. با جدیت تمام که سعی می‌کرد به مسخره‌بازی‌های اون دوتا نخنده و نمی‌تونست. کلنجار رفتن من و سیاوش با صندلی‌های پلاستیکی مسخره که به یه درخت تپل متشکل از صندلی ختم شد. لقمه‌های کشک‌بادمجونی که دونه‌دونه می‌گرفتم واسه‌شون و سعی می‌کردم زیتون‌ها رو سریع‌تر از بشقاب غذام حذف کنم. شطرنج خرکی بازی کردن با گرامی و شاه به شاه شدنمون! برگشتنی با بچه‌ها تا میدون؛ خداحافظی با هرسه‌تاشون و سیاوش عزیزی که موند تا مترو همراهی‌م کنه؛ بازم دودستی دستمو گرفت. گفت خوشحاله. گفتم آره، خوش گذشت. بعد با یه دستش آروم زد به بازوم؛ گفت دمت گرم. نفهمیدم چرا، اما با حرکت آخر انگار امکان گرفتن یه رخ رو به گرفتن یه پیاده‌ فروکاهش داد. رفت سمت خونه‌ش. اومدم سمت خونه‌م.

میم‌جان، مدت‌هاست برایت ننوشته‌ام، اما نه به این دلیل که یادت نیستم یا دلم برایت تنگ نمی‌شود؛ برعکس. حواسم به تو هست و مدام قَدرت را می‌دانم‌. این روزها با وجود تعلیق کار به علت مشغله‌ی درسی و امتحانات، وقت بیشتری دارم اما حال و روزم اجازه نمی‌دهد که با خیال راحت برایت بنویسم؛ حالا که نه سرم درد می‌کند و نه فردا یکی از آن امتحان‌های مسخره دارم و نه عجله‌ای برای خوابیدن، می‌نویسم؛

آقای عزیز، دو روز گذشته گاهی از شدت سردرد به خودم قول دادم که به محض اتمام تحصیل کارشناسی، از تهران بروم. هنوز مقصد مشخصی در نظر ندارم. اما جسم‌وجانی هم برای زنده ماندن در این توده‌ی پر از گه و کثافت ندارم.

تا یادم نرفته است، برایت بنویسم؛ یک‌نوع چراغ خواب زیبا دیده‌ام که فقط از سیم نورانی درست شده است. چند روزی‌ست نظر این و آن را درباره تکنولوژی ساختش می‌پرسم، چون تصمیم گرفته‌ام در اولین فرصت یک «گوزن»ش را بسازم. و حق با تو بود؛ پرسیدن از اطرافیان حتی اگر به پاسخ قانع‌کننده‌ای منجر نشود، درهای تازه‌ای از معاشرت را به رویم باز می‌کند. 

مراقبت کن.

روی ماهت را می‌بوسم.

‏بابا بهم گفت «هر بیشه گمان مبر که خالی‌ست؛ شاید که پلنگ خفته باشد.»

گفت تو همیشه پلنگ‌ها رو گربه می‌بینی.

گفتم آخه صدای میومیو درمیارن.

بزرگ‌ترین ترس من عقب موندن از خودم‌ه؛ و هردومون خوب می‌دونیم، بعضی موفقیت‌های دیگران ترس من از عقب بودن خودم رو بهم یادآوری می‌کنه. حتی این که اهداف و فعالیت‌های من با اونا متفاوت‌ه، چیزی از ترسم کم نمی‌کنه.

لعنت به سردرد. لعنت به هوای تهران. لعنت به میگرن. لعنت به امتحانی که نتونستم بخونم. لعنت به نمره‌ای که قراره نگیرم. لعنت به درسی که قراره ماکسیمم ۱۰ بشم. لعنت به داتشگاهی که این نمره واسه‌ش ارزش‌ه. 




 از صبح بگم که بیدار شدم و با چک کردن گوشی‌م یه لبخند پهن نشست روی صورتم؛ عکس خوشگلمون با ارغوان و کپشن به‌یادموندی‌ش. 

معرفی zero knowledge protocol  کلاس ترکیبیات اون‌قدر قشنگ بود که تصمیم گرفتم پروژه‌ی ترم رو هم رمزنگاری بگیرم.

ظهر فکربکر بازی کردیم و معاشرت‌ کردیم و درحال ناهار خوردن کنار معاشران بودم که سیاوش اومد؛ خوب نبود. سر تکون داد به معنای تقریباً، و گفت خوبم. نگران شدم اما نمی‌دونستم می‌تونم بیشتر بپرسم یا نه. رفت و اومد... پرسید خوبی چه‌خبر؟ گفتم من خوبم. تو چی شدی؟ گفت دوستام دارن یکی یکی می‌میرن. مرگ با همون چهره‌ی مضحکش اومد جلوی چشمام و به شکل ابلهانه‌ای شروع کردم به دلقک‌بازی. «من دوستام نمردن‌. اوه چرا؛ یکیشون یه‌بار مُرد. سوم دبیرستان...»

ناراحت بودم که س. ناراحته و نمی‌تونم کاری کنم. سعی کردم DS بخونم، نشد. ساعت سه شد و با دوستان جمع کردیم که بریم آمفی‌تئاتر. ده روز پیش با خوندن خبر انتشار گیم‌کنسول اندرویدی، دوباره ذهنم مجذوب گیمیفیکیشن شده بود و حالا، تونستم با یکی از خفن‌ترین‌های گیمیفیکیشن ایران صحبت کنم. سوالم راجع به ادامه تحصیل یا کار رو بی‌جواب گذاشت؛ گفت تصمیم خودته. حمید عزیز داستان خودش رو تعریف کرد که چه‌قدر به یک گرافیست-برنامه‌نویس نیاز داره و گشته و پیدا نشده. گفت تو بهت میاد کدر خوبی باشی. با کش آوردن «س» گفتم که ســعی می‌کنم باشم. از حق نگذریم، لبخنداش قشنگه؛ چشماش ریز می‌شه و دندونای بامزه‌ش از بین لب‌هاش دیده می‌شه. گفت از خودت بگو. غر زدم که نمی‌دونم چیکار کنم. گفت خب برو سمت گیم. گفتم نمی‌دونم کار درستی‌ه یا نه؛ توضیح دادم دوست دارم طوری توی کاری بهترین بشم که قابل جایگزین شدن نباشم. ازون لبخنداش زد، گفت طرز فکرت خیلی خوبه. 

برگشتیم سمت دانشکده؛ جلوی در بودیم که آتیش سیگار امید توی تاریکی درخشید. چند قدم نزدیک شدم و گفتم حیف‌ترین کسی هستی که سیگار می‌کشه. سیگار رو گرفت اون سمت، با دست دیگه‌ش اشاره کرد به خودش و پرسید «من؟». بهش توضیح دادم. بچه‌ها اومدن، دیدن که از سرما می‌لرزم؛ سیاوش‌جان با قاطعیت گفت بیا بالا و رفتم. ارغ منگوله‌ی جامونده توی کلاهم رو درآورد و هیبت مسخره‌م رو سروسامون داد. سیاوش هم انگار حالش بهتر بود... بنر پاره‌پوره‌ی دهه‌ریاضی رو نشونم داد و پرسید خوب شد؟ گفتم آره، بسّشه! می‌خواست همراهی‌م کنه تا خونه؛ گفتم که مامان تنهاست و باید زود برم. اما توی دلم آرزو کردم که می‌شد باهم بریم خونه. باید صحبت می‌کرد. باید غر میزد به زمین و زمون. باید حرف می‌زدیم. اما نشد.

با ا.م. و گرامی و امید و ف. می‌رفتیم سمت چارراه. درست روبه‌روی دانشکده نفت امید پرسید جدی بچه‌ها، بذارم کنار؟ با اشتیاق گفتم آره! بقیه هم تأیید کردن. پاکت سیگارش رو بهم داد. توی دستم نگه داشتم که تا می‌رسیم چارراه خوب فکر کنه. رسیدیم چارراه، فندکش رو هم بهم داد.

ای‌کاش همیشگی باشید، برای من. ای‌کاش.



معنیِ اجتناب [ساز و‌ کار دفاعی که در آن فرد از آن‌چه یادآور موارد ناگوار باشد، دوری می‌کند.]

تو

خیلی

دوری ...


bomrani.com

 اما ای‌کاش بودی که باهم مستند والس‌های تهران رو می‌دیدیم. اونجایی که مهرداد گوشه‌ی خیابون آکاردئون می‌زد، منِ خسته‌ با گردن‌درد کمردرد، فقط حضور تو رو کم داشتم کنارم که سر بذارم روی شونه‌ی محکمت‌‌. اما تو، نبودی...




 لعنت چامسکیِ بزرگ به SQL و نتورکینگ. 



 بهترین مدیرفنی دنیا مدیرفنی من‌ است، اگر و تنها اگر مدیرفنی من بهترین مدیرفنی دنیا باشد.

 گفت تو توی نت‌وورکینگ به مشکل می‌خوری. ازون لبخندهای نهانی زدم، مکث کردم، پرسیدم چون منزوی‌م؟ گفت نه؛ متمرکزی.



 مطالعه به پیشنهاد مدیرفنی‌

 آقای عزیز، به دلیل بیماری عفونت سینوس‌ها ساعت‌ها خوابیدم و بیدار شدم و خوابیدم... اما قبل از آخرین بیدار شدنم که دقایقی پیش اتفاق افتاد، خواب شما را دیدم؛ برگشته بودید و از دوستان قدیم دل‌جویی می‌کردید، با همان حال به ظاهر سرخوش. برای من عجیب بود؛ می‌دانستم به این زودی‌ها برنمی‌گردید و اگر هم آمدید، کاری به کار ما نخواهید داشت.

 سخن کوتاه می‌کنم؛ شما کلاه بگذارید سرتان که سینوس‌هایتان ناراحت نشوند. مراقب خودتان باشید. 

روی ماهت را می‌بوسم.

 آدم‌ها از آن‌چه به نظر می‌رسیدند مسخره‌تر به نظر می‌رسند.

 باورم نمی‌شه با این حال نزارم پا شدم اومدم روبه‌روی این شخص محترم نشستم و به چرندیاتش راجع به عدم ارتباط تلاش با موفقیت گوش می‌کنم.


 دنبال چی‌ می‌گردم من در کثرت معاشران آخه؟


برای صبح شنبه‌ات...