دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 میم عزیز،

 این چند روز گذشته بلا بسیار سرم آمد. مثلاً این که دغدغه‌هایی برایم تازه شد که مدت‌ها بود سعی می‌کردم فراموش کنم. (چیزی راجع به این موضوع باید به تو بگویم. اینجا نمی‌توانم. شاید هیچ‌وقت دیگر هم نتوانم. یا آن‌قد دیر بشود که  گفتن و نگفتنش تفاوتی نکند.) یا مثلا این که یو‌اس‌بی پورت گوشی‌ام- بله همین گوشی یک‌سال و چندروزه‌ای که شما برایم خریدید و نه به اندازه‌ی خودتان، اما به هرحال دوستش دارم- خراب شد و بعد از دو روز سرچ و آزمایش بالاخره تسلیم شدم؛ تعمیرش برایم صد و پنجاه هزارتومان هزینه برد اما همراهی ش. و ح. برایم ارزشمندتر از این بود. در جواب آقای پدر تعمیرکار محترم گفتم این دو نفر دوستان عزیزم هستند. گفت قدر این دوران را بدانید. گفتم می‌دانیم، و می‌ترسیم از تمام شدنش؛ از انتها... از خاطرات دانشجویی‌اش گفت، و ان‌قدر حسرت‌آلود لبخند می‌زد که دلم گرفت.

 یک نفر هست که دوست داشتم بیشتر می‌شناختمش؛ غرق چیزی‌ست شبیه یک هدف؛ یک تمامیت طولی و زمانی که می‌تواند خودش را وقف آن کند؛ چیزی را به‌دست آورده است که ما نداریم.

امشب مشترکاً با او شام گرفتم و اجازه نداد سهم خودم را حساب کنم؛ گفت دفعه بعد تو حساب کن. و این «دفعه‌ی بعد» وعده‌ی شیرینی بود؛ دلم گرم شد. گرچه، گفتم «کو تا دفعه‌ی بعد.» انگار باز هم ممکن است از دنیای زیبای خودش بیرون بیاید و دو دقیقه کنارمان بنشیند و زیر نظرمان بگیرد و میان صحبت‌ها که مکثی شد، بگوید حرفت درست بود؛ در مورد آن دو نفر.  بعد با نگاه قشنگش به سمتم سر تأیید تکان بدهد و در دل ایمان بیاورد به نشانه‌ها‌.

چه آدم‌هایی برایم مهم شده‌اند. می‌بینی؟ دنیا برایم مدام بزرگتر می‌شود با شناختن آدم‌های بیشتر و متنوع‌تر. اما از شما چه پنهان؛ جای خالی شما هنوز خالی‌ست؛ خالی، تاریک، سرد، و خوش‌بو.

این موسیقی که برای تو در اینجا گذاشته‌ام، جریان فکر و احساس است. امید، انتظار، کمی غم؛ دلهره، ترس، کمی تردید، غصه، امید، ترس... حال و روز من است که، نمی‌دانی...



میم عزیز،

جای‌ت بسیار خالی‌ست؛ دست و پا می‌زنم که خودم را به دو امتحان‌ معادل ۷واحد فردا برسانم و از سوی دیگر، دغدغه‌ دارم. نمی‌توانم دغدغه‌ام را اینجا برای‌ت بازگو کنم؛ وبلاگ‌ها موش دارند و موش‌ها گوش دارند و‌ ...

یادت هست چند بار گفتی که من به مرگ طبیعی نخواهم مرد؟ با خنده می‌گفتی که سرم را به باد خواهم داد و من با خنده چیزی نمی‌گفتم. این‌روزها حرفتان بسیار در خاطرم هست. آخر، دغدغه دارم... شاید چون هنوز به اندازه‌ی یک انسان بالغ استاندارد محتاط و پخته نشده‌ام.

باید مثل دفعه‌ی پیش، فروغ می‌خواندم. فروغ هم یاد شما را تداعی می‌کند. دیشب مدام شعر می‌خواندم. صبح را به چشم دیدم؛ در نور روز شعر می‌خواندم که خواب رفتم...

میم‌جان، رفیق؛ از یاد مبر که کسی مدام به یاد توست و ذهنش تو را به نام می‌خواند. از یاد مبر آن‌قدر ارزشمندی که -با همه‌ی آن‌چه بر ما، بر من و‌ تو رفته است- با هربار تلاقی‌ یادت در خودم، لبخند می‌زنم.

مراقبت کن.

روی ماهت را می‌بوسم.



Application to marriage

The standard example of an application of the marriage theorem is to imagine two groups; one of n men, and one of n women. For each woman, there is a subset of the men, any one of which she would happily marry; and any man would be happy to marry a woman who wants to marry him. Consider whether it is possible to pair up (in marriage) the men and women so that every person is happy.

If we let Ai be the set of men that the i-th woman would be happy to marry, then the marriage theorem states that each woman can happily marry a man if and only if the collection of sets {Ai} meets the marriage condition.

Note that the marriage condition is that, for any subset  of the women, the number of men whom at least one of the women would be happy to marry, , be at least as big as the number of women in that subset, . It is obvious that this condition is necessary, as if it does not hold, there are not enough men to share among the  women. What is interesting is that it is also a sufficientcondition.

 آقای عزیز،

 در همین لحظه دلم برایتان رفت. 

 ای کاش...

 آخر چه‌هاست در سر این قطره‌ی محال‌اندیش.

 من دلم تنگه. اما، تو بیا. :‌)


Let me say thank you, for all that you've given me.

I miss you and I hope you hear this song. :)




خنده‌های خنده‌آور و اداهای گرامی و کیارش. تخته بازی کردن شایان. با جدیت تمام که سعی می‌کرد به مسخره‌بازی‌های اون دوتا نخنده و نمی‌تونست. کلنجار رفتن من و سیاوش با صندلی‌های پلاستیکی مسخره که به یه درخت تپل متشکل از صندلی ختم شد. لقمه‌های کشک‌بادمجونی که دونه‌دونه می‌گرفتم واسه‌شون و سعی می‌کردم زیتون‌ها رو سریع‌تر از بشقاب غذام حذف کنم. شطرنج خرکی بازی کردن با گرامی و شاه به شاه شدنمون! برگشتنی با بچه‌ها تا میدون؛ خداحافظی با هرسه‌تاشون و سیاوش عزیزی که موند تا مترو همراهی‌م کنه؛ بازم دودستی دستمو گرفت. گفت خوشحاله. گفتم آره، خوش گذشت. بعد با یه دستش آروم زد به بازوم؛ گفت دمت گرم. نفهمیدم چرا، اما با حرکت آخر انگار امکان گرفتن یه رخ رو به گرفتن یه پیاده‌ فروکاهش داد. رفت سمت خونه‌ش. اومدم سمت خونه‌م.

میم‌جان، مدت‌هاست برایت ننوشته‌ام، اما نه به این دلیل که یادت نیستم یا دلم برایت تنگ نمی‌شود؛ برعکس. حواسم به تو هست و مدام قَدرت را می‌دانم‌. این روزها با وجود تعلیق کار به علت مشغله‌ی درسی و امتحانات، وقت بیشتری دارم اما حال و روزم اجازه نمی‌دهد که با خیال راحت برایت بنویسم؛ حالا که نه سرم درد می‌کند و نه فردا یکی از آن امتحان‌های مسخره دارم و نه عجله‌ای برای خوابیدن، می‌نویسم؛

آقای عزیز، دو روز گذشته گاهی از شدت سردرد به خودم قول دادم که به محض اتمام تحصیل کارشناسی، از تهران بروم. هنوز مقصد مشخصی در نظر ندارم. اما جسم‌وجانی هم برای زنده ماندن در این توده‌ی پر از گه و کثافت ندارم.

تا یادم نرفته است، برایت بنویسم؛ یک‌نوع چراغ خواب زیبا دیده‌ام که فقط از سیم نورانی درست شده است. چند روزی‌ست نظر این و آن را درباره تکنولوژی ساختش می‌پرسم، چون تصمیم گرفته‌ام در اولین فرصت یک «گوزن»ش را بسازم. و حق با تو بود؛ پرسیدن از اطرافیان حتی اگر به پاسخ قانع‌کننده‌ای منجر نشود، درهای تازه‌ای از معاشرت را به رویم باز می‌کند. 

مراقبت کن.

روی ماهت را می‌بوسم.

‏بابا بهم گفت «هر بیشه گمان مبر که خالی‌ست؛ شاید که پلنگ خفته باشد.»

گفت تو همیشه پلنگ‌ها رو گربه می‌بینی.

گفتم آخه صدای میومیو درمیارن.

بزرگ‌ترین ترس من عقب موندن از خودم‌ه؛ و هردومون خوب می‌دونیم، بعضی موفقیت‌های دیگران ترس من از عقب بودن خودم رو بهم یادآوری می‌کنه. حتی این که اهداف و فعالیت‌های من با اونا متفاوت‌ه، چیزی از ترسم کم نمی‌کنه.

لعنت به سردرد. لعنت به هوای تهران. لعنت به میگرن. لعنت به امتحانی که نتونستم بخونم. لعنت به نمره‌ای که قراره نگیرم. لعنت به درسی که قراره ماکسیمم ۱۰ بشم. لعنت به داتشگاهی که این نمره واسه‌ش ارزش‌ه. 




 از صبح بگم که بیدار شدم و با چک کردن گوشی‌م یه لبخند پهن نشست روی صورتم؛ عکس خوشگلمون با ارغوان و کپشن به‌یادموندی‌ش. 

معرفی zero knowledge protocol  کلاس ترکیبیات اون‌قدر قشنگ بود که تصمیم گرفتم پروژه‌ی ترم رو هم رمزنگاری بگیرم.

ظهر فکربکر بازی کردیم و معاشرت‌ کردیم و درحال ناهار خوردن کنار معاشران بودم که سیاوش اومد؛ خوب نبود. سر تکون داد به معنای تقریباً، و گفت خوبم. نگران شدم اما نمی‌دونستم می‌تونم بیشتر بپرسم یا نه. رفت و اومد... پرسید خوبی چه‌خبر؟ گفتم من خوبم. تو چی شدی؟ گفت دوستام دارن یکی یکی می‌میرن. مرگ با همون چهره‌ی مضحکش اومد جلوی چشمام و به شکل ابلهانه‌ای شروع کردم به دلقک‌بازی. «من دوستام نمردن‌. اوه چرا؛ یکیشون یه‌بار مُرد. سوم دبیرستان...»

ناراحت بودم که س. ناراحته و نمی‌تونم کاری کنم. سعی کردم DS بخونم، نشد. ساعت سه شد و با دوستان جمع کردیم که بریم آمفی‌تئاتر. ده روز پیش با خوندن خبر انتشار گیم‌کنسول اندرویدی، دوباره ذهنم مجذوب گیمیفیکیشن شده بود و حالا، تونستم با یکی از خفن‌ترین‌های گیمیفیکیشن ایران صحبت کنم. سوالم راجع به ادامه تحصیل یا کار رو بی‌جواب گذاشت؛ گفت تصمیم خودته. حمید عزیز داستان خودش رو تعریف کرد که چه‌قدر به یک گرافیست-برنامه‌نویس نیاز داره و گشته و پیدا نشده. گفت تو بهت میاد کدر خوبی باشی. با کش آوردن «س» گفتم که ســعی می‌کنم باشم. از حق نگذریم، لبخنداش قشنگه؛ چشماش ریز می‌شه و دندونای بامزه‌ش از بین لب‌هاش دیده می‌شه. گفت از خودت بگو. غر زدم که نمی‌دونم چیکار کنم. گفت خب برو سمت گیم. گفتم نمی‌دونم کار درستی‌ه یا نه؛ توضیح دادم دوست دارم طوری توی کاری بهترین بشم که قابل جایگزین شدن نباشم. ازون لبخنداش زد، گفت طرز فکرت خیلی خوبه. 

برگشتیم سمت دانشکده؛ جلوی در بودیم که آتیش سیگار امید توی تاریکی درخشید. چند قدم نزدیک شدم و گفتم حیف‌ترین کسی هستی که سیگار می‌کشه. سیگار رو گرفت اون سمت، با دست دیگه‌ش اشاره کرد به خودش و پرسید «من؟». بهش توضیح دادم. بچه‌ها اومدن، دیدن که از سرما می‌لرزم؛ سیاوش‌جان با قاطعیت گفت بیا بالا و رفتم. ارغ منگوله‌ی جامونده توی کلاهم رو درآورد و هیبت مسخره‌م رو سروسامون داد. سیاوش هم انگار حالش بهتر بود... بنر پاره‌پوره‌ی دهه‌ریاضی رو نشونم داد و پرسید خوب شد؟ گفتم آره، بسّشه! می‌خواست همراهی‌م کنه تا خونه؛ گفتم که مامان تنهاست و باید زود برم. اما توی دلم آرزو کردم که می‌شد باهم بریم خونه. باید صحبت می‌کرد. باید غر میزد به زمین و زمون. باید حرف می‌زدیم. اما نشد.

با ا.م. و گرامی و امید و ف. می‌رفتیم سمت چارراه. درست روبه‌روی دانشکده نفت امید پرسید جدی بچه‌ها، بذارم کنار؟ با اشتیاق گفتم آره! بقیه هم تأیید کردن. پاکت سیگارش رو بهم داد. توی دستم نگه داشتم که تا می‌رسیم چارراه خوب فکر کنه. رسیدیم چارراه، فندکش رو هم بهم داد.

ای‌کاش همیشگی باشید، برای من. ای‌کاش.



معنیِ اجتناب [ساز و‌ کار دفاعی که در آن فرد از آن‌چه یادآور موارد ناگوار باشد، دوری می‌کند.]

تو

خیلی

دوری ...


bomrani.com

 اما ای‌کاش بودی که باهم مستند والس‌های تهران رو می‌دیدیم. اونجایی که مهرداد گوشه‌ی خیابون آکاردئون می‌زد، منِ خسته‌ با گردن‌درد کمردرد، فقط حضور تو رو کم داشتم کنارم که سر بذارم روی شونه‌ی محکمت‌‌. اما تو، نبودی...