ایکاش زبانِ گفتن بود...
میم عزیز،
این چند روز گذشته بلا بسیار سرم آمد. مثلاً این که دغدغههایی برایم تازه شد که مدتها بود سعی میکردم فراموش کنم. (چیزی راجع به این موضوع باید به تو بگویم. اینجا نمیتوانم. شاید هیچوقت دیگر هم نتوانم. یا آنقد دیر بشود که گفتن و نگفتنش تفاوتی نکند.) یا مثلا این که یواسبی پورت گوشیام- بله همین گوشی یکسال و چندروزهای که شما برایم خریدید و نه به اندازهی خودتان، اما به هرحال دوستش دارم- خراب شد و بعد از دو روز سرچ و آزمایش بالاخره تسلیم شدم؛ تعمیرش برایم صد و پنجاه هزارتومان هزینه برد اما همراهی ش. و ح. برایم ارزشمندتر از این بود. در جواب آقای پدر تعمیرکار محترم گفتم این دو نفر دوستان عزیزم هستند. گفت قدر این دوران را بدانید. گفتم میدانیم، و میترسیم از تمام شدنش؛ از انتها... از خاطرات دانشجوییاش گفت، و انقدر حسرتآلود لبخند میزد که دلم گرفت.
یک نفر هست که دوست داشتم بیشتر میشناختمش؛ غرق چیزیست شبیه یک هدف؛ یک تمامیت طولی و زمانی که میتواند خودش را وقف آن کند؛ چیزی را بهدست آورده است که ما نداریم.
امشب مشترکاً با او شام گرفتم و اجازه نداد سهم خودم را حساب کنم؛ گفت دفعه بعد تو حساب کن. و این «دفعهی بعد» وعدهی شیرینی بود؛ دلم گرم شد. گرچه، گفتم «کو تا دفعهی بعد.» انگار باز هم ممکن است از دنیای زیبای خودش بیرون بیاید و دو دقیقه کنارمان بنشیند و زیر نظرمان بگیرد و میان صحبتها که مکثی شد، بگوید حرفت درست بود؛ در مورد آن دو نفر. بعد با نگاه قشنگش به سمتم سر تأیید تکان بدهد و در دل ایمان بیاورد به نشانهها.
چه آدمهایی برایم مهم شدهاند. میبینی؟ دنیا برایم مدام بزرگتر میشود با شناختن آدمهای بیشتر و متنوعتر. اما از شما چه پنهان؛ جای خالی شما هنوز خالیست؛ خالی، تاریک، سرد، و خوشبو.
این موسیقی که برای تو در اینجا گذاشتهام، جریان فکر و احساس است. امید، انتظار، کمی غم؛ دلهره، ترس، کمی تردید، غصه، امید، ترس... حال و روز من است که، نمیدانی...
- ۹۵/۱۰/۱۵