- ۰ نظر
- ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۲:۱۷
یک شب تا صبح فکر کردم. معادلاتم جواب حقیقی نداشت. اینطور نمیشد تصمیم گرفت. شروع کردم به حرف زدن. به خودم آمدم؛ قرار بود وقتم را تلف نکنم. اما میتوانستم شنوندهی خوبی باشم؛ برایش مارس بخرم و یک گلدان شمعدانی. ترجیح داد که اگر تماماً برای او نباشم، اصلاً در زندگیاش نباشم.
راست میگفت. آدم یا با همه وجودش وارد یک زندگی میشود، یا دور میایستد. این یکپا آمدن و رفتنها چیست...
بعد از آن، نوشتم؛
« اما،
هیچکس
برای من
میم
نمیشود.»
پرسید هوا چطوره. گفتم سرررد.
فکر میکند؛ پلیور زرشکی یا مشکی؟
فکر میکنم؛ شلوار جین آبی یا کتون خاکستری؟
موهایش را سشوار میکشد.
موهایم را میبافم و کمی از کریستال خوشبو را به چند تار مویی که نبافتهام میزنم.
ادکلن میزند.
عطر میزنم.
لباس میپوشد.
سراغ غذای دیشب میروم؛ میگذارم گرم شود، We might be dead by tomorrow گوش میکنم و در بلاگم مینویسم...
سوار مترو میشود.
سالاد باقیمانده از دیشب را از یخچال بیرون میآورم و با غذای گرمشده میخورم. به این فکر میکنم که مسواک بزنم، لباس بپوشم، تاکسی بگیرم و جلوی شیرینیفروشی پیاده شوم، سفارش بدهم، از خیابان رد شوم، کمی بالاتر، آرام از پلههای کافه بالا بروم و پوسترهای تئاترها را برانداز کنم. یک میز نزدیک پنجره پیدا کنم و بنشینم. هر از چند گاهی به در نگاه کنم و منتظر بمانم که چهرهی آشنایش از در وارد شود.
وارد میشود و چشمش به میز کنار پنجره میافتد.
لبخند میزنم.
لبخند میزند و میآید سمت میز.
بلند میشوم، در حالی که دستم را جلو میبرم، سلام میکنم.
دستش را جلو میآورد و اینبار، دست کسی دیگر از من سردتر خواهد بود. همین جمله را به زبان میآورم و محاورههای بیسروته شروع خواهد شد...
ایوای. آقای عزیز، صدایتان را به یاد نمیآورم...
صدایتان را...
صدایتان...
صدا...
آقای عزیز. امروز بهطور وحشتناکی له شدم. حالم از خودم و همهی دیگران بههم میخورد. یکربع بیشتر نیست که به خانه آمدهام و دوازده ساعت دیگر امتحان نظریه محاسبه دارم که بلد نیستم.
دلم یک بغل بزرگ میخواهد؛ یک بغل بزرگ که پنهانم کند.
تو بیشتر از همه میخوانی. همه یعنی ده دوازده نفر، اما تو اولینشان هستی. اولین معادل با اندیس صفر، چون ما یاد گرفتهایم شمارش را از صفر شروع کنیم؛ حتی پا از گلیممان درازتر کردهایم و به کرّات، صفر را در شمار اعداد طبیعی میآوریم.
به این فکر میکردم که چرا مدتیست کمتر مینویسم. امروز به زبان آوردم که دلم کمتر تنگ است، و این شروع داستان جدیدیست. حالا باز به این فکر میکنم که مگر بودنت همان چیزی نیست که من کم دارم؟ میم عزیز، از وقتی تو نیستی -مثل همهی وقتهایی که نبودهای و انگار هیچوقت نمیآمدی- هیچکس نیست که بخواهم حرفهایم را برایش بزنم. اصلاً کسی نیست که آنطور دلبرانه از زیر زبانم حرف بکشد. انگار دهانم را دوختهام که در معاشرتهای معمول هرروز، حرفی از دهانم در نرود. بعد فکر میکنند ناراحتم حتی نمیتوانم توضیح بدهم که این ناراحتی نیست؛ این از پیامدهای نبودنِ توست.
امشب درست در نیمهی انقلاب، تمام حرفی که نباید میشنیدم را به عنوان راز، با من درمیان گذاشت. یک دقیقهی تمام نه میتوانستم در چشمهایش نگاه کنم، نه سر تأیید تکان دادم، نه حرفی زدم. او اما نگاهم میکرد؛ منتظر بود چیزی بگویم. بعد از آن به خودم آمدم. یک دقیقه وقت داشتم خودم را جمعوجور کنم و تصمیم بگیرم فاصلهی کمشدهمان را تا ابد حفظ کنم، یا دور شوم. این راز شنیدنها برایم آشناست؛ تعهد میآورد، وابستهات میکند به صاحبراز؛ حتی اگر برود جاهای دور، رازها در سینهات میمانند و هرازگاهی چنان بیقرار صاحبشان میشوند، که به قلبت چنگ میزنند. تصمیم گرفتم بمانم، اما همانقدر ساکت و آرام، که بودم. من یاد گرفتهام شنوندهی عزیزترینهایم باشم، هرچهقدر هم که گلایه کنند از سکوت بیامانم، در حضورشان حرفی برای گفتن به ذهن پرسروصدایم نمیرسد؛ لال میشوم.
شکلات تخممرغ شانسیام را از وسط دو نیم کردم، نصفهای که در دست چپم بود را به او تعارف کردم. چند ثانیه اول فقط جویدیم و مزه کردیم؛ شیر، شکلات، خشک، نوستالژیک. به زبان آوردیم و تأیید کردیم. جایزهاش را در کیفم گذاشتم و حالا یادم آمد که دیگر اصلاً سراغش نرفتم...
بین راه، یکی از ویفرهای شکلاتی فندقی چگال و خوشمزهای که خریده بود را به من داد؛ از جوشهای خشمگین صورتم ترسیده بودم. با دست نصف کردم؛ نصفهی بیشتر در دستم بود، نصفهی کمتر در کاغذ شکلات ماند برای خودش.
حرفش قطع شده بود. من به مزهی شکلات فکر نمیکردم؛ به حرفهایش فکر میکردم. متوجه سکوت شدم؛ گفتم ویفر شکلاتی چگال و جالبیست. صحبتش ادامه پیدا کرد.
من با نیمی از حواسم به او گوش میکردم؛ در نیمهی انقلاب، از تلخی یک راز، تمام شکلاتها به دهانم زهر شد.
تو بودی با نیمهی دندانزدهی شکلات چه میکردی؟
میم عزیز،
درحالی که در لجنزاری از درس و کار دستوپا میزنم، و حتی کافئین هم بر خستگیام غلبه نمیکند، و هوا آنقدر آلوده است که چشم چشم را نمیبیند، تصمیم گرفتم امروز برای دو کلاس به دانشگاه نروم که در عوض خانه بمانم، سیب گاز بزنم و سعی کنم از ذهن تنبلم برای انتزاع الگوریتمهای زیبای Treeو متعلقاتش کار بکشم؛ این پیانو و آواز محشر از ماهانفرزاد را برای صبح سهشنبهات پست میکنم.
آنجا که هستی، از طرف من نفسی عمیق و پاک بکش.
روی ماهت را میبوسم.