دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.




 امشب درست در نیمه‌ی انقلاب، تمام حرفی که نباید می‌شنیدم را به عنوان راز، با من درمیان گذاشت. یک دقیقه‌ی تمام نه می‌توانستم در چشم‌هایش نگاه کنم، نه سر تأیید تکان دادم، نه حرفی زدم. او اما نگاهم می‌کرد؛ منتظر بود چیزی بگویم. بعد از آن به خودم آمدم. یک دقیقه وقت داشتم خودم را جمع‌وجور کنم و‌ تصمیم بگیرم فاصله‌ی کم‌شده‌مان را تا ابد حفظ کنم، یا دور شوم. این راز شنیدن‌ها برایم آشناست؛ تعهد می‌آورد، وابسته‌ات می‌کند به صاحب‌راز؛ حتی اگر برود جاهای دور، رازها در سینه‌ات می‌مانند و هرازگاهی چنان بی‌قرار صاحبشان می‌شوند، که به قلبت چنگ می‌زنند. تصمیم گرفتم بمانم، اما همان‌قدر ساکت و آرام، که بودم. من یاد گرفته‌ام شنونده‌ی عزیزترین‌‌هایم باشم، هرچه‌قدر هم که گلایه کنند از سکوت بی‌امانم، در حضورشان حرفی برای گفتن به ذهن پرسروصدایم نمی‌رسد؛ لال می‌شوم.

شکلات تخم‌مرغ شانسی‌ام را از وسط دو نیم کردم، نصفه‌ای که در دست چپ‌م بود را به او تعارف کردم. چند ثانیه اول فقط جویدیم و مزه کردیم؛ شیر، شکلات، خشک، نوستالژیک. به زبان آوردیم و تأیید کردیم. جایزه‌اش را در کیف‌م گذاشتم و حالا یادم آمد که دیگر اصلاً سراغش نرفتم...


بین راه، یکی از ویفرهای شکلاتی فندقی چگال و خوش‌مزه‌ای که خریده بود را به من داد؛ از جوش‌های خشمگین صورتم ترسیده بودم. با دست نصف کردم؛ نصفه‌ی بیشتر در دستم بود، نصفه‌ی کمتر در کاغذ شکلات ماند برای خودش.

حرفش قطع شده بود. من به مزه‌ی شکلات فکر نمی‌کردم؛ به حرف‌هایش فکر می‌کردم. متوجه سکوت شدم؛ گفتم ویفر شکلاتی چگال و جالبی‌ست. صحبت‌ش ادامه پیدا کرد.

من با نیمی از حواسم به او گوش می‌کردم‌؛ در نیمه‌ی انقلاب، از تلخی یک راز، تمام شکلات‌ها به دهانم زهر شد. 

 تو بودی با نیمه‌ی دندان‌زده‌ی شکلات چه می‌کردی؟

میم عزیز،

درحالی که در لجن‌زاری از درس و کار دست‌وپا می‌زنم، و حتی کافئین هم بر خستگی‌ام غلبه نمی‌کند، و هوا آن‌قدر آلوده است که چشم چشم را نمی‌بیند، تصمیم گرفتم امروز برای دو کلاس به دانشگاه نروم که در عوض خانه بمانم، سیب گاز بزنم و سعی کنم از ذهن تنبلم برای انتزاع الگوریتم‌های زیبای Treeو متعلقاتش کار بکشم؛ این پیانو و آواز محشر از ماهان‌فرزاد را برای صبح سه‌شنبه‌ات پست می‌کنم. 

آن‌جا که هستی، از طرف من نفسی عمیق و پاک بکش.

روی ماهت را می‌بوسم.




 امشب ماه رو ببین بعد از غروب؛ و یادِ من باش.


 دست دادم باهاش؛ درحالی که داشت با لبخند مهربونش می‌گفت دوست داره بیشتر ببینیم همدیگه رو، حس کرد که دستام یخ کرده؛ اون یکی دستش رو هم گذاشت روی دستم و من نتونستم خداحافظی کنم؛ کلمات جاری شد و دستم توی دستاش موند؛ دستاش گرم بود و مطمئن. نمی‌خواستم بره. نمی‌خواستم برم. و نمی‌خواستم که به این «نمی‌خواستم‌ها» فکر کنم. 

با جدیت پرسید سردته؟ با بی‌خیالی گفتم نه، همیشه همین‌جوری‌ام.


 نام تمامی پرنده‌هایی را که در خواب دیده‌ام،

 برای تو در اینجا نوشته‌ام.

نام تمامی آن‌هایی را که دوست داشته‌ام؛

نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده‌ام؛

و دست‌هایی را که فشرده‌ام؛

نام تمامی گل‌ها را در یک گلدان آبی،

برای تو در اینجا نوشته‌ام.

وقتی که می‌گذری از اینجا، یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛

من نام پاهایت را هم برای تو در اینجا نوشته‌ام.

و بازوهایت را وقتی که عشق را و‌ پروانه را پل می‌شوند،

و کفترها را در خویش می‌فشرند،

برای تو در اینجا نوشته‌ام.

یک دایره در باغ کاشتم

که شب آن را خورشید پر می‌کند.

و روز، ماه و یک ستاره‌ی آزاد گشته از تمامی منظومه‌ها 

می‌روید از خمیره‌ی آن؛

آن را هم برای تو در اینجا نوشته‌ام.

مرا ببخش؛

من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو.

اما همیشه هرچه در همه‌جا -در شب یا روز- دیده‌ام، و هرکه را بوسیده‌ام، برای تو در اینجا نوشته‌ام. 

تنها برای تو در اینجا نوشته‌ام.

در دوردستی و با دل‌بستگی؛

حجم پرنده‌ی درشتی در آشیانه مانده از خستگی؛

روح تمامی نگرانی، در چشم‌های منتظر؛ متمرکز؛

من رازهای اقوام دربه‌در را برای تو در اینجا نوشته‌ام.

...


[این شعرِ براهنی من رو به گریه می‌ندازه. صدها بار گوش کردم اما هیچ‌وقت کامل نشنیدم‌ش. اگه روزی دوباره آغوشش رو به روی من باز کنه، این شعر رو توی گوشش زمزمه خواهم کرد. به روش خودش؛ با هر جمله، یک مکث، یک نگاه، یک بوسه.]



By Sally Storch


 حالم بده. نمی‌دونم بخاطر خستگی این مدت اخیر، یا بخاطر سمی که‌ دورتادور حمام پاشیدم و در حمام رو بستم، یا بخاطر تفاوت دمای خونه و بیرون، یا بخاطر صدای وحشتناک دریل که از بیرون میاد و‌ یک لحظه خفه نمی‌شه...

 هجده ساعته که سردرد دارم. و دلم پر از همه سیاهی‌هاست؛ نفرت، ناامیدی، تنهازدگی، جمع‌گریزی، مبارزه با دل‌تنگی. دل‌پیچه ندارم؛ دل تهی‌شدگی دارم. انگار زیرپای دلم خالی می‌شه و همه امیدها و خوش‌بینی‌ها ریخت می‌شه توی حفره‌ی سیاه، و به حجم سیاهی‌هام اضافه می‌شه.


 اگه یک اسب سفیدرنگ بودم، انقدر شیهه می‌کشیدم و بی‌قراری می‌کردم، که بعد از هجده ساعت گردوندنم دور مزرعه، همه حجم سیاهی رو بالا میاوردم. یا به ناچار، تیر خلاصی رو بهم می‌زدن.


  در هم‌صدایی ویولن‌ها هزار و یک نعمت است؛ که یکی از آن‌ها یاد توست و باقی، همه زیبایی‌ست.


برای صبح چهارشنبه

 خسته‌ام و خواب‌آلود و امروز آفتاب شد برخلاف طوفان دیروز، درحالی که بوت پوشیدم.

 توی شرکت هستم و منتظرم که جلسه‌ی کم‌وبیش خشن مدیرفنی تموم بشه و فایل‌های موردنیازم رو از چنگال هارد اکسترنالش بکشم بیرون.

 اوضاع درس و دانشگاه راضی‌کننده نیست. اما امروز قشنگ‌ترین کپچر رو توی دانشکده دیدم؛ سیاوشی که نشسته بود توی اتاق خراب شورا، پشت یک میز سفید پر از کاغذ و کتاب و جزوه، و نور آفتاب که می‌تابید بهش و میز سفید که با سفیدی‌ روشنی‌بخشش آدم رو آروم می‌کنه...

 ای‌کاش منم یه میز سفید داشتم که همیشه نور خورشید بهش می‌تابید؛ چله‌ی زمستون با یه‌لا پیرهن نخی سفید می‌نشستم زیر آفتاب مایل و انقدر درس می‌خوندم که داناترینِ خنگانِ عالم بشم.

دوستان خیلی خوبی دارم. از س.ر و سیاوش و ارغوان و ع.ر بگیر تا مثلاً ا.م که سرصبح روی پله‌برقی زیرگذر چهارراه ولیعصر غافل‌گیرم می‌کند و تا خود دانشکده راجع به این که چرا هرروز صبح تراکت‌های تبلیغاتی پیرمرد سر چهارراه را میگیرد، توضیح می‌دهد.
 سیاوش که نعمت دوستی و همراهی و جوان‌مردی را بر همه‌ی ما تمام کرده است؛ حرف زدنش را دوست دارم؛ گوش‌هایم برای شنیدن کلماتش تیز می‌شود و فکرم جای دیگری نمی‌رود.
 با ع.ر که صحبت کردم، شبیه سابقش نبود. خستگی از کلماتش می‌چکید. به قول خودش، هردو در لکه‌ی تنهایی فرو رفته‌ایم و حتی نمی‌دانیم چه می‌خواهیم. چند ساعت قبل در کمد دانشکده، تاریخ انقضای شکلاتی را که شهریور به قصدش خریده بودم نگاه کردم؛ نوشته بود بهترین تاریخ مصرفش تا اوایل ژانویه‌ی ۲۰۱۷ است. یعنی تا اواسط همان دی‌ماه خودمان.
 اما آقای عزیز. جای شما، یک طور دیگری خالی‌ست که تا به حال هیچ‌کس نتوانسته است آن را پُر کند. به هیچ‌کس هم نمی‌توانم توضیح بدهم که نبودن کسی که سال‌ها بودنش جزئی از زندگی‌ت بوده است، چه تنهایی عظیمی‌ست.
اینجا هم مثل همان‌جا که تو هستی، نصف شب باران گرفت. با سردرد خوابیده بودم و با صدای باران بیدار شدم؛ بوی خاک خیس هم مزید بر علت شد و خواب را از سرم پراند. 
لباس گرم بپوش.
روی ماهت را می‌بوسم.

 دستم برید. کوله‌ی پاییز زمستونه‌م، کینگ‌رام‌گوش‌کنان، خیابون‌های عریض آفتاب‌گیر، پشت باغ‌موزه ملی، میدون حسن‌آباد؛ سنگ‌فرش، ساختمون‌های خوشگل قدیمی متقارن چهار طرف میدون، ورودی ایستگاه مترو وسط میدون. مهمان‌پذیر متروکه دهه چهلی انتهای بن‌بست، چهارراه استانبول، پیرهن خوشگل گلبهی، پیرهن نخی گشاد سفید، کانورس سرمه‌ای به‌جای زرشکی -«ایراد نداره، دلت زرشکی باشه...» - گپ با آقای‌فروشنده‌جان راجع به بلایی که سرش اومده- برگشتن با یه‌لا مانتو زیر نور بخشنده‌ی آفتاب، دانمارکی کنجدی توی پاکت کاهی، سنگکی محله- «یه‌دونه‌»، کرفسِ خوش‌بوی سبزِ بلند، نارنگی‌های نارنجی عزیز، خونه. کرفس پلو، آویزون کردن لباس‌های جدید و مرتب کردن لباس‌های قبلی توی کمد جالباسی، نشستن و عوض کردن پترن بندهای کفشم، مرضیه می‌خونه «دیدی که من با این دلِ بی‌آرزو عاشق شدم؟»، سر تکون می‌دم و کرفس خرد می‌کنم. می‌خونه «با این همه آزادگی، بر روی تو عاشق شدم.» سر تکون می‌دم و کرفس‌ها رو ریزتر خرد می‌کنم. خورشت کرفس روی گاز، مرضیه گوش می‌کنم و جانم می‌رود...