I can't go on wasting my time
پرسید هوا چطوره. گفتم سرررد.
فکر میکند؛ پلیور زرشکی یا مشکی؟
فکر میکنم؛ شلوار جین آبی یا کتون خاکستری؟
موهایش را سشوار میکشد.
موهایم را میبافم و کمی از کریستال خوشبو را به چند تار مویی که نبافتهام میزنم.
ادکلن میزند.
عطر میزنم.
لباس میپوشد.
سراغ غذای دیشب میروم؛ میگذارم گرم شود، We might be dead by tomorrow گوش میکنم و در بلاگم مینویسم...
سوار مترو میشود.
سالاد باقیمانده از دیشب را از یخچال بیرون میآورم و با غذای گرمشده میخورم. به این فکر میکنم که مسواک بزنم، لباس بپوشم، تاکسی بگیرم و جلوی شیرینیفروشی پیاده شوم، سفارش بدهم، از خیابان رد شوم، کمی بالاتر، آرام از پلههای کافه بالا بروم و پوسترهای تئاترها را برانداز کنم. یک میز نزدیک پنجره پیدا کنم و بنشینم. هر از چند گاهی به در نگاه کنم و منتظر بمانم که چهرهی آشنایش از در وارد شود.
وارد میشود و چشمش به میز کنار پنجره میافتد.
لبخند میزنم.
لبخند میزند و میآید سمت میز.
بلند میشوم، در حالی که دستم را جلو میبرم، سلام میکنم.
دستش را جلو میآورد و اینبار، دست کسی دیگر از من سردتر خواهد بود. همین جمله را به زبان میآورم و محاورههای بیسروته شروع خواهد شد...
- ۹۵/۰۹/۰۴