امشب ماه رو ببین بعد از غروب؛ و یادِ من باش.
- ۰ نظر
- ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۴
دست دادم باهاش؛ درحالی که داشت با لبخند مهربونش میگفت دوست داره بیشتر ببینیم همدیگه رو، حس کرد که دستام یخ کرده؛ اون یکی دستش رو هم گذاشت روی دستم و من نتونستم خداحافظی کنم؛ کلمات جاری شد و دستم توی دستاش موند؛ دستاش گرم بود و مطمئن. نمیخواستم بره. نمیخواستم برم. و نمیخواستم که به این «نمیخواستمها» فکر کنم.
با جدیت پرسید سردته؟ با بیخیالی گفتم نه، همیشه همینجوریام.
نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام،
برای تو در اینجا نوشتهام.
نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام؛
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خواندهام؛
و دستهایی را که فشردهام؛
نام تمامی گلها را در یک گلدان آبی،
برای تو در اینجا نوشتهام.
وقتی که میگذری از اینجا، یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن؛
من نام پاهایت را هم برای تو در اینجا نوشتهام.
و بازوهایت را وقتی که عشق را و پروانه را پل میشوند،
و کفترها را در خویش میفشرند،
برای تو در اینجا نوشتهام.
یک دایره در باغ کاشتم
که شب آن را خورشید پر میکند.
و روز، ماه و یک ستارهی آزاد گشته از تمامی منظومهها
میروید از خمیرهی آن؛
آن را هم برای تو در اینجا نوشتهام.
مرا ببخش؛
من سالهاست دور ماندهام از تو.
اما همیشه هرچه در همهجا -در شب یا روز- دیدهام، و هرکه را بوسیدهام، برای تو در اینجا نوشتهام.
تنها برای تو در اینجا نوشتهام.
در دوردستی و با دلبستگی؛
حجم پرندهی درشتی در آشیانه مانده از خستگی؛
روح تمامی نگرانی، در چشمهای منتظر؛ متمرکز؛
من رازهای اقوام دربهدر را برای تو در اینجا نوشتهام.
...
[این شعرِ براهنی من رو به گریه میندازه. صدها بار گوش کردم اما هیچوقت کامل نشنیدمش. اگه روزی دوباره آغوشش رو به روی من باز کنه، این شعر رو توی گوشش زمزمه خواهم کرد. به روش خودش؛ با هر جمله، یک مکث، یک نگاه، یک بوسه.]
حالم بده. نمیدونم بخاطر خستگی این مدت اخیر، یا بخاطر سمی که دورتادور حمام پاشیدم و در حمام رو بستم، یا بخاطر تفاوت دمای خونه و بیرون، یا بخاطر صدای وحشتناک دریل که از بیرون میاد و یک لحظه خفه نمیشه...
هجده ساعته که سردرد دارم. و دلم پر از همه سیاهیهاست؛ نفرت، ناامیدی، تنهازدگی، جمعگریزی، مبارزه با دلتنگی. دلپیچه ندارم؛ دل تهیشدگی دارم. انگار زیرپای دلم خالی میشه و همه امیدها و خوشبینیها ریخت میشه توی حفرهی سیاه، و به حجم سیاهیهام اضافه میشه.
اگه یک اسب سفیدرنگ بودم، انقدر شیهه میکشیدم و بیقراری میکردم، که بعد از هجده ساعت گردوندنم دور مزرعه، همه حجم سیاهی رو بالا میاوردم. یا به ناچار، تیر خلاصی رو بهم میزدن.
در همصدایی ویولنها هزار و یک نعمت است؛ که یکی از آنها یاد توست و باقی، همه زیباییست.
خستهام و خوابآلود و امروز آفتاب شد برخلاف طوفان دیروز، درحالی که بوت پوشیدم.
توی شرکت هستم و منتظرم که جلسهی کموبیش خشن مدیرفنی تموم بشه و فایلهای موردنیازم رو از چنگال هارد اکسترنالش بکشم بیرون.
اوضاع درس و دانشگاه راضیکننده نیست. اما امروز قشنگترین کپچر رو توی دانشکده دیدم؛ سیاوشی که نشسته بود توی اتاق خراب شورا، پشت یک میز سفید پر از کاغذ و کتاب و جزوه، و نور آفتاب که میتابید بهش و میز سفید که با سفیدی روشنیبخشش آدم رو آروم میکنه...
ایکاش منم یه میز سفید داشتم که همیشه نور خورشید بهش میتابید؛ چلهی زمستون با یهلا پیرهن نخی سفید مینشستم زیر آفتاب مایل و انقدر درس میخوندم که داناترینِ خنگانِ عالم بشم.
دستم برید. کولهی پاییز زمستونهم، کینگرامگوشکنان، خیابونهای عریض آفتابگیر، پشت باغموزه ملی، میدون حسنآباد؛ سنگفرش، ساختمونهای خوشگل قدیمی متقارن چهار طرف میدون، ورودی ایستگاه مترو وسط میدون. مهمانپذیر متروکه دهه چهلی انتهای بنبست، چهارراه استانبول، پیرهن خوشگل گلبهی، پیرهن نخی گشاد سفید، کانورس سرمهای بهجای زرشکی -«ایراد نداره، دلت زرشکی باشه...» - گپ با آقایفروشندهجان راجع به بلایی که سرش اومده- برگشتن با یهلا مانتو زیر نور بخشندهی آفتاب، دانمارکی کنجدی توی پاکت کاهی، سنگکی محله- «یهدونه»، کرفسِ خوشبوی سبزِ بلند، نارنگیهای نارنجی عزیز، خونه. کرفس پلو، آویزون کردن لباسهای جدید و مرتب کردن لباسهای قبلی توی کمد جالباسی، نشستن و عوض کردن پترن بندهای کفشم، مرضیه میخونه «دیدی که من با این دلِ بیآرزو عاشق شدم؟»، سر تکون میدم و کرفس خرد میکنم. میخونه «با این همه آزادگی، بر روی تو عاشق شدم.» سر تکون میدم و کرفسها رو ریزتر خرد میکنم. خورشت کرفس روی گاز، مرضیه گوش میکنم و جانم میرود...
وای وای وای. خوابش رو دیدم. خواب دیدم که رفته بودم دم در خونهش و با اینکه میدونستم ممکنه تمایل نداشته باشه وارد خونهش بشم، زنگ در رو زدم. دیر جواب داد، خودش اومد پایین؛ مطمئن شدم که باید برگردم. دستم پر بود از یکسری وسیله. با لبخند کمی که وقتی ناراحتم میزنم، زل زده بودم بهش. مثل قبل، سعی میکرد به خودش و مخاطبش القا کنه که حالش خوبه؛ با انرژی حرف میزد، گاهی با خنده. من هیچ نمیگفتم. منتظر نشونه یا حرفی بودم که وسایل رو بدم بهش و برگردم. اما دعوتم کرد به خونهش؛ توی دلم یه چیزی تکون خورد. رفتیم بالا؛ اون جلو میرفت؛ وسایل رو گذاشتم کنار در. خونه کوچیکتر از خونهی واقعیش بود، اما تراس بزرگتری داشت و تونسته بود لباسهای شستهشدهش رو توی تراس پهن کنه. حرف میزد اما نه لزوماً برای من -اینطور حس میکردم؛ حرف میزد تا سکوت٬ هردومون رو معذب نکنه. بابت وسایل تشکر کرد، تکتکشون رو نگاه کرد و از این که چیزهایی بودن که بهشون نیاز داشت، ابراز رضایت کرد. بعد چندتاییش رو از کیسه درآورد و توی آشپزخونه گذاشت. همونطور که صحبت میکرد، رفت توی اتاقش. توی خودم کز کرده بودم؛ حرکاتش رو دنبال نمیکردم، اما از سکوتی که بهوجود اومده بود متوجه شدم که رفته توی اتاقش. یادم اومد که شالم هنوز روی سرمه؛ شال رو برداشتم اما نمیدونستم کجا بذارم. در حالی که گاهی به دیوار کنار من و روبهروی خودش، و گاهی هم به پاهاش که درحال راه رفتن بود نگاه میکرد، اومد سمتم. گفت چیزی توی خونه نداره و برای شام باید بریم بیرون. حرفی نداشتم؛ داشتم شال رو سر میکردم و اون هم گوشیش رو چک میکرد که صدای زنگ در اومد؛ با کنجکاوی رفت سمت آیفون و از دیدن تصویر کسی که پشت در بود، یه لبخند پهن نشست روی صورتش. در رو که باز کرد، من بیدار شدم.
خودم رو تنها توی خونهی تاریک، با بالاتنهی لخت زیر پتو پیدا کردم که از گرما بیحس شده بودم. یادم اومد که سر شب با سردرد خوابیده بودم و هنوز هم چیزی از دردش کم نشده. یادم اومد که خواب میم رو دیدم. گوشی رو برداشتم که بنویسم... سر آن ندارد؛ سر آن ندارد امشب، که برآید آفتابی...
و چه بسیار
که دفتر شعر زندگیشان را،
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگیشان را،
تا آقاییِ تاریخشان زاده شود.