دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

وای وای وای. خوابش رو دیدم. خواب دیدم که رفته بودم‌ دم در خونه‌ش و با این‌که می‌دونستم ممکنه تمایل نداشته باشه وارد خونه‌ش بشم، زنگ در رو زدم. دیر جواب داد، خودش اومد پایین؛ مطمئن شدم که باید برگردم. دستم پر بود از یک‌سری وسیله. با لبخند کمی که وقتی ناراحتم میزنم، زل زده بودم بهش. مثل قبل، سعی می‌کرد به خودش و مخاطبش القا کنه که حالش خو‌ب‌ه؛ با انرژی حرف می‌زد، گاهی با خنده. من هیچ نمی‌گفتم. منتظر نشونه یا حرفی بودم که وسایل رو بدم بهش و برگردم. اما دعوتم کرد به خونه‌ش؛ توی دلم یه چیزی تکون خورد. رفتیم بالا؛ اون جلو می‌رفت؛ وسایل رو گذاشتم کنار در. خونه‌ کوچیک‌تر از خونه‌ی واقعی‌ش بود، اما تراس بزرگ‌تری داشت و تونسته بود لباس‌های شسته‌شده‌ش رو توی تراس پهن کنه. حرف می‌زد اما نه لزوماً برای من -اینطور حس می‌کردم؛ حرف می‌زد تا سکوت٬ هردومون رو معذب نکنه. بابت وسایل تشکر کرد، تک‌تکشون رو نگاه کرد و از این که چیزهایی بودن که بهشون نیاز داشت، ابراز رضایت کرد. بعد چندتایی‌ش رو از کیسه درآورد و توی آشپزخونه گذاشت. همون‌طور که صحبت می‌کرد، رفت توی اتاقش. توی خودم کز کرده بودم؛ حرکاتش رو دنبال نمی‌کردم، اما از سکوتی که به‌وجود اومده بود متوجه شدم که رفته توی اتاقش. یادم اومد که شال‌م هنوز روی سرم‌ه؛ شال رو برداشتم اما نمی‌دونستم کجا بذارم. در حالی که گاهی به دیوار کنار من و روبه‌روی خودش، و گاهی هم به پاهاش که درحال راه رفتن بود نگاه می‌کرد، اومد سمتم. گفت چیزی توی خونه نداره و برای شام باید بریم بیرون. حرفی نداشتم؛ داشتم شال رو سر می‌کردم و اون هم گوشیش رو چک می‌کرد که صدای زنگ در اومد؛ با کنجکاوی رفت سمت آیفون و از دیدن تصویر کسی که پشت در بود، یه لبخند پهن نشست روی صورتش. در رو که باز کرد، من بیدار شدم.

خودم رو تنها توی خونه‌ی تاریک، با بالاتنه‌ی لخت زیر پتو پیدا کردم که از گرما بی‌حس شده بودم. یادم اومد که سر شب با سردرد خوابیده بودم و هنوز هم چیزی از دردش کم نشده. یادم اومد که خواب میم رو دیدم. گوشی رو برداشتم که بنویسم... سر آن ندارد؛ سر آن ندارد امشب، که برآید آفتابی...

‏و چه بسیار

که دفتر شعر زندگی‌شان را،

با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.

چه بسیار

که کُشتند بردگیِ زندگی‌شان را،

تا آقاییِ تاریخشان زاده شود.



دلم میخواست تمام این هفته رو خونه می‌موندم و با جاوا -که چهار پنج روزه سعی می‌کنم سر از سازوکارش دربیارم- کلنجار می‌رفتم. به تعداد همه‌ی رویاهام پکیج بسازم و در هر پکیج، به تعداد همه‌ی آدم‌ها و اشیایی که تصور کردم، کلاس بسازم. بعد با ترتیب ایده‌آل خودم تکلیف Inheritance و Interface و Polymorphism همه کلاس‌ها رو روشن کنم‌، با متدها بین عناصر رویاهام ارتباط برقرار کنم و آخر سر در یک public static void main بسیار بلندبالا، همه رویاهام رو به اجرا دربیارم. خطوط بی سر و ته کد رو تبدیل کنم به یک تصور انتزاعی کامل. شاید اسم همون چیزی که مد نظرم هست رو گذاشتن Virtual Reality!

حالا؟ دو روز وقت‌م رو برای نخوندن ماتریس لعنتی تلف کردم و در کمال بی‌شرمی پاسخ ریاضی‌دانانه‌ای برای سوالات امتحان فردا نخواهم داشت.

از پروسه‌ی جاوا هم عقب موندم و هیچ معلومم نیست بتونم خودم رو به ددلاین برسونم.

دلم لک زده است برای یک سفر شمال هامون‌گونه. سفر در چالوس برفی و یخبندان؛ رسیدن به مأمن رفیق و نیمروی داغ و ساز... سازِش... ساز زدنش...
 بعد به دریا بزنم؛ همه بدبختی‌ها و دلهره‌ها و امیدها و ناامیدی‌ها و بندها و شادی‌ها را لب ساحل از دوشم بردارم، به زمین بیاندازم، و لخت مادرزاد به دریا بزنم...

 پنجشنبه ظهر حجم تنهایی مثل باد پاییزی، هجوم می‌آورد. با وجود وقت کمی که این روزها برای رسیدگی به کارها دارم، غذا را به بهترین شکل ممکن آماده می‌کنم، کنار پنجره می‌نشینم. مکث می‌کنم تا به نتیجه‌ی تلاشم نگاه کنم، با خوردن اولین قاشق، دیگر فقط به برگ‌های زرد پاییزی و هوای ابری نگاه می‌کنم.  زمزمه می‌کنم، پس کِی می‌رسد باران؟


 اگر می‌توانستم ساکت بمانم دیگر زحمت شنیدنم به دوش تو نمی‌افتاد. می‌دانم، همیشه خوانده‌ای، خندیده‌ای، به فکر فرو رفته‌ای، یا گذشته‌ای. من هم گاهی خودم را می‌خوانم؛ خودِ دیروزم را با خودِ امروزم مقایسه می‌کنم. اشتراک همه‌ی این خودها، همه‌ی این روزها، همه‌ی این کلمات، تو هستی. شاید روزی برسد که تو هم دیگر در حرف‌های هر روزم نباشی. شاید یاد بگیرم بدون گفتن نام تو هم حرف بزنم، و بدون به‌یاد آوردن حرف‌هایت، نگاهت، علایقت، سلایقت و تمام داشته‌ها و نداشته‌هایت، با خودم خلوت کنم.

سرت را درد نیاورم. امشب دنبال جزوه‌های درسی در پستوی گوشی، عکس‌هایت به چشمم خورد؛ زبانم را که هیچ، همه فکر و جانم را بند آورد. انتظار نداشتم به‌جای اتوماتا تئوری، تو یقه‌ام را بگیری.

آقای عزیز، لباس گرم بپوش؛ غربت به خودی خود سرد است. هوای پاییز هم مزید بر علت شده؛ مراقب خودت باش. روی ماهت را می‌بوسم‌. 




 بساط پهن کردم جلوی بخاری با شعله‌‌های آبی قشنگش. پتوی بنفش‌م رو پیچیدم دورم. چای تازه‌دم و نبات‌ رو ریختم توی لیوان لاجوردی تا خودشون باهمدیگه کنار بیان‌. خرما و ویفرهای آلمانی عجیب هم کنار دستم. بنان می‌خونه «ای روی تو آیینه‌ام؛ عشقت غمِ دیرینه‌ام...»

 نظریه اتوماتای لینز جلوم بازه و می‌دونم با وجود لذتی که از خوندنش می‌برم، در امتحان فردا فریادم را نخواهد گفت پاسخ.

 از آفیس فعلی خودمون؛
 رئیس رو کلافه کردم با لینوکس‌‌پسندی‌م و رئیس ای‌خداگویان به اتاقش پناه برد.

 پروردگارا٬ همه‌ی ما را به راه راست هدایت بفرما.
 آمین.:))

"Self" is a frozen sculpture of the artist's head made from 9 litres of his own blood, taken from his body over a period of five months, the first of which was made in 1991. Described by Quinn as a "frozen moment on lifesupport", the work is carefully maintained in a refrigeration unit, reminding the viewer of the fragility of existence. Quinn makes a new version of Self every five years, each of which documents Quinn’s own aging and physical deterioration.


 بعد از مدت‌ها می‌خوام کانتست شرکت کنم، اما حوصله ندارم. انگار پیر شدم واسه این‌جور کارها. تمایلم واسه کدهای تحلیلی و پروژه‌های شلوغ‌پلوغ بیشتر شده. 

 هوای امروز ابری‌ه. نارنگی هم خوردم، اما حالمو خوب نکرد. آقای کینگ‌رام عزیز، من هم دلم تنگ‌ه، اما نه برای نارنگی‌های تهرون، لواسون، و ایرون. دلم تنگ یک نفره مثل خود شما؛ مجمع‌المحاسن، عین ماه. حالا هم که دستم به جایی نمی‌رسه، جز نارنگی‌های تهرون.

 ای سایه صبر کن که برآید به کامِ دل٬ آن آرزو که در دلِ امیدوارِ توست.

ای‌کاش،

ای‌کاش، با من می‌ماندی؛ روزی هزاربار من را به نام می‌خواندی...


ای‌کاش،

ای‌کاش، می‌گشودی‌ام آرام. ای‌کاش جمله‌های تنم را آهنگِ عاشقانه می‌دادی؛ وآنگاه آن عاشقانه را از بَر می‌خواندی...