دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ب.ظ

وای وای وای. خوابش رو دیدم. خواب دیدم که رفته بودم‌ دم در خونه‌ش و با این‌که می‌دونستم ممکنه تمایل نداشته باشه وارد خونه‌ش بشم، زنگ در رو زدم. دیر جواب داد، خودش اومد پایین؛ مطمئن شدم که باید برگردم. دستم پر بود از یک‌سری وسیله. با لبخند کمی که وقتی ناراحتم میزنم، زل زده بودم بهش. مثل قبل، سعی می‌کرد به خودش و مخاطبش القا کنه که حالش خو‌ب‌ه؛ با انرژی حرف می‌زد، گاهی با خنده. من هیچ نمی‌گفتم. منتظر نشونه یا حرفی بودم که وسایل رو بدم بهش و برگردم. اما دعوتم کرد به خونه‌ش؛ توی دلم یه چیزی تکون خورد. رفتیم بالا؛ اون جلو می‌رفت؛ وسایل رو گذاشتم کنار در. خونه‌ کوچیک‌تر از خونه‌ی واقعی‌ش بود، اما تراس بزرگ‌تری داشت و تونسته بود لباس‌های شسته‌شده‌ش رو توی تراس پهن کنه. حرف می‌زد اما نه لزوماً برای من -اینطور حس می‌کردم؛ حرف می‌زد تا سکوت٬ هردومون رو معذب نکنه. بابت وسایل تشکر کرد، تک‌تکشون رو نگاه کرد و از این که چیزهایی بودن که بهشون نیاز داشت، ابراز رضایت کرد. بعد چندتایی‌ش رو از کیسه درآورد و توی آشپزخونه گذاشت. همون‌طور که صحبت می‌کرد، رفت توی اتاقش. توی خودم کز کرده بودم؛ حرکاتش رو دنبال نمی‌کردم، اما از سکوتی که به‌وجود اومده بود متوجه شدم که رفته توی اتاقش. یادم اومد که شال‌م هنوز روی سرم‌ه؛ شال رو برداشتم اما نمی‌دونستم کجا بذارم. در حالی که گاهی به دیوار کنار من و روبه‌روی خودش، و گاهی هم به پاهاش که درحال راه رفتن بود نگاه می‌کرد، اومد سمتم. گفت چیزی توی خونه نداره و برای شام باید بریم بیرون. حرفی نداشتم؛ داشتم شال رو سر می‌کردم و اون هم گوشیش رو چک می‌کرد که صدای زنگ در اومد؛ با کنجکاوی رفت سمت آیفون و از دیدن تصویر کسی که پشت در بود، یه لبخند پهن نشست روی صورتش. در رو که باز کرد، من بیدار شدم.

خودم رو تنها توی خونه‌ی تاریک، با بالاتنه‌ی لخت زیر پتو پیدا کردم که از گرما بی‌حس شده بودم. یادم اومد که سر شب با سردرد خوابیده بودم و هنوز هم چیزی از دردش کم نشده. یادم اومد که خواب میم رو دیدم. گوشی رو برداشتم که بنویسم... سر آن ندارد؛ سر آن ندارد امشب، که برآید آفتابی...

  • ۹۵/۰۸/۱۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی