ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت؛ با درد صبر کن که دوا میفرستمت.
سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ب.ظ
خستهام و خوابآلود و امروز آفتاب شد برخلاف طوفان دیروز، درحالی که بوت پوشیدم.
توی شرکت هستم و منتظرم که جلسهی کموبیش خشن مدیرفنی تموم بشه و فایلهای موردنیازم رو از چنگال هارد اکسترنالش بکشم بیرون.
اوضاع درس و دانشگاه راضیکننده نیست. اما امروز قشنگترین کپچر رو توی دانشکده دیدم؛ سیاوشی که نشسته بود توی اتاق خراب شورا، پشت یک میز سفید پر از کاغذ و کتاب و جزوه، و نور آفتاب که میتابید بهش و میز سفید که با سفیدی روشنیبخشش آدم رو آروم میکنه...
ایکاش منم یه میز سفید داشتم که همیشه نور خورشید بهش میتابید؛ چلهی زمستون با یهلا پیرهن نخی سفید مینشستم زیر آفتاب مایل و انقدر درس میخوندم که داناترینِ خنگانِ عالم بشم.
- ۹۵/۰۸/۱۸