به من بگو که کجا میروی پس از آن وقتها که رویاها تعطیل میشوند و ما به گریه رو میآوریم؟
شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ب.ظ
دست دادم باهاش؛ درحالی که داشت با لبخند مهربونش میگفت دوست داره بیشتر ببینیم همدیگه رو، حس کرد که دستام یخ کرده؛ اون یکی دستش رو هم گذاشت روی دستم و من نتونستم خداحافظی کنم؛ کلمات جاری شد و دستم توی دستاش موند؛ دستاش گرم بود و مطمئن. نمیخواستم بره. نمیخواستم برم. و نمیخواستم که به این «نمیخواستمها» فکر کنم.
با جدیت پرسید سردته؟ با بیخیالی گفتم نه، همیشه همینجوریام.
- ۹۵/۰۸/۲۲