در باغها، بعضی درختهای میانسال سالهاست که میگریند...
پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۰ ق.ظ
حالم بده. نمیدونم بخاطر خستگی این مدت اخیر، یا بخاطر سمی که دورتادور حمام پاشیدم و در حمام رو بستم، یا بخاطر تفاوت دمای خونه و بیرون، یا بخاطر صدای وحشتناک دریل که از بیرون میاد و یک لحظه خفه نمیشه...
هجده ساعته که سردرد دارم. و دلم پر از همه سیاهیهاست؛ نفرت، ناامیدی، تنهازدگی، جمعگریزی، مبارزه با دلتنگی. دلپیچه ندارم؛ دل تهیشدگی دارم. انگار زیرپای دلم خالی میشه و همه امیدها و خوشبینیها ریخت میشه توی حفرهی سیاه، و به حجم سیاهیهام اضافه میشه.
اگه یک اسب سفیدرنگ بودم، انقدر شیهه میکشیدم و بیقراری میکردم، که بعد از هجده ساعت گردوندنم دور مزرعه، همه حجم سیاهی رو بالا میاوردم. یا به ناچار، تیر خلاصی رو بهم میزدن.
- ۹۵/۰۸/۲۰