- ۰ نظر
- ۰۴ دی ۹۵ ، ۰۱:۱۳
از صبح بگم که بیدار شدم و با چک کردن گوشیم یه لبخند پهن نشست روی صورتم؛ عکس خوشگلمون با ارغوان و کپشن بهیادموندیش.
معرفی zero knowledge protocol کلاس ترکیبیات اونقدر قشنگ بود که تصمیم گرفتم پروژهی ترم رو هم رمزنگاری بگیرم.
ظهر فکربکر بازی کردیم و معاشرت کردیم و درحال ناهار خوردن کنار معاشران بودم که سیاوش اومد؛ خوب نبود. سر تکون داد به معنای تقریباً، و گفت خوبم. نگران شدم اما نمیدونستم میتونم بیشتر بپرسم یا نه. رفت و اومد... پرسید خوبی چهخبر؟ گفتم من خوبم. تو چی شدی؟ گفت دوستام دارن یکی یکی میمیرن. مرگ با همون چهرهی مضحکش اومد جلوی چشمام و به شکل ابلهانهای شروع کردم به دلقکبازی. «من دوستام نمردن. اوه چرا؛ یکیشون یهبار مُرد. سوم دبیرستان...»
ناراحت بودم که س. ناراحته و نمیتونم کاری کنم. سعی کردم DS بخونم، نشد. ساعت سه شد و با دوستان جمع کردیم که بریم آمفیتئاتر. ده روز پیش با خوندن خبر انتشار گیمکنسول اندرویدی، دوباره ذهنم مجذوب گیمیفیکیشن شده بود و حالا، تونستم با یکی از خفنترینهای گیمیفیکیشن ایران صحبت کنم. سوالم راجع به ادامه تحصیل یا کار رو بیجواب گذاشت؛ گفت تصمیم خودته. حمید عزیز داستان خودش رو تعریف کرد که چهقدر به یک گرافیست-برنامهنویس نیاز داره و گشته و پیدا نشده. گفت تو بهت میاد کدر خوبی باشی. با کش آوردن «س» گفتم که ســعی میکنم باشم. از حق نگذریم، لبخنداش قشنگه؛ چشماش ریز میشه و دندونای بامزهش از بین لبهاش دیده میشه. گفت از خودت بگو. غر زدم که نمیدونم چیکار کنم. گفت خب برو سمت گیم. گفتم نمیدونم کار درستیه یا نه؛ توضیح دادم دوست دارم طوری توی کاری بهترین بشم که قابل جایگزین شدن نباشم. ازون لبخنداش زد، گفت طرز فکرت خیلی خوبه.
برگشتیم سمت دانشکده؛ جلوی در بودیم که آتیش سیگار امید توی تاریکی درخشید. چند قدم نزدیک شدم و گفتم حیفترین کسی هستی که سیگار میکشه. سیگار رو گرفت اون سمت، با دست دیگهش اشاره کرد به خودش و پرسید «من؟». بهش توضیح دادم. بچهها اومدن، دیدن که از سرما میلرزم؛ سیاوشجان با قاطعیت گفت بیا بالا و رفتم. ارغ منگولهی جامونده توی کلاهم رو درآورد و هیبت مسخرهم رو سروسامون داد. سیاوش هم انگار حالش بهتر بود... بنر پارهپورهی دههریاضی رو نشونم داد و پرسید خوب شد؟ گفتم آره، بسّشه! میخواست همراهیم کنه تا خونه؛ گفتم که مامان تنهاست و باید زود برم. اما توی دلم آرزو کردم که میشد باهم بریم خونه. باید صحبت میکرد. باید غر میزد به زمین و زمون. باید حرف میزدیم. اما نشد.
با ا.م. و گرامی و امید و ف. میرفتیم سمت چارراه. درست روبهروی دانشکده نفت امید پرسید جدی بچهها، بذارم کنار؟ با اشتیاق گفتم آره! بقیه هم تأیید کردن. پاکت سیگارش رو بهم داد. توی دستم نگه داشتم که تا میرسیم چارراه خوب فکر کنه. رسیدیم چارراه، فندکش رو هم بهم داد.
ایکاش همیشگی باشید، برای من. ایکاش.
معنیِ اجتناب [ساز و کار دفاعی که در آن فرد از آنچه یادآور موارد ناگوار باشد، دوری میکند.]
تو
خیلی
دوری ...
اما ایکاش بودی که باهم مستند والسهای تهران رو میدیدیم. اونجایی که مهرداد گوشهی خیابون آکاردئون میزد، منِ خسته با گردندرد کمردرد، فقط حضور تو رو کم داشتم کنارم که سر بذارم روی شونهی محکمت. اما تو، نبودی...
بهترین مدیرفنی دنیا مدیرفنی من است، اگر و تنها اگر مدیرفنی من بهترین مدیرفنی دنیا باشد.
گفت تو توی نتوورکینگ به مشکل میخوری. ازون لبخندهای نهانی زدم، مکث کردم، پرسیدم چون منزویم؟ گفت نه؛ متمرکزی.
آقای عزیز، به دلیل بیماری عفونت سینوسها ساعتها خوابیدم و بیدار شدم و خوابیدم... اما قبل از آخرین بیدار شدنم که دقایقی پیش اتفاق افتاد، خواب شما را دیدم؛ برگشته بودید و از دوستان قدیم دلجویی میکردید، با همان حال به ظاهر سرخوش. برای من عجیب بود؛ میدانستم به این زودیها برنمیگردید و اگر هم آمدید، کاری به کار ما نخواهید داشت.
سخن کوتاه میکنم؛ شما کلاه بگذارید سرتان که سینوسهایتان ناراحت نشوند. مراقب خودتان باشید.
روی ماهت را میبوسم.
آدمها از آنچه به نظر میرسیدند مسخرهتر به نظر میرسند.
باورم نمیشه با این حال نزارم پا شدم اومدم روبهروی این شخص محترم نشستم و به چرندیاتش راجع به عدم ارتباط تلاش با موفقیت گوش میکنم.
دنبال چی میگردم من در کثرت معاشران آخه؟
و حالا، چشمانت از یادم رفتنی نیست، که نیست، که نیست، که نیست...
میم، رفیق، تو چطوری؟
زندگیت روبهراهه؟ سرت بالاست؟ لبخند رو لباته؟
من که انگار سرما خوردم.
اما شما گرم بپوش، پرتقال بخور، مراقبت کن.
روی ماهت رو میبوسم.
ناامید بود. تجلی اسمش که هیچ، حتی درست فقدان اسمش بود.
گفتم نمیدونم. دوست داشتم که باشه، اما به شکلی که من میخوام؛ میدونستم که خیلی وقته کسی درک نمیکنه. پس گفتم نه.
بعد خواستم بگم که به اسمت فکر کن؛ ببین چی باعث شده که ازش فاصله بگیری. خواستم بگم، که گفت «شبت بخیر». چارهای واسم نمونده بود؛ «شب خوش».
چرا حس میکنم قراره ناجی اون باشم؟ میدونم که اگه بخوام نجاتش بدم، بدتر غرق میشه.
ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم. ایکاش سرما نخورم.