دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

و حالا، چشمانت از یادم رفتنی نیست، که نیست، که نیست، که نیست...


 میم، رفیق، تو چطوری؟

 زندگیت روبه‌راهه؟ سرت بالاست؟ لبخند رو لباته؟


 من که انگار سرما خوردم. 

 اما شما گرم بپوش، پرتقال بخور، مراقبت کن.

 روی ماهت رو می‌بوسم.

 ناامید بود. تجلی اسم‌ش که هیچ، حتی درست فقدان اسمش بود.

 گفتم نمی‌دونم. دوست داشتم که باشه، اما به شکلی که من می‌خوام؛ می‌دونستم که خیلی وقت‌ه کسی درک نمی‌کنه‌. پس گفتم نه.

 بعد خواستم بگم که به اسمت فکر کن؛ ببین چی باعث شده که ازش فاصله بگیری. خواستم بگم، که گفت «شبت بخیر». چاره‌ای واسم نمونده بود؛ «شب خوش».

چرا حس می‌کنم قراره ناجی اون باشم؟ می‌دونم که اگه بخوام نجاتش بدم، بدتر غرق می‌شه.

ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم. ای‌کاش سرما نخورم.

تعداد دوستان خوب ان‌قدر هست که یک شب هم که بی‌خوابی می‌زنه به سرم و هرچه‌قدر هم پادکست گوش می‌کنم خوابم نمی‌گیره، یک س. ی مهربان سراغ می‌گیره و صحبت‌مون شروع می‌شه.
 
 تعجب می‌کنم که با وجود این‌که باهاش صمیمی نیستم، راحت حرف می‌زنم. اون هم آدم عجیبی‌ه؛ راه متفاوتی رو برای ادامه زندگی‌ش در پیش گرفته و فشار این تفاوت رو مدام حس می‌کنه، اما به روی خودش نمیاره و از مسند آزادترین و مختارترین انسان‌ها با بقیه حرف می‌زنه. بعد از صحبت‌های دوستانه، پرسیدم اگه خسته نیست، مشکل اندرویدی که اجازه نداد امشب لپ‌تاپم رو با خیال راحت ببندم باهاش درمیون بذارم. و چه مهربانانه راهنمایی‌م کرد.

دوستان خوب هستند، بزرگند و وسیع؛ اما تو که نباشی... 
امان از نبودنت.
دیده اگر ببندم ز رویت،
 هرگز،
 م ِ ه‌ ر َ ت 
 ز یادم 
 نرود.


میم عزیز. ای‌کاش می‌شد نیمه‌ی من را به من بازگردانی. ای‌کاش یک‌بار دیگر می‌توانستم همه‌ی خودم باشم -بدون این که تو نیمی از ذهن و تمام دلم را تصاحب کرده باشی. 
همه‌چیز خوب است. اما نبودن شما، دردی‌ست که هنوز درمانی ندارد. و روز به روز ذره ذره‌ی وجودم را بیش از پیش در بر می‌گیرد؛ این توده‌ی مهاجم دل‌تنگی.
گوش کن؛ از همان‌هاییست که تو احتمالاً دوست خواهی داشت...






 یک شب تا صبح فکر کردم. معادلاتم جواب حقیقی نداشت. این‌طور نمی‌شد تصمیم گرفت. شروع کردم به حرف زدن. به خودم آمدم؛ قرار بود وقتم را تلف نکنم. اما می‌توانستم شنونده‌ی خوبی باشم؛ برایش مارس بخرم و یک گلدان شمعدانی. ترجیح داد که اگر تماماً برای او نباشم، اصلاً در زندگی‌اش نباشم.

راست می‌گفت. آدم یا با همه وجودش وارد یک زندگی می‌شود، یا دور می‌ایستد. این یک‌پا آمدن و رفتن‌ها چیست... 

بعد از آن، نوشتم؛

« اما،

هیچ‌کس

برای من

میم

نمی‌شود.»

پرسید هوا چطوره. گفتم سرررد.

فکر می‌کند؛ پلیور زرشکی یا مشکی؟

فکر می‌کنم؛ شلوار جین آبی یا کتون خاکستری؟

موهایش را سشوار می‌کشد.

موهایم را می‌بافم و کمی از کریستال خوش‌بو را به چند تار مویی که نبافته‌ام می‌زنم.

ادکلن می‌زند.

عطر می‌زنم.

لباس می‌پوشد.

سراغ غذای دیشب می‌روم؛ می‌گذارم گرم شود، We might be dead by tomorrow گوش می‌کنم و در بلاگم می‌نویسم.‌..

سوار مترو می‌شود.

سالاد باقی‌مانده از دیشب را از یخچال بیرون می‌آورم و با غذای گرم‌شده می‌خورم. به این فکر می‌کنم که مسواک بزنم، لباس بپوشم، تاکسی بگیرم و جلوی شیرینی‌فروشی پیاده شوم، سفارش بدهم، از خیابان رد شوم، کمی بالاتر، آرام از پله‌های کافه بالا بروم و پوسترهای تئاترها را برانداز کنم. یک میز نزدیک پنجره پیدا کنم و بنشینم. هر از چند گاهی به در نگاه کنم و منتظر بمانم که چهره‌ی آشنایش از در وارد شود.

وارد می‌شود و چشمش به میز کنار پنجره می‌افتد.

لبخند می‌زنم.

لبخند می‌زند و می‌آید سمت میز.

بلند می‌شوم، در حالی که دستم را جلو می‌برم، سلام می‌کنم.

دستش را جلو می‌آورد و این‌بار، دست کسی دیگر از من سردتر خواهد بود. همین جمله را به زبان می‌آورم و محاوره‌های بی‌سروته شروع خواهد شد...

ای‌وای. آقای عزیز، صدایتان را به یاد نمی‌آورم...

صدایتان را...

صدایتان...

صدا...


آقای عزیز. امروز به‌طور وحشتناکی له شدم. حالم از خودم و همه‌ی دیگران به‌هم می‌خورد. یک‌ربع بیشتر نیست که به خانه آمده‌ام و دوازده ساعت دیگر امتحان نظریه محاسبه‌ دارم که بلد نیستم.

دلم یک بغل بزرگ می‌خواهد؛ یک بغل بزرگ که پنهانم کند. 

 تو بیشتر از همه می‌خوانی. همه یعنی ده دوازده‌ نفر، اما تو اولین‌شان هستی. اولین معادل با اندیس صفر، چون ما یاد گرفته‌ایم شمارش را از صفر شروع کنیم؛ حتی پا از گلیم‌مان درازتر کرده‌ایم و به کرّات، صفر را در شمار اعداد طبیعی می‌آوریم.

 به این فکر می‌کردم که چرا مدتی‌ست کمتر می‌نویسم. امروز به زبان آوردم که دلم کمتر تنگ است، و این شروع داستان جدیدی‌ست. حالا باز به این فکر می‌کنم که مگر بودنت همان چیزی نیست که من کم دارم؟ میم عزیز، از وقتی تو نیستی -مثل همه‌ی وقت‌هایی که نبوده‌ای و انگار هیچ‌وقت نمی‌آمدی- هیچ‌کس نیست که بخواهم حرف‌هایم را برایش بزنم. اصلاً کسی نیست که آن‌طور دلبرانه از زیر زبانم حرف بکشد. انگار دهانم را دوخته‌ام که در معاشرت‌های معمول هرروز، حرفی از دهانم در نرود. بعد فکر می‌کنند ناراحتم حتی نمی‌توانم توضیح بدهم که این ناراحتی نیست؛ این از پیامدهای نبودنِ توست.