دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 از صبح بگم که بیدار شدم و با چک کردن گوشی‌م یه لبخند پهن نشست روی صورتم؛ عکس خوشگلمون با ارغوان و کپشن به‌یادموندی‌ش. 

معرفی zero knowledge protocol  کلاس ترکیبیات اون‌قدر قشنگ بود که تصمیم گرفتم پروژه‌ی ترم رو هم رمزنگاری بگیرم.

ظهر فکربکر بازی کردیم و معاشرت‌ کردیم و درحال ناهار خوردن کنار معاشران بودم که سیاوش اومد؛ خوب نبود. سر تکون داد به معنای تقریباً، و گفت خوبم. نگران شدم اما نمی‌دونستم می‌تونم بیشتر بپرسم یا نه. رفت و اومد... پرسید خوبی چه‌خبر؟ گفتم من خوبم. تو چی شدی؟ گفت دوستام دارن یکی یکی می‌میرن. مرگ با همون چهره‌ی مضحکش اومد جلوی چشمام و به شکل ابلهانه‌ای شروع کردم به دلقک‌بازی. «من دوستام نمردن‌. اوه چرا؛ یکیشون یه‌بار مُرد. سوم دبیرستان...»

ناراحت بودم که س. ناراحته و نمی‌تونم کاری کنم. سعی کردم DS بخونم، نشد. ساعت سه شد و با دوستان جمع کردیم که بریم آمفی‌تئاتر. ده روز پیش با خوندن خبر انتشار گیم‌کنسول اندرویدی، دوباره ذهنم مجذوب گیمیفیکیشن شده بود و حالا، تونستم با یکی از خفن‌ترین‌های گیمیفیکیشن ایران صحبت کنم. سوالم راجع به ادامه تحصیل یا کار رو بی‌جواب گذاشت؛ گفت تصمیم خودته. حمید عزیز داستان خودش رو تعریف کرد که چه‌قدر به یک گرافیست-برنامه‌نویس نیاز داره و گشته و پیدا نشده. گفت تو بهت میاد کدر خوبی باشی. با کش آوردن «س» گفتم که ســعی می‌کنم باشم. از حق نگذریم، لبخنداش قشنگه؛ چشماش ریز می‌شه و دندونای بامزه‌ش از بین لب‌هاش دیده می‌شه. گفت از خودت بگو. غر زدم که نمی‌دونم چیکار کنم. گفت خب برو سمت گیم. گفتم نمی‌دونم کار درستی‌ه یا نه؛ توضیح دادم دوست دارم طوری توی کاری بهترین بشم که قابل جایگزین شدن نباشم. ازون لبخنداش زد، گفت طرز فکرت خیلی خوبه. 

برگشتیم سمت دانشکده؛ جلوی در بودیم که آتیش سیگار امید توی تاریکی درخشید. چند قدم نزدیک شدم و گفتم حیف‌ترین کسی هستی که سیگار می‌کشه. سیگار رو گرفت اون سمت، با دست دیگه‌ش اشاره کرد به خودش و پرسید «من؟». بهش توضیح دادم. بچه‌ها اومدن، دیدن که از سرما می‌لرزم؛ سیاوش‌جان با قاطعیت گفت بیا بالا و رفتم. ارغ منگوله‌ی جامونده توی کلاهم رو درآورد و هیبت مسخره‌م رو سروسامون داد. سیاوش هم انگار حالش بهتر بود... بنر پاره‌پوره‌ی دهه‌ریاضی رو نشونم داد و پرسید خوب شد؟ گفتم آره، بسّشه! می‌خواست همراهی‌م کنه تا خونه؛ گفتم که مامان تنهاست و باید زود برم. اما توی دلم آرزو کردم که می‌شد باهم بریم خونه. باید صحبت می‌کرد. باید غر میزد به زمین و زمون. باید حرف می‌زدیم. اما نشد.

با ا.م. و گرامی و امید و ف. می‌رفتیم سمت چارراه. درست روبه‌روی دانشکده نفت امید پرسید جدی بچه‌ها، بذارم کنار؟ با اشتیاق گفتم آره! بقیه هم تأیید کردن. پاکت سیگارش رو بهم داد. توی دستم نگه داشتم که تا می‌رسیم چارراه خوب فکر کنه. رسیدیم چارراه، فندکش رو هم بهم داد.

ای‌کاش همیشگی باشید، برای من. ای‌کاش.

  • ۹۵/۰۹/۳۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی