دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 نیم ساعت می‌شه که چشمم اذیت‌ه؛ انگار چیزی توشه ولی وقتی توی آینه نگاه می‌کنم چیزی نمی‌بینم. اگه میم بود با دستای مهربونش همه آلودگی رو از چشمم می‌گرفت، می‌پرسید بهتر شد؟ با خیال راحت می‌گفتم خوب شد، بعد دست مهربونشو می‌گرفتم توی دستام و می‌بوسیدم‌.


 هامون دیدن روی پرده‌ی آمفی‌تئاتر و شنیدنش از هر طرف، خیلی واقعی بود. ای‌کاش میم کنارم بود. ای‌کاش می‌شد سر بذارم روی شونه‌ش با دیدن هامونِ مستأصل، سرمست بشم از داشتن میم و خوش‌بختیِ خودم. حالا، فقط جاشو خالی می‌کنم.

 ای‌کاش روی پیشانی‌مان می‌نوشتند چه‌قدر برایمان عزیز هستید، چه‌قدر بودنتان را شاکریم و چه‌قدر دل‌گرم می‌شویم با دیدن خنده بر لبانتان.

 آن‌وقت یک‌موقع‌هایی با خودمان فکر نمی‌کردیم که نکند اشتباهی کرده‌ایم؟ نکند دلش را شکسته‌ایم؟ نکند ...

 مجبور نمی‌شدیم دهان به گفتن رازها باز کنیم و دست‌پاچه دنبال کلمات بگردیم. که رفیق، عزیز هستی و جایگاهت در دلمان مهروموم شده. برایمان اهمیت داری، شبمان را تقدیم می‌کنیم که با شنیدن حرف‌هایت روز شود. آخر این چه سَری‌ست که با ما سنگین کرده‌ای و دلمان را گیرانده‌ای، بی‌انصاف؟

 شکر ایزد که یک ساعت قبل از ددلاین میان من و کدم صلح افتاد.

 یک DFS صحیح و سالم با استفاده از یک Stack با حافظه‌ای بسیار داینامیک و زیبا.


 پی‌نوشت: کد مذکور پیوست شد.

 DFS_Code

 بعد از چند روز بالاخره به قدری وقت پیدا کردم که بتونم یه‌دقه بابا رو ببینم٬ سبزی‌پلو با ماهی بخورم٬ بلیت‌های فیلم هامون رو از بچه‌های ترقی بگیرم و بیارم به دوستانِ لابی‌نشین تعارف کنم.

 هوا ابری‌ه؛ عینِ پاییز هرسال. نشستم توی سایت دانشکده٬ کینگ‌رام گوش می‌کنم و با لپ‌تاپ‌م پست می‌نویسم. کنار بلاگ٬ تب Depth-First Search Algorithm بازه؛ به این امید که بخونم و بفهمم و تا دو ساعت آینده یک کد تمیز از DFS با حضور موکّدِ Class Stack تحویل بدم.

 

 

 

 سیاوشا، سیاوشِ مهربانانِ جانان، عزیزِ بزرگ؛ از خوبی‌هایت چطور تشکر کنم که کلامی به ذهنم خطور نمی‌کند وقتی تو هستی و مدام با بزرگی‌ات شگفت‌زده‌ام می‌کنی. کاملاً خلاف مسیر خانه‌ات از دانشگاه تا امیریه با من پیاده قدم می‌زنی و از ییلاق و بویایی‌ و کلکسیون‌هایت برایم تعریف می‌کنی. درحالی که پیشنهاد می‌کنی سمت راستم بایستی از چهارراه‌ها می‌گذریم و من در دلم غصه می‌خورم که سرعتمان چه‌قدر زیاد است مگر که یک چهارراه بیشتر باقی نمانده تا برسیم و مجبور شوم با تو خداحافظی کنم. می‌گویی حرف بزن. فکر کردی خودم نمی‌دانم که حرف نزدنم چه‌قدر بیمارگونه و عجیب است؟ فکر کردی حرفی برای زدن دارم و رودربایستی می‌کنم؟ آخر این حرف‌ها را که به تو نمی‌شود گفت. حرف دیگری هم نمی‌ماند، وقتی محاسن تو این‌گونه ذهنم را زیبا کرده است. خداحافظی می‌کنیم؛ می‌گویی مواظب خودم باشم، اما نمی‌روی. می‌گویی خوب فکر کنم چه بگویم، دفعه‌ی بعد که حرف بزنیم نوبت من است. می‌خندم، سعی می‌کنم انکار درونی جوابی که می‌دهم را از چشم‌هایم پاک کنم و سرحالانه بگویم «بااشه حتما!»

 نمی‌دانم که می‌دانی یا نه؛ من هروقت کسی را دوست داشته باشم، لال می‌شوم‌ تا بشنوم؛ کلام او را و غوغای ذهنم را.

‏غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم توست، نه انبوهیِ مهمانان؛

که آنجا

تو را

کسی به انتظار نیست.

که آنجا

جنبش شاید،

اما جنبنده‌ای در کار نیست.




 البته که دلم تنگ شده و مدام شعر می‌خونم که آروم بشم.

 البته که دلم می‌خواست باشه؛ اصلاً دلم می‌خواست فقط اون باشه.


در طلبم خیال تو دوش میان انجمن

می‌نشناخت بنده را؛ می‌نگریست رو به رو.

چون بشناخت بنده را -بنده‌ی کژرونده را،

گفت بیا به خانه هی، چند روی تو سو به سو؟

عمر تو رفت در سفر؛ با بد و نیک و خیر و شر؛

همچو زنانِ خیره‌سر حجره به حجره شو به شو.

گفتمش ای رسولِ جان! ای سبب نزولِ جان!

زان که تو خورده‌ای بده! چند عتاب و گفت و گو؟!

گفت شراره‌ای از آن گر ببری سوی دهان،

حلق و دهان بسوزدت؛ بانگ زنی گلو! گلو!

لقمه‌ی هر خورنده را در خورِ او دهد خدا؛

آن‌چه گلو بگیردت، حرص مکن، مجو، مجو.

 تو جانِ جان‌افزاستی، آخر ز شهر ماستی؛

دل بر غریبی می‌نهی؛ این کِی بود شرطِ وفا؟


 آوارگی نوشَ‌ت شده، خانه فراموش‌ت شده؛

آن گنده‌پیرِ کابلی صد سحر کردت از دغا...

کنار پنجره نشستم؛ یه درخت کاج، یه جرثقیل پشتش، و دانشکده نساجی رو در دوردست‌ها می‌بینم. نور مقدس آفتاب بازوم رو گرم کرده... ماتریس می‌تونه دوست‌داشتنی باشه.

Learning a tripled-name algorithm and, blogging!