- ۰ نظر
- ۲۲ مهر ۹۵ ، ۰۲:۳۷
سر صبح خواب دیدم که یک شماره با پیششمارهی عجیب غریب بهم زنگ میزنه؛ پایین شماره نوشته شده بود میم.
دویدم توی حیاط؛ هوا داشت تاریک میشد. جواب دادم؛ صدای آرامشبخش خودش بود که حالمو میپرسید.
+بهت گفتم که من رسیدم.
-[سکوت]
+یادته میگفتی قند نمیخوری؟ چایی رو با چی شیرین میکردی؟
- با عسل[مکث]؛ عسل رو حل میکردم توش.
چندتا سوال دیگه راجع به این موضوع پرسید که به نظرم جوابش بدیهی بود، اما با حوصله جواب میدادم. دلم واسهش تنگ شده بود و حاضر بودم تمام بدیهیات عالم رو واسهش توضیح بدم تا صحبتمون ادامه پیدا کنه.
از کوهبرگشتهی خسته و آرامی هستم که فقط دلم میخواد وسط یک اتاق دایرهای شکل تماماً سفید دراز بکشم، که دور تا دورش پنجرهست و آفتاب میفته روم.
پدر رو که دیدم آروم شدم. همه مشکلات و دغدغههای چند روز اخیر یادم رفت. زمین و زمان رو باهم بررسی میکنیم. من از نظم و اتحادی که توی هیئت عزاداری میدیدیم گفتم، پدر از حماسههای شاهنامه و فرهنگ عزاداری بین ایرانیها گفت؛ حس آشنایی داشتم، همون سوم شخصی بودم که مهم نیست چیکار میکنه یا چیکار نمیکنه.
Andrew: It's cruel that you can cry and I can not. Here is a terrible pain that I can not express.
نمیدونم چرا٬ ولی امروز از صبحش روز دلخواه من نبود.
رفتیم دورهمی٬ درسته که گرام در اجرای پانتومیم «صمغ سرو سهی» از جون مایه گذاشت و از خنده دل و لپهامون درد گرفت٬ درسته که ناهار رو در کنار سروشِ نمکخوار و سیاوشِ عزیز صرف کردم٬ درسته که شایان سراغ پادکست رو گرفت و مطمئن شدم که قولش جدی بوده٬ اما از «امروز» خوشم نیومد.
شاید بخاطر اسپری مهدیس که بوی میم رو میداد. شاید بخاطر حالِ بد س.ر که هیچ کاری واسه خوب شدنش از دستم برنمیاد. شاید بهخاطر حس نکردن اون امنیت دوستانهای که انتظار دارم و پیدا نمیکنم بین جمعهای اطرافم.
کی رو گول میزنم آخه.
نیم ساعت میشه که چشمم اذیته؛ انگار چیزی توشه ولی وقتی توی آینه نگاه میکنم چیزی نمیبینم. اگه میم بود با دستای مهربونش همه آلودگی رو از چشمم میگرفت، میپرسید بهتر شد؟ با خیال راحت میگفتم خوب شد، بعد دست مهربونشو میگرفتم توی دستام و میبوسیدم.
هامون دیدن روی پردهی آمفیتئاتر و شنیدنش از هر طرف، خیلی واقعی بود. ایکاش میم کنارم بود. ایکاش میشد سر بذارم روی شونهش با دیدن هامونِ مستأصل، سرمست بشم از داشتن میم و خوشبختیِ خودم. حالا، فقط جاشو خالی میکنم.
ایکاش روی پیشانیمان مینوشتند چهقدر برایمان عزیز هستید، چهقدر بودنتان را شاکریم و چهقدر دلگرم میشویم با دیدن خنده بر لبانتان.
آنوقت یکموقعهایی با خودمان فکر نمیکردیم که نکند اشتباهی کردهایم؟ نکند دلش را شکستهایم؟ نکند ...
مجبور نمیشدیم دهان به گفتن رازها باز کنیم و دستپاچه دنبال کلمات بگردیم. که رفیق، عزیز هستی و جایگاهت در دلمان مهروموم شده. برایمان اهمیت داری، شبمان را تقدیم میکنیم که با شنیدن حرفهایت روز شود. آخر این چه سَریست که با ما سنگین کردهای و دلمان را گیراندهای، بیانصاف؟
شکر ایزد که یک ساعت قبل از ددلاین میان من و کدم صلح افتاد.
یک DFS صحیح و سالم با استفاده از یک Stack با حافظهای بسیار داینامیک و زیبا.
پینوشت: کد مذکور پیوست شد.