دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 پیرمرد آذری افسر بازنشسته‌ی عزیزم رو پیدا کردم. واسه‌م تعریف کرد که سی و یک‌سال به‌خاطر بچه‌هاش و پدر و مادرش یک زن دودوزه‌باز و خانواده‌‌ی پست‌ش رو تحمل کرده، و چه بلاهایی به سرش اومده...

 سه‌بار یک جمله رو عیناً تکرار کرد؛ «با کسی بمون که هم‌زبون نباشه، هم‌دل باشه.»

 مدام لبخند می‌زدم و بهش حق می‌دادم و در قسمت اوج تجربه‌ها و خاطراتش، ابرو بالا می‌نداختم. نیم ساعتی که من خوش‌بخت‌ترین آدم بودم به‌خاطر شنیدن داستان یک زندگی هفتاد ساله.

 ای‌کاش بازم این مرد نازنین رو ببینم.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۷



Gatsby believed in the green light, the orgastic future that year by year recedes before us. It eluded us then, but that's no matter; tomorrow we will run faster, stretch out our arms farther.... And one fine morning; So we beat on, boats against the current, borne back ceaselessly into the past.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۲


 این موفقیت چشم‌گیر رو به خودم٬ دوستان٬ آشنایان و علی‌الخصوص هم‌کلاسی‌های زحمت‌کش تبریک عرض می‌کنم. با آرزوی ترمی سرشار از خنده و مردودی٬ غرغرهای مربوط به انتخاب واحد ترم سوم رو به پایان می‌بریم.

 +زمان امتحاناتم رو کپچر نگرفتم چون از میزان جذابیت موفقیت‌م می‌کاهه. :))
  • ۲ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۲
شوخی شوخی حرف زدیم اما جدی جدی یادم اومد که یه زمانی چه‌ سرمست می‌شدم با دیدن جمالِ چهره و سیبِ زنخدان‌ یه نفر. گلوم ورم کرد انگار؛ لیوان أب پشت لیوان آب سر کشیدم. حالا شکمم هم ورم کرده و هنوز چیزی از غصه‌م کم نشده. بعد تو هی بگو خسته‌ای٬ من می‌گم نه٬ معمولی‌م. تو هی بگو نگران واحدایی؟ من هی بگم نه دیگه٬ ردیف است. بگی آها. نگران نباشیا. با صدای غصه‌دارم بگم باعش٬ ولی باور نکنی. از توی کوله‌ت دستمال عینک درمیاری می‌گیری سمتم. می‌گم خوبه. می‌گی کثیفه بابا چی می‌بینی؟ می‌خندم و دستمال رو ازت می‌گیرم، شیشه‌های عینکم رو مختصراً پاک می‌کنم و دستمالتو برمی‌گردونم بهت. با لحن سوال‌های بدیهی‌ت می‌گی «پاک شد الآن؟» عینک رو ازم می‌گیری و مشغول تمیز کردنش می‌شی. دوردورا رو نگاه می‌کنم و درحالی که همه‌چیز رو تار می‌بینم، تعریف می‌کنم که یه‌بار عینکم رو بعد از ماه‌ها شستم و حس کردم سبک‌تر شد! می‌خندی و می‌گی آره، تمیز بشه سبک می‌شه! عینکم رو پس می‌دی و منتظر می‌مونی که بزنمش به چشمم؛ می‌زنم و می‌گم عااا، چه شفاف! بعد زل بزنم به مانیتورم و ان‌قدر استرینگ به ارری تبدیل کنم که فکرم نتونه جایی دیگه بره.
 خسته‌م خیلی، سردرد مشمئزکننده دارم، پر از فکر و غصه‌م. پاییز بیاد ای‌کاش، خلاص بشم ازین همه غریبی.

  • ۱ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۱۸

 به قصد مبانی نظریه محاسبه و اصول سیستم‌ها و ۲واحد عمومی رفتم٬ به یک سه‌واحدی مبانی نظریه محاسبه و یک سه‌واحدی زبان تخصصی راضی شدم:))

 بعد از اون افتضاحی که توی تعیین سطح جاهاد به بار آوردیم٬ ای‌کاش س.ر هم می‌تونست زبان تخص برداره٬ دست در دست هم دهیم به مهر٬ سطح کلاس رو بیاریم پایین. :))
 نمی‌تونه که. :(

 ور د هل ایز دک‌قطعی که بهم اصول بده؟ :(

 بعد با بیست واحد تخصصی جواب دک‌زارع رو چی بدم:(


+ همیدطور نشسته این بغل با این لحن بامزه‌ش می‌گه انقلاب چی هســت:))

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۵

 بازهم با هوس عکس گرفتن از جاهای خوشگلی که می‌بینم و دوست دارم توی کتگوری‌ «رفتنی‌ها» یا «دیدنی‌ها» نگهشون دارم، دست و پنجه نرم می‌کنم. در همین گیرودار بهم پیشنهاد دوربین چهارتومنی می‌شه و نمی‌دونم بخندم یا گریه کنم. 

 بعد از یک بهار و یک تابستون، دوباره ح. رو دیدم که مثل قبل توی فکر بود و به ظاهر مغموم. پرسید آخرین بار کی همه جمع شده بودیم؛ این سوال کذایی که پرسیدنش هیچ سودی نداره. گفتم، و یاد میم توی دلم جون گرفت.

 ای‌کاش من اون‌همه سفید بلند نورانی رو داشتم. ای‌کاش می‌تونستم یه حکومت سفید و ساکت واسه خودم بسازم و فقط خوبای زندگی‌ رو توش راه بدم‌.

 شایدم خوبای زندگی ازون همه سکوت یا سفیدی بی‌روح خوششون نیاد و برن، یا ازون بدتر، با ناراحتی بمونن.

 ای‌کاش با یک دوست پیرمرد سرگرد بازخریدشده‌ دوست بودم که باهام شطرنج بازی می‌کرد، واسه‌ش چای دم می‌کردم و واسه‌م نطق می‌کرد؛ با موهای خاکستری و سفیدش، می‌شد مشاور اعظم حکومت سفیدم‌. هاها!


 شب به این خوبی رو با اسپاگتی خوردن و گریت‌گتسبی دیدن به پایان می‌برم، بدان امید که فردا طی حذف‌واضافه اصول سیستم‌ها و مبانی نظریه محاسبه و ترجیحاً یه دو واحدی معارف گیرم بیاد؛؛)

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۷

 پوریا جان. از دیدنت انقدر خوش‌حال شدم که نمی‌توانستم از آن سر لابی هردو دستم را برایت تکان ندهم. هنوز همان‌قدر مهربان و لبخندزنان و شوخِ جدی بودی. چه‌قدر امید می‌دهی به پا گذاشتن در مسیرهای سخت که خودت رفته‌ای و‌ می‌روی و خواهی رفت. چه‌قدر خوب می‌فهمی که سردرگمم و چه‌ پدرانه یادم می‌آوری که هدفمان بزرگتر از این‌هاست. وقتی می‌پرسی که ولیعصر می‌روم، من همان دم تصمیم می‌گیرم که ولیعصر بروم و اسپاگتی بخرم که فقط چند دقیقه بیشتر کنارت باشم؛ حرف بزنی و من گوش کنم و غر بزنم و قانعم کنی که دغدغه‌هایم کم‌اهمیت است.

 ای‌کاش از شما خوب‌ها چندتا وجود داشت. ای‌کاش خوبی‌هایتان قابل تکثیر بود.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۳

س. جان. هیچ انسانی به خوبی و مهربانی و شجاعی و زیبایی تو، نمی‌شناسم. هنوز فکر می‌کنم این حجم از محاسن چه‌طور در تو جمع شده و چه‌طور مسیر زندگی من از کنارت گذشته و چه‌ خوش‌بخت که من هستم با شناختن تو‌. دوست بودنت بهشتی‌ترین اتفاق است؛ مثل باران خرداد هستی که آدم را از همه انزجارها آزاد می‌کند. ای‌کاش من شبیه‌تر به تو‌ بودم. ای‌کاش می‌شد بخشی از مهربانی و شجاعت و بزرگی‌ات را از انگشتانت سرازیر کنی در وجود من، و من شکوفه شوم، گل شوم، آزاد شوم از همه قید و بندها؛ برقصم میان زمین و آسمان، دست همه را بگیرم و برقصم و بدوم. ای‌کاش بیشتر داشتمت. ای‌کاش بمانی...

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۱۹
حباب‌وار براندازم از نشاط٬ کلاه؛ اگر ز روی تو عکسی به جانِ ما افتد...
  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۶


 موش پیدا کردم طی مرتب کردن کشوهای پر از کتاب دفترم :‌))


  • ۰ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۲

 می‌دانی، آقای عزیز، تو خیلی دوری. جنگل باران‌خورده را تصور کن که من در آن گم شده باشم. تصور کن که مدت‌ها تو در آن‌جا کنارم بوده‌ای. یک روز درست قبل از غروب دستم را رها می‌کنی و ‌می‌روی؛ من کمی دنبالت می‌دوم، اما تو نمی‌خواهی که برسم. می‌روی، و صداهای وحشتناک شروع به شنیده شدن می‌کنند. اشباح غول‌پیکر نمایان می‌شوند. تو دوری؛ خیلی دور. به همه‌چیز می‌شود عادت کرد؛ حتی ممکن است دم غروب منتظر شنیدن زوزه‌ی گرگ‌ها بنشینم و حواسم را جمع صدای جیرجیرک‌ها کنم و هر جنبنده‌ای را از سایه‌‌‌اش بشناسم، اما دور بودن تو از یادم رفتنی نیست. هنوز هم گاهی قدم می‌زنم به هوای دیدنت از لابه‌لای شاخه‌ها و درخت‌ها، به این خیال که تو راهت را گم کرده باشی.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۴






Pinting: by Xi Pan

Music: "Mahboob e Ziba" by Taher Ghorayshi


  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۴۶

 ای‌کاش ۳واحد دیگه Oodشناسی و ۳واحد اصول سیستم‌های سایبرمَن و ۴واحد مبانی نظریه تاردیس داشتم؛ روزهای چهارشنبه‌ تا جمعه. محل تشکیل کلاس؛ رستوران آخر جهان.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۴