- ۰ نظر
- ۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۱:۱۸
انقدر پشگان نیشم زدن و انقدر پتو رو بالاتر کشیدم و غلتیدم، تا بالاخره صبحِ صادق بردمید.
چه عصربهبعدِ خوبی بود. چه س.ر و ارغِ خوبی دارم.
دیوانهوار بین کتابا گشتن ارغ، نون خوردنمون و راه رفتن، خندیدن به حرفای س.ر و راه رفتن، آبهویج خوردنمون و راه رفتن، مغازهها رو نشون دادن و راه رفتن، از زیر زبون س.ر حرف کشیدن و راه رفتن، حرف نزدنش و راه رفتن، شعر خوندنش از روی کتاب و راه رفتن، مبهوت شدنم و راه رفتن، یارو معتاده که گیر داده بود بهش و راه رفتن، قیافهی درهمِ مغمومش و راه رفتن، همراهیش، ایستادن، خداحافظی.
« بازوانش را گشوده بود،
برای در آغوش کشیدنِ من.
زمان یکباره ایستاد؛
در این دادگاه ناگهان،
مرا به دار آویختند.
بیگناه!»
سینما و شونههاش -که نبود، غروبِ بلوار کشاورز، عذرخواهی کودککار مظلومی که سهواً بهم تنه زد، چای آتیشی، همبرگر آشغالی با ذرت، انقلابِ جمعهشب، سردرِ بستهی دانشگاه تهران، حرف زدنش باهام -که نبود، «Nothing else matters» متالیکا با گیتار کنار پیادهرو -آخ که چه دلتنگش بودم، ده متر ولیعصرِ تاریک و شاخههای افتاده درختها و صدای آب که ایکاش با گذشتن ازش زمان کِش میومد، حرف زدن باهاش -که نبود، لبخند قشنگ آقایی که از روبهروم رد شد، خداحافظی باهاش -که نبود.
پیرمرد آذری افسر بازنشستهی عزیزم رو پیدا کردم. واسهم تعریف کرد که سی و یکسال بهخاطر بچههاش و پدر و مادرش یک زن دودوزهباز و خانوادهی پستش رو تحمل کرده، و چه بلاهایی به سرش اومده...
سهبار یک جمله رو عیناً تکرار کرد؛ «با کسی بمون که همزبون نباشه، همدل باشه.»
مدام لبخند میزدم و بهش حق میدادم و در قسمت اوج تجربهها و خاطراتش، ابرو بالا مینداختم. نیم ساعتی که من خوشبختترین آدم بودم بهخاطر شنیدن داستان یک زندگی هفتاد ساله.
ایکاش بازم این مرد نازنین رو ببینم.