دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 ده واحدی هستم؛ یک بیچاره‌ی خسته‌ی سردردمند هستم.

 ازین که آدم‌های خوب رو دیدم و حتی ازین که باهاشون ساندویچ ژامبون مزخرف خوردم، خوش‌حالم.

 ازین که هنوز نسبت به بعضی افراد، بی‌دلیل حس بدی دارم، خیلی معذبم. معلوم نیست کِی قراره بهشون عادت کنم...


  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۲

 شرح حال؛

 عمومی نمونده.

 اصول سیستم‌های کامپیوتری نمونده.

 دی‌اس زارع فقط ۱۴تا مونده و حدود پنجاه نفر میخوانش.

نظریه محاسبه سه‌تا مونده؟ سه‌تا آخه؟ 


 دقایقی دیگر جنب آب‌خوری دانشکده در ضلع غربی دانشکده، مقابل درب آموزش دانشکده، عزا خواهم گرفت.

  • ۱ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۴

 صبح به‌خیر طهران!

  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۳۳

فقط از یک چیز مطمئنم؛ دلم باران میخواهد٬ بارانِ بی‌امان.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۲۸

 یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم؛

هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم.  

از بوسه‌های آتشین‌، وز خنده‌های دلنشین؛  

صد شعله در جانش زنم‌، صد فتنه در کارش کنم.  

در پیش چشمش ساغری‌، گیرم ز دست دلبری؛  

از رشک آزارش دهم، وز غصه بیمارش کنم. 

بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم؛  

چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم. 

گوید میفزا قهر خود، گویم بخواهم مهر خود،  

گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم!   

هر شامگه درخانه‌ای‌، چابک‌تر از پروانه‌ای؛

رقصم برِ بیگانه‌ای، وز خویش بیزارش کنم. 

چون بینم آن شیدای من‌، فارغ شد از احوال من،  

منزل کنم در کوی او؛ باشد که دیدارش کنم.     



«بانو سیمین بهبهانی»


  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۹

‏استاد شجریان چه خوش می‌فرمان که «دیده‌ی بخت به افسانه‌ی او شد در خواب؛ کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم؟»

اوف...

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۶





تصویر: کاشی ایرانی

آهنگ: «خلخالک» از سیاوش ناظری

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹

 نوآ از تابستان پنج سالگی که تصویر فضانوردی در لباس سفید و حجیم و خرامان در فضایی تاریک را در تلویزیون دیده بود، رویای فضانورد شدن را در سرش می‌پروراند. روزها به خانه درختی کوچکش می‌رفت با لباس و کلاه سفید تظاهر می‌کرد روی ماه ایستاده و از آن‌جا می‌تواند با افتخار، زمین را تماشا کند.

 شب‌ها از پشت پنجره به آسمان تاریک خیره می‌شد و سعی می‌کرد جای ستاره‌ها را به خاطر بسپارد؛ با خودش فکر می‌کرد شاید با این آشنایی بتواند خودش را به آن‌ها نزدیک‌تر کند.

 در جشن تولد ده‌سالگی یک تلسکوپ آماتور هدیه گرفت؛ حالا می‌توانست با همان تلسکوپ سطح ماه را با دقت تماشا کند؛ هرشب تمام گودال‌های آن را روی توپ سفیدش علامت‌گذاری می‌کرد و بعد از مدتی، فراز و نشیب مقصدش را خوب می‌شناخت.

 برای تعطیلات کلاس هشتم به یک کمپ دانش‌آموزی رفته بود که با الا آشنا شد. الا دختری موقرمز، کمی خجالتی، و صاحب چشمانی درشت و نافذ بود. یک شب نوآ تصمیم گرفت راجع به آرزوی فضانورد شدن و سفر به ماه به الا بگوید. روی چمن‌های مرطوب اطراف کمپ نشسته بودند؛ نوآ زانوانش را بغل کرده و الا پاهایش را با یک سمت خم کرده بود. نوآ با انگشت اشاره بزرگترین لکه‌ی سیاه ماه را نشانه گرفت و توضیح داد که چگونه نقشه‌ای از تمام سطح ماه تهیه کرده‌است.

 در همان حال که با دستش ماه را نشان میداد، به الا نگاه کرد؛ چشمان الا توجهش را جلب کرد؛ مرواریدی در مردمک چشمانش می‌درخشید. دوست داشت آن لحظه تا ابد ادامه پیدا کند. انگار مروارید در مرکز مردمک سیاه چشمان دختر، همه‌ی آرزوهایش را برآورده کرده بود.



  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۵

 شش. پایان؛


  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۰


 پنج.

  • ۱ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۲


 چهار.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۳۳

 

 سه.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۱۱

 دو.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۲