• «پشت میزش نگاهش میکنیم، میزی رنگ نشده پر از کتاب و مجله. تا آخر شب حسابی مشغول است، برای شطرنجی که از طریق نامه با یک متهم به قتل زندانی بازی میکند برنامه میریزد.»
«برفک»، دان دلیلو، ترجمه آقاپیمانِ خاکسار - نشر چشمه
- ۰ نظر
- ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۵
• «پشت میزش نگاهش میکنیم، میزی رنگ نشده پر از کتاب و مجله. تا آخر شب حسابی مشغول است، برای شطرنجی که از طریق نامه با یک متهم به قتل زندانی بازی میکند برنامه میریزد.»
«برفک»، دان دلیلو، ترجمه آقاپیمانِ خاکسار - نشر چشمه
• «اگه نخره عذابوجدان میگیره، اگه بخره و نخوره عذابوجدان میگیره، وقتی تو یخچال میبیندشون عذابوجدان میگیره، وقتی میریزدشون دور عذابوجدان میگیره.»
«برفک»، دان دلیلو، ترجمه آقاپیمانِ خاکسار - نشر چشمه
The title is something of a non sequitur in that no postman appears or is even alluded to. The meaning of the title has therefore often been the subject of speculation.
Here is my favourite interperetation:
The historian Judith Flanders, however, has interpreted the title as a reference to postal customs in the Victorian era. When mail (post) was delivered, the postman knocked once to let the household know it was there: no reply was needed. When there was a telegram, however, which had to be handed over personally, he knocked twice so that the household would know to answer the door.
Telegrams were expensive and usually the bringers of bad news: so a postman knocking (later, ringing) twice signaled trouble was on the way.
Quoted from Wikipedia, where you can read the other explanations.
• « یه یارویی تو سلول شماره هفته که برادرشو کُشته؛ میگه خودش این کارو نکرده، ناخودآگاهش کرده. ازش پرسیدم این حرفش یعنی چی؛ میگه آدم دوتا خود داره، یکی که میشناسیش و یکی دیگه که نمیشناسی، چون ناخودآگاهه. حرفش تکونم داد. من واقعاً این کارو از قصد کردم و خودم نمیدونم؟ ای خداوند متعال، نمیتونم باور کنم! از قصد نکردم! من اونقدر عاشقش بودم که -بهتون بگم- حاضر بودم بمیرم براش! گورِ مرگِ ناخودآگاه. من باور نمیکنم. این حرفها یه مشت چرتوپرته که یارو سرِهم کرده تا قاضیو گول بزنه. آدم میدونه چیکار داره میکنه و کاره رو میکنه. من از قصد این کارو نکردم، میدونم. اگه یهبار دیگه تو زندگیم کورا رو ببینم میخوام همینو بهش بگم.»
پستچی همیشه دوبار زنگ میزند، جیمز ام. کِین، نشر چشمه- ترجمهی روون آقای بهرنگ رجبی.
• «البته این ماجرا واقعاً مبارزهای هم نیست. یه بازی ورق چهارنفرهست که توش دست همه بازیکنها عالیه. اگه میتونی این بازیو ببر. تو فکر میکنی ورقباز اونه که دستِ بهدردبخور بازی میکنه؛ این فکرو نکن. این دستها بهدرک. من هرروز دستِ بهدردنخور برام میآد. منو بذار تو همچین موقعیتی که همه دست آورده باشن؛ جایی که همه دست آورده باشن برنده اونهان که درست بازی کنن؛ اونوقت منو نگاه کن.»
پستچی همیشه دوبار زنگ میزند٬ جیمز ام. کِین، نشر چشمه- ترجمهی روون آقای بهرنگ رجبی.
سومین دندون عقل رو هم جراحی کردم. سه هفته پیش که واسه جراحی دو دندون عقل نهفتهی راست بالا و راست پایین روی تخت دندونپزشکی مینشستم، با لبخند و کنجکاوی مینشستم. هیچ تصوری از درد و وحشتی که قراره نیم ساعت هوشیاریم رو به نصف برسونه، نداشتم. امروز میدونستم که این جراحی راحتتر از قبلیه و زود تموم میشه. اما بهخاطر تجربهی قبلی طوری استرس داشتم که سعی داشتم لبخند بزنم ولی لبم میلرزید. مدام از یک تا ده میشمردم تا فرصت مرور تجربهی قبلی رو از خودم بگیرم. درد کمتری داشت، زودتر تموم شد. حتی بعد از تموم شدن اثر بیحسی درد نسبتاً کمی داشتم و با وجود سردرد مشمئزکننده، حدود سی صفحه از کتاب رو در آرامش خوندم.
گاهی وقتا ندونسته سراغ کاری میرم، و اتفاقات غیرمنتظره رو هندل میکنم. بعضی وقتا با یک تصور ترسناک یا تجربه ناراحتکننده قبلی سراغ کار جدیدی میرم، و مدام منتظر رخداد اتفاقات بد میمونم.
اما اکثر مواقع از سر تجربه یا تصور بدی که دارم، اصلاً سراغ کاری نمیرم!
بله، وای بر من.
بعدازظهر به خودم آمدم و متوجه شدم که لبخند ابلهانهای به لب دارم؛ لبخند ابلهانه طوریست که حسرت سادهلوحانهای را در چشمانت میدرخشاند و فقط نیمی لبها را بهکار میگیرد. بله، لبخند ابلهانهای به لب داشتم که خودم را از فکر و خیال بیرون کشیدم، لبخند بر صورتم خشک شد، هجوم خاطره مرا بالا برده بود و حالا با رها شدنم، احساس کوفتگی به تمام جانم رسوخ کرد.
تا به حال فکر میکردم کمرنگ شدنی در کار است، فکر میکردم زمان همهچیز را با خود خواهد برد و روزی خواهد رسید که بتوانم دنیا را بدون او تصور کنم. حالا میفهمم فراموشی در کار نیست؛ کرختی است که به اجبار یا اختیار دهانت را میدوزد، طوری که فقط بتوانی لبخند ابلهانه بزنی.
هنوز، دلتنگ خوبیهایش هستم.
لعنت به کابوسهای کذایی. لعنت به کشتن آدمها و تکهتکه کردنشان برای زنده ماندن. لعنت به خرد کردن استخوانهای کسی که برای زنده ماندنش ملتمسانه به چشمانت زل زده و بغض کرده است. لعنت به من و کابوسهایم.
آقای عزیز، این روزها دلم بسیار تنگ شما میشود. بارها و بارها به سرم میزند که چیزی بنویسم، اما اینجا کسی نمانده که حتی شکایتی کند؛ با خودم میگویم این حرفها گفتن ندارد. تمام شده است؛ چرا مثل یک انسان عادی نمیگذاری و نمیگذری؟ اما این بار طاقت نیاوردم. باید بنویسم که چهقدر دلتنگ خوبیهایتان هستم. دلتنگ بودن فارغ از انتظار یا امید، حس عجیبیست. انگار احساسات برای تکامل آدمیست، اما این نوع دلتنگی هیچ کاربردی ندارد؛ مثل تابلوی روی دیوار، فقط گاهی نگاهت را جذب میکند تا به فکر فرو بروی.
روی ماهتان را میبوسم.