دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

• « یه یارویی تو سلول شماره هفت‌ه که برادرشو کُشته؛ می‌گه خودش این‌ کارو نکرده، ناخودآگاهش کرده. ازش پرسیدم این حرفش یعنی چی؛ می‌گه آدم دوتا خود داره، یکی که می‌شناسیش و یکی دیگه که نمی‌شناسی، چون ناخودآگاهه. حرفش تکونم داد. من واقعاً این کارو از قصد کردم و خودم نمی‌دونم؟ ای خداوند متعال، نمی‌تونم باور کنم‌! از قصد نکردم! من اون‌قدر عاشقش بودم که -بهتون بگم- حاضر بودم بمیرم براش! گورِ مرگِ ناخودآگاه. من باور نمی‌کنم. این حرف‌ها یه مشت چرت‌وپرت‌ه که یارو سرِهم کرده تا قاضیو گول بزنه. آدم می‌دونه چی‌کار داره می‌کنه و کاره رو می‌کنه. من از قصد این کارو نکردم، می‌دونم. اگه یه‌بار دیگه تو زندگیم کورا رو ببینم می‌خوام همینو بهش بگم.»


 پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند، جیمز ام. کِین، نشر چشمه- ترجمه‌ی روون آقای بهرنگ رجبی.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۹

• «البته این ماجرا واقعاً مبارزه‌ای هم نیست. یه بازی ورق چهارنفره‌ست که توش دست همه بازیکن‌ها عالیه. اگه می‌تونی این بازیو ببر. تو فکر می‌کنی ورق‌باز اونه که دستِ به‌دردبخور بازی می‌کنه؛ این فکرو نکن. این دست‌ها به‌درک. من هرروز دستِ به‌دردنخور برام می‌آد. منو بذار تو همچین موقعیتی که همه دست آورده باشن؛ جایی که همه دست آورده باشن برنده اون‌هان که درست بازی کنن؛ اون‌وقت منو نگاه کن.»


 پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند٬ جیمز ام. کِین، نشر چشمه- ترجمه‌ی روون آقای بهرنگ رجبی.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۰

 سومین دندون عقل رو هم جراحی کردم. سه هفته پیش که واسه جراحی دو دندون عقل نهفته‌ی راست بالا و راست پایین روی تخت دندون‌پزشکی می‌نشستم، با لبخند و کنجکاوی می‌نشستم. هیچ تصوری از درد و وحشتی که قراره نیم ساعت هوشیاریم رو به نصف برسونه، نداشتم. امروز می‌دونستم که این‌ جراحی راحت‌تر از قبلی‌ه و زود تموم می‌شه. اما به‌خاطر تجربه‌ی قبلی طوری استرس داشتم که سعی داشتم لبخند بزنم ولی لبم می‌لرزید. مدام از یک تا ده می‌شمردم تا فرصت مرور تجربه‌ی قبلی رو از خودم بگیرم. درد کمتری داشت، زودتر تموم شد. حتی بعد از تموم شدن اثر بی‌حسی درد نسبتاً کمی داشتم و با وجود سردرد مشمئزکننده، حدود سی صفحه از کتاب رو در آرامش خوندم.

 گاهی وقتا ندونسته سراغ کاری میرم، و اتفاقات غیرمنتظره رو هندل می‌کنم. بعضی وقتا با یک تصور ترسناک یا تجربه ناراحت‌کننده قبلی سراغ کار جدیدی میرم، و مدام منتظر رخ‌داد اتفاقات بد می‌مونم.

 اما اکثر مواقع از سر تجربه یا تصور بدی که دارم، اصلاً سراغ کاری نمی‌رم!

 بله، وای بر من.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۴
  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۳





  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۸

 بعدازظهر به خودم آمدم و متوجه شدم که لبخند ابلهانه‌ای به لب دارم؛ لبخند ابلهانه‌ طوری‌ست که حسرت ساده‌لوحانه‌ای را در چشمانت می‌درخشاند و فقط نیمی لب‌ها را به‌کار می‌گیرد. بله، لبخند ابلهانه‌ای به لب داشتم که خودم را از فکر و خیال بیرون کشیدم، لبخند بر صورتم خشک شد، هجوم خاطره مرا بالا برده بود و حالا با رها شدنم، احساس کوفتگی به تمام جانم رسوخ کرد. 

 تا به حال فکر می‌کردم کم‌رنگ شدنی در کار است، فکر می‌کردم زمان همه‌چیز را با خود خواهد برد و روزی خواهد رسید که بتوانم دنیا را بدون او تصور کنم. حالا می‌فهمم فراموشی در کار نیست؛ کرختی است که به اجبار یا اختیار دهانت را می‌دوزد، طوری که فقط بتوانی لبخند ابلهانه بزنی.

 هنوز، دل‌تنگ خوبی‌هایش هستم.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۶

 لعنت به کابوس‌های کذایی. لعنت به کشتن آدم‌ها و تکه‌تکه کردنشان برای زنده ماندن. لعنت به خرد کردن استخوان‌های کسی که برای زنده ماندنش ملتمسانه به چشمانت زل زده و بغض کرده است. لعنت به من و کابوس‌هایم.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۹

 آقای عزیز، این روزها دلم بسیار تنگ شما می‌شود. بارها و بارها به سرم می‌زند که چیزی بنویسم، اما اینجا کسی نمانده که حتی شکایتی کند؛ با خودم می‌گویم این حرف‌ها گفتن ندارد. تمام شده است؛ چرا مثل یک انسان عادی نمی‌گذاری و نمی‌گذری؟ اما این بار طاقت نیاوردم. باید بنویسم که چه‌قدر دلتنگ خوبی‌هایتان هستم. دلتنگ بودن فارغ از انتظار یا امید، حس عجیبی‌ست. انگار احساسات برای تکامل آدمی‌ست، اما این نوع دلتنگی هیچ کاربردی ندارد؛ مثل تابلوی روی دیوار، فقط گاهی نگاهت را جذب می‌کند تا به فکر فرو بروی. 

 روی ماهتان را می‌بوسم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۸
همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق،
پناهی گردد؛
پروازی نه،
گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق؛
چهره آبی‌ت پیدا نیست...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۶
از صبح حواسم سر جاش نیست؛ کلمات رو جابه‌جا می‌گم، چشمام می‌سوزه، مدام پلک‌هامو روی هم فشار می‌دم.‌
 اتاقم خیلی کثیفه؛ پر از خرده‌های نخ و پارچه‌ست. بعدازظهر دراز کشیدم روی گلیم کف اتاقم و عصر که بلند شدم تی‌شرتم پوشیده از خرده‌های نخ شده بود.
 آرشه‌ی ویولن‌م خرابه. چند شب پیش خواب دیدم که شروع کردم به کشیدن آرشه روی ساز، و تک‌تک موهای آرشه پاره شد.

 اما ‏ترسناک‌ترین کپچر حال حاضر، تصوری‌ه که از ده سال دیگه‌ی خودم دارم؛ میز تحریر سفیدرنگ با چراغ مطالعه، یک دسته کاغذ خط‌دار و چند روان‌نویس مشکی.
  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۸

 وای. اون روز وحشتناکو یادته؟ چه‌قدر سخت گذشت... هیچ‌وقت به کسی گفتی؟ کسی بود دوست داشته باشی اون‌جا کنارت باشه؟ 

 بهش فک نکن.

 مگه می‌شه؟

 این‌جا چه‌قدر ناراحتی. کسی رو از دست دادی؟ 

 کسی تو رو از دست داده؟

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۹

 نمی‌خواستم ریخت هیچ‌کدامشان را ببینم‌. حس مادرمرده‌ای را داشتم که بعد از ده روز فکر کردن و اشک ریختن و کنارآمدن با واقعیت، باید به محل کارش برگردد و سیل جدیدی از تسلیت‌ها و هم‌دردی‌های متظاهرانه را با آغوش باز بپذیرد.

 روزها در تخت می‌ماندم و زیر آفتاب گوله می‌شدم، به همه نفرتم از روزها و آدم‌های زندگی‌ام فکر می‌کردم، دلم که خوب می‌گرفت، زمستان سرد و پرمشغله‌ای را تصور می‌کردم و آرام‌تر می‌شدم. شب‌ها یک قسمت، نصف یک قسمت، یا یکی و نصفی قسمت از سریال موردعلاقه‌ام را بسته به حال و حوصله‌ام تماشا می‌کردم. بعد در تاریکی اتاقم، به دنبال یک شبح سیاه غول‌آسا آن‌قدر خیال‌بافی می‌کردم، تا ترس بر منطقم غلبه کند. بالش را زیر بغل می‌زدم و به نشیمن پناه می‌بردم؛ روی کاناپه لنگر می‌انداختم و چشمانم را می‌بستم. 

 نیمه‌شب درحالی که عرق سرد بر پیشانی‌ام نشسته بود، از خواب می‌پریدم. چشمانم را خوب باز می‌کردم تا هوشیاری‌ام را به خودم ثابت کنم. در همان‌حال به خوابی که دیده‌بودم فکر می‌کردم؛ موضوع همان موضوع همیشگی بود، نیازی به تفسیر نداشت. بالش را زیر بغل می‌زدم و به اتاقم برمی‌گشتم؛ خودم را روی تخت می‌انداختم و از این که فضایی با آن وسعت برای دراز کشیدن در اختیار داشتم، احساس اضافه رفاه می‌کردم. خوابم می‌برد، و صبح با بی‌میلی از عالم خواب بیرون کشیده می‌شدم؛ در تخت می‌ماندم و زیر آفتاب گوله می‌شدم...

  • ۱ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۲

You see how I never laugh and I never cry?
Well, that's because I have Botox on the heart.



Elena's, Savages 2012

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶