دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 بعدازظهر به خودم آمدم و متوجه شدم که لبخند ابلهانه‌ای به لب دارم؛ لبخند ابلهانه‌ طوری‌ست که حسرت ساده‌لوحانه‌ای را در چشمانت می‌درخشاند و فقط نیمی لب‌ها را به‌کار می‌گیرد. بله، لبخند ابلهانه‌ای به لب داشتم که خودم را از فکر و خیال بیرون کشیدم، لبخند بر صورتم خشک شد، هجوم خاطره مرا بالا برده بود و حالا با رها شدنم، احساس کوفتگی به تمام جانم رسوخ کرد. 

 تا به حال فکر می‌کردم کم‌رنگ شدنی در کار است، فکر می‌کردم زمان همه‌چیز را با خود خواهد برد و روزی خواهد رسید که بتوانم دنیا را بدون او تصور کنم. حالا می‌فهمم فراموشی در کار نیست؛ کرختی است که به اجبار یا اختیار دهانت را می‌دوزد، طوری که فقط بتوانی لبخند ابلهانه بزنی.

 هنوز، دل‌تنگ خوبی‌هایش هستم.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۶

 لعنت به کابوس‌های کذایی. لعنت به کشتن آدم‌ها و تکه‌تکه کردنشان برای زنده ماندن. لعنت به خرد کردن استخوان‌های کسی که برای زنده ماندنش ملتمسانه به چشمانت زل زده و بغض کرده است. لعنت به من و کابوس‌هایم.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۹

 آقای عزیز، این روزها دلم بسیار تنگ شما می‌شود. بارها و بارها به سرم می‌زند که چیزی بنویسم، اما اینجا کسی نمانده که حتی شکایتی کند؛ با خودم می‌گویم این حرف‌ها گفتن ندارد. تمام شده است؛ چرا مثل یک انسان عادی نمی‌گذاری و نمی‌گذری؟ اما این بار طاقت نیاوردم. باید بنویسم که چه‌قدر دلتنگ خوبی‌هایتان هستم. دلتنگ بودن فارغ از انتظار یا امید، حس عجیبی‌ست. انگار احساسات برای تکامل آدمی‌ست، اما این نوع دلتنگی هیچ کاربردی ندارد؛ مثل تابلوی روی دیوار، فقط گاهی نگاهت را جذب می‌کند تا به فکر فرو بروی. 

 روی ماهتان را می‌بوسم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۸
همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق،
پناهی گردد؛
پروازی نه،
گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق؛
چهره آبی‌ت پیدا نیست...

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۶
از صبح حواسم سر جاش نیست؛ کلمات رو جابه‌جا می‌گم، چشمام می‌سوزه، مدام پلک‌هامو روی هم فشار می‌دم.‌
 اتاقم خیلی کثیفه؛ پر از خرده‌های نخ و پارچه‌ست. بعدازظهر دراز کشیدم روی گلیم کف اتاقم و عصر که بلند شدم تی‌شرتم پوشیده از خرده‌های نخ شده بود.
 آرشه‌ی ویولن‌م خرابه. چند شب پیش خواب دیدم که شروع کردم به کشیدن آرشه روی ساز، و تک‌تک موهای آرشه پاره شد.

 اما ‏ترسناک‌ترین کپچر حال حاضر، تصوری‌ه که از ده سال دیگه‌ی خودم دارم؛ میز تحریر سفیدرنگ با چراغ مطالعه، یک دسته کاغذ خط‌دار و چند روان‌نویس مشکی.
  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۸

 وای. اون روز وحشتناکو یادته؟ چه‌قدر سخت گذشت... هیچ‌وقت به کسی گفتی؟ کسی بود دوست داشته باشی اون‌جا کنارت باشه؟ 

 بهش فک نکن.

 مگه می‌شه؟

 این‌جا چه‌قدر ناراحتی. کسی رو از دست دادی؟ 

 کسی تو رو از دست داده؟

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۹

 نمی‌خواستم ریخت هیچ‌کدامشان را ببینم‌. حس مادرمرده‌ای را داشتم که بعد از ده روز فکر کردن و اشک ریختن و کنارآمدن با واقعیت، باید به محل کارش برگردد و سیل جدیدی از تسلیت‌ها و هم‌دردی‌های متظاهرانه را با آغوش باز بپذیرد.

 روزها در تخت می‌ماندم و زیر آفتاب گوله می‌شدم، به همه نفرتم از روزها و آدم‌های زندگی‌ام فکر می‌کردم، دلم که خوب می‌گرفت، زمستان سرد و پرمشغله‌ای را تصور می‌کردم و آرام‌تر می‌شدم. شب‌ها یک قسمت، نصف یک قسمت، یا یکی و نصفی قسمت از سریال موردعلاقه‌ام را بسته به حال و حوصله‌ام تماشا می‌کردم. بعد در تاریکی اتاقم، به دنبال یک شبح سیاه غول‌آسا آن‌قدر خیال‌بافی می‌کردم، تا ترس بر منطقم غلبه کند. بالش را زیر بغل می‌زدم و به نشیمن پناه می‌بردم؛ روی کاناپه لنگر می‌انداختم و چشمانم را می‌بستم. 

 نیمه‌شب درحالی که عرق سرد بر پیشانی‌ام نشسته بود، از خواب می‌پریدم. چشمانم را خوب باز می‌کردم تا هوشیاری‌ام را به خودم ثابت کنم. در همان‌حال به خوابی که دیده‌بودم فکر می‌کردم؛ موضوع همان موضوع همیشگی بود، نیازی به تفسیر نداشت. بالش را زیر بغل می‌زدم و به اتاقم برمی‌گشتم؛ خودم را روی تخت می‌انداختم و از این که فضایی با آن وسعت برای دراز کشیدن در اختیار داشتم، احساس اضافه رفاه می‌کردم. خوابم می‌برد، و صبح با بی‌میلی از عالم خواب بیرون کشیده می‌شدم؛ در تخت می‌ماندم و زیر آفتاب گوله می‌شدم...

  • ۱ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۲

You see how I never laugh and I never cry?
Well, that's because I have Botox on the heart.



Elena's, Savages 2012

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶
 حتی نمی‌تونم به الان‌مون فکر کنم. به تولدش، به دور بودنمون، به نبودنم. به نبودنش.
 شاید، شاید، روا بُودم این تقدیر.



  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۸

 یک روز، در سال‌های دور یا کمی نزدیک‌تر، دست غریبه‌ای از پشت روی شانه‌ام می‌خزد. من، همان‌طور که سرم را بالا گرفته‌ام و به وسعت دریایی مه‌آلود که به آسمان گره خورده‌‌است، خیره نگاه می‌کنم، دست یخ‌زده‌ام را بالا آورده و دست‌ گرم مهربانش را می‌گیرم. بدون این که برگردم و صورتش را ببینم، می‌گویم « دیر آمده‌ای؛ خیلی دیر.» اما توی دلم امید دارم که با شنیدن صدایش، در دلم بخشیده شود؛ هیچ نمی‌گوید، نزدیک‌تر می‌شود، هردو دستش رو از روی شانه‌هایم پایین می‌آورد و محکم بغلم می‌کند؛ انگار اطمینان دارد که بخشیده خواهد شد. حالا دهان‌ش درست پشت گوشم‌ است، طوری که بازدم‌ آرام‌بخش او لاله‌ی گوش‌ یخ‌زده‌‌ام را گرم می‌کند.

 دوستش دارم، اما هنوز او را نبخشیده‌ام‌. منتظر شنیدن صدایش می‌مانم و هنوز صورتش را نمی‌بینم. ده یا پانزده ثانیه، هردو آرام و بی‌حرکت باقی می‌مانیم. او دهانش را باز کرده‌است؛ می‌خواهد چیزی بگوید و این را از حجم هوای گرمی که گوشم حس می‌کند می‌دانم‌‌. بالاخره کلمات را رها می‌کند «دیگر٬ هرگز، نمی‌روم.»


 اینم مصداق عینی برندمیدنِ صبحِ امیده؛ مثه روزای دیگه.


‏ جا داره مراتب قدردانی خودم رو از مام‌بابای عزیزم، Cold Compress بهشتی و صبح‌ازدریچه‌سربه‌درون‌می‌کشدبه‌ناز رو بیان کنم.

 ‏هم‌زمان مراتب انزجارم از این عطسه‌های متوالی رو هم بیان می‌دارم که مثکه کمر به دریدن بخیه‌های لثه‌هام بستن بی‌پدرا.

وقتی اون حجم از درد و فشار به فک‌م رو حس می‌کردم و اشک می‌ریختم، سعی کردم به یه کپچر خوب فکر کنم؛ به دکتر اعتماد داشتم و فقط کافی بود که به اتفاقی که توی دهن‌م درحال رخ دادن‌ه فکر نکنم. ذهنم رفت سمت کپچر یه نگاه آروم و آروم‌کننده؛ ازون نگاهایی که دلت می‌خواد از دور بشینی و رصد کنی. اما درد نمی‌ذاشت آروم بگیرم، درد وحشتناک داشت همون کپچر قشنگ رو هم دردناک می‌کرد و من اجازه نداشتم کپچرهای قشنگمو نابود کنم. به لثه‌ای فکر کردم که یک حفره‌ی یک‌ و نیم سانتی‌متری داره که انبر و پنس دکتر توش فرو رفته و به استخون فک‌م فکر کردم که داشت زیر اون همه فشار می‌شکست؛ صدای قر‌چ‌قرچ خرد شدن دندون به این تصویر ذهنی دامن می‌زد و سعی می‌کردم به عنوان تنها همراه خودم، خودمو دلداری بدم. 

 چهار سال از آخرین‌باری که این حجم از درد رو تحمل کردم می‌گذشت؛ اینم می‌گذره.