دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 باور کن سی‌باره نوشته‌ام اسم‌ت را، جرئت نمی‌کنم...

 ان‌قدر عصبانی‌م که تمایل دارم زمین رو گاز بزنم و سرم رو بکوبم به دیوار و فراموشی بگیرم که دیگه یادم نیاد یه نفر چه‌قدر می‌تونه بی‌مسئولیت و ناآدم باشه که بهم بگه پروژه رو می‌بنده و بدون مکث پروژه رو با یه مجری دیگه ببنده و حتی به من خبر نده که منصرف شده و من چه‌قدر باید آماتور و کودک باشم که قبل از اطمینان از اینکه پروژه با من بسته شده سی درصدش رو انجام بدم. خاک دو جهان بر سر من و اون‌. اه. اه. اه.

فقط دریپر می‌تونه شب از زیاده‌روی در نوشیدن کلی بالا بیاره و یه فصل دعوای مستانه با یه آدم مست دیگه بکنه، در حالی که دلش پره از غصه‌ی از دست دادن عزیزترین خانوم دنیا، با همون حال نزار سرش رو بذاره روی پاهای پگی و بخوابه؛ ان‌قدر راحت بخوابه که انگار صبحی درکار نیست. اما توی همون خواب و بیداری دم صبح صدای پای عزیزترین خانوم دنیا رو بشنوه که با یه پیرهن زرد خوشگل میاد، نگاهش میکنه - از همون نگاه‌های مادرانه‌ی مهربون و نگران- و محو می‌شه. امید و غصه توی دلش طوفان می‌کنن؛ آروم بلند می‌شه که پگی رو بیدار نکنه، باید تلفن کنه و مطمئن بشه که عزیزترینش مُرده، باید بهش بگن که دیگه قرار نیست نگاهت کنه و دست بکشه توی موهات و خاطرجمع‌ت کنه که با تمام شناختی که ازت داره و در حالی که هیچ‌کس دیگه این‌قدر نمی‌شناست، دوستت داره و حظ می‌کنه وقتی کنارش هستی، یا حتی وقتی نیستی. باید تلفن می‌کرد و تیکه تیکه می‌شد همه‌ی وجودش با شنیدن این حرف؛ بعد گریه می‌کرد، صادقانه‌ترین گریه‌ی عمرش رو می‌کرد درحالی که پیرهن‌ش پر از لکه‌ی استفراغ و مشروب بود و گره کراواتش شل شده بود و موهای کوتاهش ریخته بود روی پیشونیش.

 پگی رو بفرسته خونه‌ش تا استراحت کنه و وقتی ده صبح برمی‌گرده، می‌بینه که دریپر با موهای کاملاً مرتب، پیرهن کاملا تمیز و اتوکشیده و یه کراوات قشنگ با گره محکم توی دفترش مشغول انجام کاره، با همون لحن سرحال خاص خودش نظر پگی رو راجع به ایده‌ی جدیدش می‌پرسه و وقتی پگی اعتراف می‌کنه که خسته‌ست، دستشو بگیره؛ انگار همه‌ی خستگی پگی رو از دستش می‌گیره می‌ریزه توی وجود خودش، و بهش لبخند می‌زنه‌؛ از همون لبخندایی که دل آدم رو روشن می‌کنه و دوتا بال می‌ذاره روی شونه‌هاش...

 

 شربت آلبالو، چهل‌پنجاه صفحه خوندنای بی‌وقفه‌ی کتاب، دوبار دوش گرفتن روزانه، پروژه‌های فریلنس یک هفته‌ای، بستنی‌های توی فریزر، بدن کوفته‌ی دردناکم از شروع ورزش، تابلو‌های روی میز مطالعه‌م، صندلی دوست‌داشتنی‌ پشت میزم، بازی با پارچه‌ها و مثلاً دوختن دامنِ تنگ! باز کردن جعبه‌ی ویولن هرموقع که دوست دارم، جنگا بازی کردن عصر -دم غروب- روی گلیم کف اتاقم، و نامجو که می‌خونه «تف و لعنت به این سرنوشت، سرنوشت، خط بکش.»

 تابستان فرا رسید تا عطش آب‌ها را گواراتر کند.

 بعضی وقتا که تصمیم می‌گیرم خودمو دِق بدم، براهنی گوش می‌کنم ‌و لحظه به لحظه‌ی روزهایی که زیاد براهنی گوش می‌کردم یادم میاد؛ روزهای روشنی که حس می‌کردم توی شکمم یه گیاه لیموی تر و تازه گل داده و همه‌ی وجودم پر شده از بوی محشر لیمو. اون روزها فقط از امروز می‌ترسیدم. امروز ترسی ندارم؛ غصه دارم.‌ همین.

 حتی دیگه حرفم نمیاد؛ همه‌چیز بدیهی و سیاه شده انگار؛ دلم به هیچ‌کس و هیچ‌چیز خوش نمیشه. 

 این خاطره است؟ خاطره‌ی عشق است؟ این چیست؟

 چون روح وسوسه در یک نسیم، سوی تو خواهم آمد؛ آن‌جا کنار پنجره خواهم ماند، با شور و شوق، داغِ تماشا...

 و پاسخم را هم من مطمئنم، خواهم گرفت. زیرا سوال‌های پس از مردن هرگز بلاجواب نمی‌ماند‌.

 یادم نرفته. حتی هر روز و هر شب یادم‌ه.

 امید دارم که خیاطی و ساز و کتاب و راه‌رفتن توی این شهر آشنا از یادم ببره همه‌شو. حالا همه‌ش هم نشد٬ نشه؛ یه ذره‌شو. اما مگه می‌شه؟ این همه نشونه‌ها و اشارات و کپچرها رو چطوری نبینم وقتی توی سرم تاریکِ تاریک‌ه؟ 


 ای‌کاش می‌توانستند از آفتاب یاد بگیرد، که بی‌دریغ باشند، در دردها و شادی‌هایشان، حتی با نان خشکشان. و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند.

 شاملو

- این‌چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه؟

+ نسازم بشم مثه تو؟ که از هیچکی خوشت نمیاد؟

- من؟ من اگه می‌تونستم‌... من اگه می‌شد... [sigh]

 خواستم راجع به فیلم «بانو» بنویسم که چه‌قدر هامون رو تداعی کرد؛ بیتا فرحیِ زیبا، خسرو شکیباییِ عزیزترین، فضای دهه شصت-هفتاد فیلم، اون زمستون بی‌روح و برفِ زیاد، اولش یادآور هامون بود، ولی بعد تبدیل شد به خودش، به «بانو»

 چطور می‌تونی بشنوی که عزیزترینت بهت بگه واسه‌ش خوب نبودی، و یکی دیگه رو دوست داره و به‌خاطر آن دیگری ترکت می‌کنه، و نمیری از غصه؟ جمع. اول به نظر میاد دوای دردِ بی‌درمان جمع‌ه، منم همین فکر رو می‌کردم و هنوز گاهی بهش معتقد می‌شم. بعد می‌بینی که دستِ جمع به سوراخ‌های اعماق روحت نمی‌رسه، و اون سوراخ‌ها بزرگ می‌شن، تبدیل میشن به چاله، توی جمع هارهار می‌خندی درحالی که چاله تبدیل می‌شه به چاه؛ یه چاه عمیق که همه‌ی روحتو می‌بلعه و دیگه جمع هم نمی‌تونه نجاتت بده.


توی اتاق تنها بودم؛ همون یه نفری هم که به‌خاطر پروژه‌ش مونده بود تهران رفت احیا و من یکه و تنها توی اتاقی بودم که همیشه پر بود از سروصدا. اومدم روی پشت‌بوم، نشستم همون‌جایی که چندماه پیش می‌نشستم و لبخند می‌زدم،گاهی فکر می‌کردم به انتها و غصه‌م می‌گرفت. نشستم و زل زدم به آسمون ابری تاریک؛ خودشه، همون که همیشه بود؛ آروم، ساکت، جاری، بی‌انتها.

 هوا سرد نیست، گرم هم نیست. ماه بین ابرها گم می‌شه و پیدا، اما از چشمم دور ...

 همین الان فکر کردم که یه صدایی شنیدم، بالای سرمو دیدم، یه سایه رفت عقب. ترسیدم و بلند شدم، منتظر بودم یه آدم یا یه گربه ببینم روی شیروونی؛ چیزی ندیدم اما سریع اومدم پایین. رفتم در نزدیک‌ترین سوئیت رو زدم، صدایی نیومد، درو باز کردم، کسی نبود. ترسیدم. از چی؟ یه دراکولا که درو باز کنه و دندونای تیزشو فرو کنه توی گردنم؟

اون‌قدر از تنهایی بیزارم، که حالا توی اتاق خالی که معمولاً ۶نفر دیگه هم داخلش بودن، خوابم نمی‌بره. هیچ چیز خنده‌دار یا عصبی‌کننده‌ای وجود نداره؛ یعنی اصلاً هیچ حسی جز تنهایی وجود نداره، انگار زمان نمی‌گذره. غرق شدم توی فکرها و کپچرها و هرچی که تداعی می‌شه توی ذهنم. خب سخته دیگه نتونی از یادش منفک بشی، سخت نیست؟

« اگر بپذیریم که زندگی انسان به‌طور ضمنی دارای یک ارزش دلاری است، این ارزش را چگونه می‌توانیم اندازه‌گیری کنیم؟ روشی که برخی اوقات دادگاه‌ها برای جبران خسارت حوادث منجر به مرگ (دیه) به‌کار می‌گیرند به این صورت است که کل پولی که شخص در صورت زنده بودن کسب می‌کند، ارزش زندگی او به حساب می‌آید. اقتصاددانان معمولاً از این روش انتقاد می‌کنند.

 روش بهتر برای محاسبه‌ی ارزش زندگی انسان بررسی خطراتی است که مردم به‌طور اختیاری تمایل به مواجهه با آن دارند و این که چه مبلغی باید برای انجام آن دریافت کنند. مثلاً خطر مرگ در مشاغل مختلف یکسان نیست، کارگرانی که به ساختن آپارتمان‌های بلندمرتبه اشتغال دارند در مقایسه با مشاغل اداری و کارمندان دفتری با خطراتی بسیار بیشتر روبه‌رو هستند‌. با مقایسه‌ی دستمزدها در مشاغل پرخطر و کم‌خطر، مهارت‌ها، آموزش، و سایر عوامل تعیین‌کننده‌ی دستمزد، اقتصاددانان تا حد زیادی می‌فهمند که مردم چه ارزشی برای زندگی خود قائل هستند. مطالعاتی که براساس این دیدگاه انجام شده‌اند، نشان می‌دهند که ارزش زندگی یک انسان حدود ۱۰ میلیون دلار است.»


 مبانی علم اقتصاد - گری‌گوری منکیو

در همین حد که دارم بدترین ساعات روزهای اخیر رو طی می‌کنم. به قول س.ر. واقعاً رفتم روی پاور سیو مود و حتی دیگه واسم مهم نیست که قراره برگه امتحان سه ساعت دیگه رو سفید بدم بره.