دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 یادم نرفته. حتی هر روز و هر شب یادم‌ه.

 امید دارم که خیاطی و ساز و کتاب و راه‌رفتن توی این شهر آشنا از یادم ببره همه‌شو. حالا همه‌ش هم نشد٬ نشه؛ یه ذره‌شو. اما مگه می‌شه؟ این همه نشونه‌ها و اشارات و کپچرها رو چطوری نبینم وقتی توی سرم تاریکِ تاریک‌ه؟ 


 ای‌کاش می‌توانستند از آفتاب یاد بگیرد، که بی‌دریغ باشند، در دردها و شادی‌هایشان، حتی با نان خشکشان. و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند.

 شاملو

- این‌چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه؟

+ نسازم بشم مثه تو؟ که از هیچکی خوشت نمیاد؟

- من؟ من اگه می‌تونستم‌... من اگه می‌شد... [sigh]

 خواستم راجع به فیلم «بانو» بنویسم که چه‌قدر هامون رو تداعی کرد؛ بیتا فرحیِ زیبا، خسرو شکیباییِ عزیزترین، فضای دهه شصت-هفتاد فیلم، اون زمستون بی‌روح و برفِ زیاد، اولش یادآور هامون بود، ولی بعد تبدیل شد به خودش، به «بانو»

 چطور می‌تونی بشنوی که عزیزترینت بهت بگه واسه‌ش خوب نبودی، و یکی دیگه رو دوست داره و به‌خاطر آن دیگری ترکت می‌کنه، و نمیری از غصه؟ جمع. اول به نظر میاد دوای دردِ بی‌درمان جمع‌ه، منم همین فکر رو می‌کردم و هنوز گاهی بهش معتقد می‌شم. بعد می‌بینی که دستِ جمع به سوراخ‌های اعماق روحت نمی‌رسه، و اون سوراخ‌ها بزرگ می‌شن، تبدیل میشن به چاله، توی جمع هارهار می‌خندی درحالی که چاله تبدیل می‌شه به چاه؛ یه چاه عمیق که همه‌ی روحتو می‌بلعه و دیگه جمع هم نمی‌تونه نجاتت بده.


توی اتاق تنها بودم؛ همون یه نفری هم که به‌خاطر پروژه‌ش مونده بود تهران رفت احیا و من یکه و تنها توی اتاقی بودم که همیشه پر بود از سروصدا. اومدم روی پشت‌بوم، نشستم همون‌جایی که چندماه پیش می‌نشستم و لبخند می‌زدم،گاهی فکر می‌کردم به انتها و غصه‌م می‌گرفت. نشستم و زل زدم به آسمون ابری تاریک؛ خودشه، همون که همیشه بود؛ آروم، ساکت، جاری، بی‌انتها.

 هوا سرد نیست، گرم هم نیست. ماه بین ابرها گم می‌شه و پیدا، اما از چشمم دور ...

 همین الان فکر کردم که یه صدایی شنیدم، بالای سرمو دیدم، یه سایه رفت عقب. ترسیدم و بلند شدم، منتظر بودم یه آدم یا یه گربه ببینم روی شیروونی؛ چیزی ندیدم اما سریع اومدم پایین. رفتم در نزدیک‌ترین سوئیت رو زدم، صدایی نیومد، درو باز کردم، کسی نبود. ترسیدم. از چی؟ یه دراکولا که درو باز کنه و دندونای تیزشو فرو کنه توی گردنم؟

اون‌قدر از تنهایی بیزارم، که حالا توی اتاق خالی که معمولاً ۶نفر دیگه هم داخلش بودن، خوابم نمی‌بره. هیچ چیز خنده‌دار یا عصبی‌کننده‌ای وجود نداره؛ یعنی اصلاً هیچ حسی جز تنهایی وجود نداره، انگار زمان نمی‌گذره. غرق شدم توی فکرها و کپچرها و هرچی که تداعی می‌شه توی ذهنم. خب سخته دیگه نتونی از یادش منفک بشی، سخت نیست؟

« اگر بپذیریم که زندگی انسان به‌طور ضمنی دارای یک ارزش دلاری است، این ارزش را چگونه می‌توانیم اندازه‌گیری کنیم؟ روشی که برخی اوقات دادگاه‌ها برای جبران خسارت حوادث منجر به مرگ (دیه) به‌کار می‌گیرند به این صورت است که کل پولی که شخص در صورت زنده بودن کسب می‌کند، ارزش زندگی او به حساب می‌آید. اقتصاددانان معمولاً از این روش انتقاد می‌کنند.

 روش بهتر برای محاسبه‌ی ارزش زندگی انسان بررسی خطراتی است که مردم به‌طور اختیاری تمایل به مواجهه با آن دارند و این که چه مبلغی باید برای انجام آن دریافت کنند. مثلاً خطر مرگ در مشاغل مختلف یکسان نیست، کارگرانی که به ساختن آپارتمان‌های بلندمرتبه اشتغال دارند در مقایسه با مشاغل اداری و کارمندان دفتری با خطراتی بسیار بیشتر روبه‌رو هستند‌. با مقایسه‌ی دستمزدها در مشاغل پرخطر و کم‌خطر، مهارت‌ها، آموزش، و سایر عوامل تعیین‌کننده‌ی دستمزد، اقتصاددانان تا حد زیادی می‌فهمند که مردم چه ارزشی برای زندگی خود قائل هستند. مطالعاتی که براساس این دیدگاه انجام شده‌اند، نشان می‌دهند که ارزش زندگی یک انسان حدود ۱۰ میلیون دلار است.»


 مبانی علم اقتصاد - گری‌گوری منکیو

در همین حد که دارم بدترین ساعات روزهای اخیر رو طی می‌کنم. به قول س.ر. واقعاً رفتم روی پاور سیو مود و حتی دیگه واسم مهم نیست که قراره برگه امتحان سه ساعت دیگه رو سفید بدم بره.

 با لعنت به چشمان نیمه‌نابینا که باعث شد یک‌‌سری اطلاعات اساسی سوال رو نبینم و مجبور بشم به عنوان ورودی که از کاربر گرفته می‌شه، آرگومان تابع ویرچوال‌م بزنم و به دلیل متفاوت بودن سیگنچر توابع ویرچوال به یک باگ تاریخی دست پیدا کنم درحالی که خودم می‌دونم دارم چه غلطی می‌کنم و بعد از تحویل برگه‌ی امتحان، به استاد توضیح بدم که آره فلان‌جا فلان‌ اشتباه رو دارم ولی نمی‌دونستم چطور با روش درست اون تسک رو انجام بدم. و هایده بفرماید که خواهم دید، اما شما از شاگردهای مسلط من بودین. بعد من ذوق کنم برم پروژه‌ی تصحیح شده‌م رو ببینم که یه ایراد سوتفاهم‌گونه ازش گرفته بودن، و واسه استاد توضیح بدم که ایده‌م چی بوده و این پروژه تمام و کمال ران شده و خروجی درست داده، و استاد وعده‌ی چک کردن بده بهم با اون لبخند قشنگ دانایانه.

 بعد بیام دانشکده به افشای حقایقی راجع به آینده‌ی یک سی‌اس/ریاضی‌خوانده‌ی معمولی تا خفن آقا آشتیانی گوش کنم و بعد از یک ساعت شنونده‌ی مطلق بودن، که برگرده و بهم بگه چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ بگم من تصمیمم همونه که قبل از صحبتات بود. تصورم از آینده‌م به همون وحشتناکی هست که از بین هم‌دوره‌ای‌هات مثال زدی، و توی این وضع ترجیح می‌دم سه‌سال باقی کارشناسی رو توی کامیونیتی ای‌سی‌ام باشم، تا بعد...

 بعد بیام بشینم کنار همیدزشت که دیگه زشت بودن یا حتی شبه‌همید بودنش واسم مهم نیست و شخصیت مستقل میثم بودنش رو به رسمیت می‌شناسم، واسه‌م توضیح بدن که جهان به اعتقاد برخی مدل اون شکل پشت جلد کتاب توپولوژی جبری روی میز لابی‌ه و یه دور کامل که بزنی توش می‌رسی به پشت همون نقطه‌‌ای که از اولش بودی روش. من متعجب نگاه کنم و بگم چه فرقی داره؟ مهدی سرشو بندازه پایین و بگه فرق داره، فرق داره.

 بعضی وقتا می‌ترسم این سه سال زودی تموم بشه، بعضی وقتا غصه می‌خورم که ســه‌سال رو چطوری بگذرونم.




[در ناگهان باز می‌شود و از اعماق اتاق شورا صدای آقا آشتیانی به گوش می‌رسد...]

 -نگااار؟ چرا اتوبوس این‌جا نمیاد؟

 + چرا بیاد؟

[ ماهان که زاویه دید محدود اما مستقیمی به من داره با قیافه‌ی کره‌ای‌گونه‌ی بامزه‌ش توضیح می‌ده]

• آخه توی وَن جا نمی‌شیم:))

+ اتوبوس از در دانشگاه رد نمی‌شه.

[صدای کف زدن و فریاد آفرین‌گویانه‌ از شورا به گوش می‌رسه.]

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۳

 امیدوارم تمام احساسات متناقض و زشتی که این روزها وجودمو گرفته فقط و فقط ناشی از کپک‌زدگی روحی‌م توی این خراب‌شده باشه، و همه‌ی دوماه تابستون رو دچارش نباشم.

+ کم‌کم کراشم روی دریپر داره تبدیل میشه به میل به دریپر شدن. 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳

 نمی‌دونم بقیه هم توی ذهن و خلوت خودشون این فکر رو می‌کنن یا نه؛ من توی تصورم دنیایی دارم که همه‌ی آدماش خودم هستن. من‌ها با هم تعامل دارن، آرزوهاشون رو دنبال می‌کنن و به ندرت بینشون اختلاف پیش می‌آد. 

 به تازگی بیشتر به این دنیا سر می‌زنم؛ گاهی مجبور می‌شم برم پیش من و راجع به دغدغه‌هام بهش بگم. من می‌گه که اونم همین دغدغه‌ها رو داره و وقتی می‌فهمم تنها نیستم، سبک‌تر می‌شم.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۰

 کم مونده این روزا، هرشب دستم رو بگیرم رو به آسمون و زار بزنم. زار بزنم‌. اشک صورتمو بشوره و من هنوز زار بزنم. زار بزنم. 

 هیچی درست نمی‌شه. دیگه زورم به هیچی نمی‌رسه. کوچولوی بی‌کفایت و زائدی هستم که دل بسته و حالا با این حجم از رفتن‌ها نمی‌دونه سر کی جیغ بزنه و توی بغلش گریه کنه.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸

 گاهی اوقات که در خیال منِ آرمانی‌ام پرسه می‌زنم و برای ظاهر و باطن‌م خط و نشان می‌کشم، به دنبال مناسب‌ترین طرح یا نوشته برای تتو می‌گردم. دوست دارم یک طرح ساده روی مچ دستم تتو کنم؛ درست جایی که رگ‌ها به سطح پوست نزدیک می‌شوند و با پیچ و تاب به سمت کف دستم سرازیر هستند. به‌نظرم زیباترین عضو بدن مچ دست است؛ مدام جلوی چشم است. آرام و قرار ندارد. لاغر که می‌شوی خودش را بیشتر نشان می‌دهد، انگار می‌خواهد لاغر شدنت را گوشزد کند و بگوید حواسش هست. هر از گاهی با آستینِ بلندِ لباس پوشیده می‌شود، اما باقی مواقع سرکش است؛ معمولا دستت را اگر کسی بگیرد، با مچ آن کاری ندارد. اما موقع رد شدن از خیابان حتماً تجربه‌ کرده‌اید، یا لااقل دیده‌اید که وقتی یکی از دو نفر سرگرم حرف زدن شده و متوجه ماشینی که به او نزدیک می‌شود نیست، فرد دیگر با نگرانی و عجله مچ دستش را می‌گیرد و عقب می‌کشدش. در فیلم‌های غربی قرن بیستم می‌بینیم که بانوان هنگام ملاقات آقایان، با وقار خاص خود مچشان را بالا می‌گیرند و دستشان را از ناحیه مچ پایین می‌آورند. آقایان با نهایت احترام و خوش‌رویی، انگشتان آویزان بانو را در دست می‌گیرند و در حالی که دست دیگرشان را پشت کمرشان نگه داشته‌اند، کمی خم می‌شوند و دست بانو را بوسند.

 مچ تلاقی زندگی، محبت، مراقبت، احترام و توجه است؛ اگر کسی را زیاد دوست داشته باشم- آن‌قدر زیاد که از خود بی‌خود شوم با حضور خوش‌بوی او- مچ دستش را در دستانم می‌گیرم، ساعت‌ش را کمی بالا پایین می‌کنم تا مطمئن شوم مچ دستش می‌تواند نفس بکشد، دستش را بالا می‌گیرم، خوب تماشایش می‌کنم، و بعد، با لب‌هایی که در پس رژ لب آلبالویی پنهان است، می‌بوسم‌ش. رد بوسه‌ام روی مچ‌‌ دستش، احتمالاً زیباترین تتویی خواهد بود که تا به حال بر روی مچ دستی دیده‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶