وقتی که میگذری از اینجا، یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن...
جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ
بعضی وقتا که تصمیم میگیرم خودمو دِق بدم، براهنی گوش میکنم و لحظه به لحظهی روزهایی که زیاد براهنی گوش میکردم یادم میاد؛ روزهای روشنی که حس میکردم توی شکمم یه گیاه لیموی تر و تازه گل داده و همهی وجودم پر شده از بوی محشر لیمو. اون روزها فقط از امروز میترسیدم. امروز ترسی ندارم؛ غصه دارم. همین.
حتی دیگه حرفم نمیاد؛ همهچیز بدیهی و سیاه شده انگار؛ دلم به هیچکس و هیچچیز خوش نمیشه.
این خاطره است؟ خاطرهی عشق است؟ این چیست؟
چون روح وسوسه در یک نسیم، سوی تو خواهم آمد؛ آنجا کنار پنجره خواهم ماند، با شور و شوق، داغِ تماشا...
و پاسخم را هم من مطمئنم، خواهم گرفت. زیرا سوالهای پس از مردن هرگز بلاجواب نمیماند.
- ۹۵/۰۴/۱۱