دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.


می‌دونم که چند ماه دیگه، شاید چندسال دیگه، با شنیدن این گریه‌م می‌گیره. 

 همه‌ی دِینی که من به تو دارم رو به زبون میاره، یادم میاره که تا ابد ریشه دارم بهت؛ یه ریشه‌ی محکم که هی کم‌رنگ میشه و شاید یه روز هم نامرئی بشه، اما هست؛ من همیشه حسش می‌کنم و خلاصه‌ی کلام، از یادم رفتنی نیستی.

 شاید این غمناک‌ترین بخش زندگی باشه؛ ریشه‌ی نامرئی من.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۶

 می‌پرسم چند وقته اینجایی؟

 با بی‌خیالی میگه پنج‌شیش سالی می‌شه.

 می‌گم خسته‌ نشدی؟

 می‌گه زوده حالا، اول‌شه.

 می‌گم مگه چندبار این‌جوری شدی؟

 می‌گه یه‌بار؛ همین یه‌بار.

 می‌گم از کجا می‌دونی زوده پس؟

 می‌گه چشممون به در خشک شده کسی نیومد. حتما زوده دیگه.

 می‌گم برو خب، نمون.

 می‌گه میاد یه روز، باید اینجا باشم.


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۸

 یه اخلاق نسبتاً قدیمی هم دارم، که سعی کنم به ویژگی‌ها یا اتفاق‌های خوب اشاره کنم؛

 قدر می‌دونم روزهایی رو که با وجود این‌همه مشکل و دغدغه، از این‌ که باید C++ بخونم (حتی با وجود مخالفت نسبی‌م با این روش آزمودن دانسته‌ها توی چنین کورسی) و گاهی احتمال و در چند روز آیندهدهم اقتصاد، مراتب رضایتم رو یادداشت می‌کنم. خصوصاً وقتی لیوان لاجوردی‌م پر از لیموناد یا آب‌سیب کنار دستم باشه و تنهام نذاره.


"Consciousness... does not appear to itself chopped up in bits... A " river" or a "stream" are the metaphors by which it is most naturally described." •William James


  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۶

« اما بدتر از همه توی کلاس بود. واقعاً بد بود. این فکر به سرم زد- و نمی‌تونستم از سرم بیرونش کنم- که دانشکده هم مثل بقیه‌ی جاهایی‌ه که توش ثروت و دارایی روی هم جمع می‌کنن. منظورم اینه که ثروت ثروته، چه فرقی می‌کنه این ثروت پول باشه یا زمین یا فرهنگ یا دانش؟ همه‌ش به نظرم عین هم می‌ا‌ومد، فقط ظاهرشون فرق می‌کنه - هنوز هم همین‌جور فکر می‌کنم!- گاهی اوقات فکر می‌کنم دانش- وقتی به‌خاطر خودش جمع بشه- از همه بدتره. اصلاً نمی‌شه توجیهش‌ کرد.»


 فرَنی و زویی- سلینجر، ترجمه‌ی خوبِ امید نیک‌فرجام

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۵

 وقتی وارد لابی شدم و یه نگاه سرسری به جمعیت متراکم وسط انداختم، دنبال یه صورت آشنا می‌گشتم که دیدنش باعث بشه حوصله‌ی سلام کردن پیدا کنم؛ آشنا بود ولی حوصله‌م رو سرجا نیاورد. رفتم نشستم سر جلسه و دیدن قیافه‌ی هیچ‌کس دلگرمم نکرد؛ از دیشب تسلیم شده بودم و حالا وقت اعتراف رسیده بود، حتی پشیمون نبودم؛ این خودش عذاب بود. برگه‌ی نصفه‌ی صورت قضایا رو گرفتم دستم؛ به پنج‌تا سوال نگاه انداختم و به خودم گفتم اینه پس؛ این‌طوری قراره بیفتی. اصل کمال رو به شهود می‌‌شناختم ولی نمی‌تونستم مستدل تعریف کنم. تعریف دوم رو نوشتم‌، رسیدم به قضایا، شرودر-برنشتاین که دیشب و صبح دوبار نگاه‌ش کردم و نفهمیدم‌. سوال بعدی، بازهم اصل کمال. سوال آخر کاردینال بود و چون به نظرم چالش‌برانگیزترین بحث این کورس بود ذهنم راجع بهش خوب کار می‌کرد. پنج دقیقه به دوتا سوال اصل کمال خیره بودم اما به حال خودم فکر می‌کردم؛ باور نمی‌کردم این همه آدم هنوز جوابی واسه نوشتن دارن که از سر جاشون بلند نمی‌شن. بی‌قرار بودم، باید بلند می‌شدم‌. رفتم بیرون از ۲۰۶ و جز ۳نفر ناآشنا هیچ‌کس توی لابی نبود. سرپا ایستادم یه گوشه، به سرامیک‌های کف لابی خیره بودم، اما ته دل‌م منتظر سر رسیدن یه آشنا بودم که حوصله‌م رو جا بیاره؛ بیاد ببینه که بی‌حوصله‌ی ناامیدم و با مهربونی‌ش سعی کنه حالمو خوب کنه. اما کسی نمیومد، امتحانای بقیه درست‌حسابی بود و بیشتر از دو ساعت طول می‌کشید. برگشتم. آفتاب می‌خورد توی صورتم ولی روشن نمی‌شدم؛ مدت‌هاست این‌طورم.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۱

 یاد باد آن‌که سرِ کوی توام منزل بود؛ دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود.

 غصه‌م گرفته. ببین دیگه آفتاب که میفته روی سر و صورتم خوش‌حالم نمی‌کنه، ببین دیگه چشمم به در نیست، ببین دیگه خنده‌ی هیچ‌کس حالمو خوب نمی‌کنه. این یعنی دردِ نبودنت زده به همه‌ی آفاق زندگی؛ یه چیکه روشنی هم نمونده واسم.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶

 نمی‌دونم توی این زندگیِ روزمره‌ی خوش چی دیده که با وجود پذیرفته شدن در مصاحبه‌ی گوگل، بی‌خیال رفتن به اونجا شده. چشماش برق می‌زد وقتی از لمیدن و قدم زدن توی دانشکده و خوش گذروندن و پول درآوردن حرف می‌زد. انگار سنمون که زیادتر میشه دلتنگ‌تر می‌شیم واسه خوش گذروندن با دوستان، و دلسردتر میشیم از تصاحب آرمان‌گرایانه‌ی دنیا. یه روزی قرار بود بسازیم و برسازیم برج‌های بلند و رفیع و بر اوج ببریم این بنای محکم و استوار را. هنوزم امید داریم، ولی انگار دستمون به جایی بند نیست؛ دستمون به هیـچ‌جا بند نیست.


[ در فرار از ریاضی۲؛ از استوکس و دیورژانس و گرین و کنسرویتیو و عصاره‌ی غلیظِ جبرخطی، به چه‌ها که نمی‌اندیشد... ]

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴

 ولی من هیچ‌وقت قرار نبود این‌قدر مستأصل بشم. توی تخت از این دنده بچرخم روی اون دنده و خیره بشم به ناخن‌های کوتاه انگشتای دستم‌. برم به سُه بگم غر بزنم بهت؟ و بگه داری؟ بگم هوم. بگه بگو‌. شروع کنم به گفتن همه‌ی سیاهی‌ها و حتی سرمه‌ای‌های توی دلم. گوش کنه و هیچی نگه؛ قیافه‌ی مستمع تام بودنش جلوی چشمم میاد و با خیال راحت‌تر حرف می‌زنم. یکم خوش‌حالی به لحن‌م اضافه می‌شه؛ خوش‌حالم که هنوز دارم‌ش. می‌دونم باید مواظب‌‌ش باشم. سال‌هاست دوستمه.

 مگه ما چیمون کمتره. چرا خوش‌حال نیستم به قدر کافی؟ چرا هرچه‌قدر می‌گذره کمتر یادم می‌ره؟ چرا بقیه در حد شوخی قشنگ‌ن و اون، غم‌انگیزانه قشنگ‌ه. چرا ساده نشد؟ چرا انتظار زاییده شد و حالا دیگه نمی‌ره پی کار و زندگی‌ش؟


  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۹

 همون که معید گفت؛ «دستاش عین بارونِ تفتیده‌ی خردادماه بود.»

 آره که بود، بله که بود؛ دستاش یه دنیا بارون و گرمی و جوون‌مردی بود. دستاش زنده‌ترین حالتِ زندگی‌م بود. تو چه می‌دونی...

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۷

 گفت گل‌بازی ظاهراً؟

 گفتم گل‌بازی هم می‌کنم؛ دست‌های پوچ رو خوب می‌شناسم.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۸

 من حس می‌کنم؛ تموم کلمات و‌ کپچرهای قدیم و خیلی قدیم و خیلی‌خیلی قدیم مثل تیر فرو می‌شه توی چشمم و مغزم؛ بعد چشمم یکم می‌سوزه، اخم می‌کنم، حواسم پرت(جمع) می‌شه سمت موزیکی داره پلی می‌شه، از هفت‌شهرِ دال تغییرش میدم به سالیتری‌منِ جانی‌کَش. خودمو می‌ندازم توی یک سلسله سرچ و ویکی‌پدیاگردی، سرگرم می‌شم مثلا. اما دلم آروم نمی‌گیره. می‌دونم، نادیده‌گرفتن حسی که دارم درست نیست. اما راه دیگه‌ای نیست که رفته باشم و آرومم کرده باشه. هنوز امید دارم که یادم بره یه روز.‌.. یه روز.





  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۷

 توی ریاضی یه سری فرضیه و اصل هست که رد یا پذیرفته شدنشون به‌هرحال یک تئوری سازگار ریاضی رو نتیجه می‌ده. مثل فرض پیوستار تعمیم‌یافته.

 و من اینو می‌دونم که چنین اخلاقی از سال‌هایی که شطرنج سی‌چهل درصد از زندگی‌م بود، توی وجودم نهادینه شد؛ که تصمیم‌هایی که می‌گیرم و حرکاتی که انجام می‌دم، تا حد ممکن مثل اون تئوری‌ها باشه، و موفقیت و شکست‌م توی اون انتخاب‌ها، با کلّ زندگی‌م سازگار باشه. وقتی قراره تصمیمی بگیرم که می‌دونم یه سری از بخش‌های دیگه‌ی زندگی‌م رو به خودش وابسته می‌کنه، اون‌قدر ضعیف می‌شم که نتونم تصمیمم رو انتخاب کنم. بعضی وقت‌ها به قدری مستأصل می‌شم که به نظر رندوم‌ترین آدمی که در دسترسم باشه اکتفا می‌کنم. شکست رو از همون لحظه می‌پذیرم و دور تمام بخش‌های وابسته‌ی زندگیم یه خط قرمز می‌کشم؛ همه‌شون واسم بی‌مصرف می‌شن‌. بعد از اون به‌جای این‌که احتیاط بیشتری توی اجرای اون تصمیم بکنم، انرژی‌م رو صرف بخش‌های مستقل می‌کنم و کم‌کم خودم باعث شکست‌ش می‌شم. 

 می‌خوام بگم می‌دونم مشکلم چیه، اما ترک کردن چنین رفتارهایی درست موقعی که دارم انجامشون می‌دم رو بلد نیستم؛ عالمی از نو‌ بباید ساخت، و از نو‌آدمی.

  • ۲ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۷

 بیژکسیون‌ها شده‌اند انژکسیون از وقتی تو نیستی.

 و من دیوانه‌تر از آقایان شرودر و برنشتاین، به دنبال هیــچ هم‌توانی نمی‌گردم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۴