دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 با لعنت به چشمان نیمه‌نابینا که باعث شد یک‌‌سری اطلاعات اساسی سوال رو نبینم و مجبور بشم به عنوان ورودی که از کاربر گرفته می‌شه، آرگومان تابع ویرچوال‌م بزنم و به دلیل متفاوت بودن سیگنچر توابع ویرچوال به یک باگ تاریخی دست پیدا کنم درحالی که خودم می‌دونم دارم چه غلطی می‌کنم و بعد از تحویل برگه‌ی امتحان، به استاد توضیح بدم که آره فلان‌جا فلان‌ اشتباه رو دارم ولی نمی‌دونستم چطور با روش درست اون تسک رو انجام بدم. و هایده بفرماید که خواهم دید، اما شما از شاگردهای مسلط من بودین. بعد من ذوق کنم برم پروژه‌ی تصحیح شده‌م رو ببینم که یه ایراد سوتفاهم‌گونه ازش گرفته بودن، و واسه استاد توضیح بدم که ایده‌م چی بوده و این پروژه تمام و کمال ران شده و خروجی درست داده، و استاد وعده‌ی چک کردن بده بهم با اون لبخند قشنگ دانایانه.

 بعد بیام دانشکده به افشای حقایقی راجع به آینده‌ی یک سی‌اس/ریاضی‌خوانده‌ی معمولی تا خفن آقا آشتیانی گوش کنم و بعد از یک ساعت شنونده‌ی مطلق بودن، که برگرده و بهم بگه چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ بگم من تصمیمم همونه که قبل از صحبتات بود. تصورم از آینده‌م به همون وحشتناکی هست که از بین هم‌دوره‌ای‌هات مثال زدی، و توی این وضع ترجیح می‌دم سه‌سال باقی کارشناسی رو توی کامیونیتی ای‌سی‌ام باشم، تا بعد...

 بعد بیام بشینم کنار همیدزشت که دیگه زشت بودن یا حتی شبه‌همید بودنش واسم مهم نیست و شخصیت مستقل میثم بودنش رو به رسمیت می‌شناسم، واسه‌م توضیح بدن که جهان به اعتقاد برخی مدل اون شکل پشت جلد کتاب توپولوژی جبری روی میز لابی‌ه و یه دور کامل که بزنی توش می‌رسی به پشت همون نقطه‌‌ای که از اولش بودی روش. من متعجب نگاه کنم و بگم چه فرقی داره؟ مهدی سرشو بندازه پایین و بگه فرق داره، فرق داره.

 بعضی وقتا می‌ترسم این سه سال زودی تموم بشه، بعضی وقتا غصه می‌خورم که ســه‌سال رو چطوری بگذرونم.




[در ناگهان باز می‌شود و از اعماق اتاق شورا صدای آقا آشتیانی به گوش می‌رسد...]

 -نگااار؟ چرا اتوبوس این‌جا نمیاد؟

 + چرا بیاد؟

[ ماهان که زاویه دید محدود اما مستقیمی به من داره با قیافه‌ی کره‌ای‌گونه‌ی بامزه‌ش توضیح می‌ده]

• آخه توی وَن جا نمی‌شیم:))

+ اتوبوس از در دانشگاه رد نمی‌شه.

[صدای کف زدن و فریاد آفرین‌گویانه‌ از شورا به گوش می‌رسه.]

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۳

 امیدوارم تمام احساسات متناقض و زشتی که این روزها وجودمو گرفته فقط و فقط ناشی از کپک‌زدگی روحی‌م توی این خراب‌شده باشه، و همه‌ی دوماه تابستون رو دچارش نباشم.

+ کم‌کم کراشم روی دریپر داره تبدیل میشه به میل به دریپر شدن. 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳

 نمی‌دونم بقیه هم توی ذهن و خلوت خودشون این فکر رو می‌کنن یا نه؛ من توی تصورم دنیایی دارم که همه‌ی آدماش خودم هستن. من‌ها با هم تعامل دارن، آرزوهاشون رو دنبال می‌کنن و به ندرت بینشون اختلاف پیش می‌آد. 

 به تازگی بیشتر به این دنیا سر می‌زنم؛ گاهی مجبور می‌شم برم پیش من و راجع به دغدغه‌هام بهش بگم. من می‌گه که اونم همین دغدغه‌ها رو داره و وقتی می‌فهمم تنها نیستم، سبک‌تر می‌شم.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۰

 کم مونده این روزا، هرشب دستم رو بگیرم رو به آسمون و زار بزنم. زار بزنم‌. اشک صورتمو بشوره و من هنوز زار بزنم. زار بزنم. 

 هیچی درست نمی‌شه. دیگه زورم به هیچی نمی‌رسه. کوچولوی بی‌کفایت و زائدی هستم که دل بسته و حالا با این حجم از رفتن‌ها نمی‌دونه سر کی جیغ بزنه و توی بغلش گریه کنه.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸

 گاهی اوقات که در خیال منِ آرمانی‌ام پرسه می‌زنم و برای ظاهر و باطن‌م خط و نشان می‌کشم، به دنبال مناسب‌ترین طرح یا نوشته برای تتو می‌گردم. دوست دارم یک طرح ساده روی مچ دستم تتو کنم؛ درست جایی که رگ‌ها به سطح پوست نزدیک می‌شوند و با پیچ و تاب به سمت کف دستم سرازیر هستند. به‌نظرم زیباترین عضو بدن مچ دست است؛ مدام جلوی چشم است. آرام و قرار ندارد. لاغر که می‌شوی خودش را بیشتر نشان می‌دهد، انگار می‌خواهد لاغر شدنت را گوشزد کند و بگوید حواسش هست. هر از گاهی با آستینِ بلندِ لباس پوشیده می‌شود، اما باقی مواقع سرکش است؛ معمولا دستت را اگر کسی بگیرد، با مچ آن کاری ندارد. اما موقع رد شدن از خیابان حتماً تجربه‌ کرده‌اید، یا لااقل دیده‌اید که وقتی یکی از دو نفر سرگرم حرف زدن شده و متوجه ماشینی که به او نزدیک می‌شود نیست، فرد دیگر با نگرانی و عجله مچ دستش را می‌گیرد و عقب می‌کشدش. در فیلم‌های غربی قرن بیستم می‌بینیم که بانوان هنگام ملاقات آقایان، با وقار خاص خود مچشان را بالا می‌گیرند و دستشان را از ناحیه مچ پایین می‌آورند. آقایان با نهایت احترام و خوش‌رویی، انگشتان آویزان بانو را در دست می‌گیرند و در حالی که دست دیگرشان را پشت کمرشان نگه داشته‌اند، کمی خم می‌شوند و دست بانو را بوسند.

 مچ تلاقی زندگی، محبت، مراقبت، احترام و توجه است؛ اگر کسی را زیاد دوست داشته باشم- آن‌قدر زیاد که از خود بی‌خود شوم با حضور خوش‌بوی او- مچ دستش را در دستانم می‌گیرم، ساعت‌ش را کمی بالا پایین می‌کنم تا مطمئن شوم مچ دستش می‌تواند نفس بکشد، دستش را بالا می‌گیرم، خوب تماشایش می‌کنم، و بعد، با لب‌هایی که در پس رژ لب آلبالویی پنهان است، می‌بوسم‌ش. رد بوسه‌ام روی مچ‌‌ دستش، احتمالاً زیباترین تتویی خواهد بود که تا به حال بر روی مچ دستی دیده‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶


می‌دونم که چند ماه دیگه، شاید چندسال دیگه، با شنیدن این گریه‌م می‌گیره. 

 همه‌ی دِینی که من به تو دارم رو به زبون میاره، یادم میاره که تا ابد ریشه دارم بهت؛ یه ریشه‌ی محکم که هی کم‌رنگ میشه و شاید یه روز هم نامرئی بشه، اما هست؛ من همیشه حسش می‌کنم و خلاصه‌ی کلام، از یادم رفتنی نیستی.

 شاید این غمناک‌ترین بخش زندگی باشه؛ ریشه‌ی نامرئی من.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۶

 می‌پرسم چند وقته اینجایی؟

 با بی‌خیالی میگه پنج‌شیش سالی می‌شه.

 می‌گم خسته‌ نشدی؟

 می‌گه زوده حالا، اول‌شه.

 می‌گم مگه چندبار این‌جوری شدی؟

 می‌گه یه‌بار؛ همین یه‌بار.

 می‌گم از کجا می‌دونی زوده پس؟

 می‌گه چشممون به در خشک شده کسی نیومد. حتما زوده دیگه.

 می‌گم برو خب، نمون.

 می‌گه میاد یه روز، باید اینجا باشم.


  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۸

 یه اخلاق نسبتاً قدیمی هم دارم، که سعی کنم به ویژگی‌ها یا اتفاق‌های خوب اشاره کنم؛

 قدر می‌دونم روزهایی رو که با وجود این‌همه مشکل و دغدغه، از این‌ که باید C++ بخونم (حتی با وجود مخالفت نسبی‌م با این روش آزمودن دانسته‌ها توی چنین کورسی) و گاهی احتمال و در چند روز آیندهدهم اقتصاد، مراتب رضایتم رو یادداشت می‌کنم. خصوصاً وقتی لیوان لاجوردی‌م پر از لیموناد یا آب‌سیب کنار دستم باشه و تنهام نذاره.


"Consciousness... does not appear to itself chopped up in bits... A " river" or a "stream" are the metaphors by which it is most naturally described." •William James


  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۶

« اما بدتر از همه توی کلاس بود. واقعاً بد بود. این فکر به سرم زد- و نمی‌تونستم از سرم بیرونش کنم- که دانشکده هم مثل بقیه‌ی جاهایی‌ه که توش ثروت و دارایی روی هم جمع می‌کنن. منظورم اینه که ثروت ثروته، چه فرقی می‌کنه این ثروت پول باشه یا زمین یا فرهنگ یا دانش؟ همه‌ش به نظرم عین هم می‌ا‌ومد، فقط ظاهرشون فرق می‌کنه - هنوز هم همین‌جور فکر می‌کنم!- گاهی اوقات فکر می‌کنم دانش- وقتی به‌خاطر خودش جمع بشه- از همه بدتره. اصلاً نمی‌شه توجیهش‌ کرد.»


 فرَنی و زویی- سلینجر، ترجمه‌ی خوبِ امید نیک‌فرجام

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۵

 وقتی وارد لابی شدم و یه نگاه سرسری به جمعیت متراکم وسط انداختم، دنبال یه صورت آشنا می‌گشتم که دیدنش باعث بشه حوصله‌ی سلام کردن پیدا کنم؛ آشنا بود ولی حوصله‌م رو سرجا نیاورد. رفتم نشستم سر جلسه و دیدن قیافه‌ی هیچ‌کس دلگرمم نکرد؛ از دیشب تسلیم شده بودم و حالا وقت اعتراف رسیده بود، حتی پشیمون نبودم؛ این خودش عذاب بود. برگه‌ی نصفه‌ی صورت قضایا رو گرفتم دستم؛ به پنج‌تا سوال نگاه انداختم و به خودم گفتم اینه پس؛ این‌طوری قراره بیفتی. اصل کمال رو به شهود می‌‌شناختم ولی نمی‌تونستم مستدل تعریف کنم. تعریف دوم رو نوشتم‌، رسیدم به قضایا، شرودر-برنشتاین که دیشب و صبح دوبار نگاه‌ش کردم و نفهمیدم‌. سوال بعدی، بازهم اصل کمال. سوال آخر کاردینال بود و چون به نظرم چالش‌برانگیزترین بحث این کورس بود ذهنم راجع بهش خوب کار می‌کرد. پنج دقیقه به دوتا سوال اصل کمال خیره بودم اما به حال خودم فکر می‌کردم؛ باور نمی‌کردم این همه آدم هنوز جوابی واسه نوشتن دارن که از سر جاشون بلند نمی‌شن. بی‌قرار بودم، باید بلند می‌شدم‌. رفتم بیرون از ۲۰۶ و جز ۳نفر ناآشنا هیچ‌کس توی لابی نبود. سرپا ایستادم یه گوشه، به سرامیک‌های کف لابی خیره بودم، اما ته دل‌م منتظر سر رسیدن یه آشنا بودم که حوصله‌م رو جا بیاره؛ بیاد ببینه که بی‌حوصله‌ی ناامیدم و با مهربونی‌ش سعی کنه حالمو خوب کنه. اما کسی نمیومد، امتحانای بقیه درست‌حسابی بود و بیشتر از دو ساعت طول می‌کشید. برگشتم. آفتاب می‌خورد توی صورتم ولی روشن نمی‌شدم؛ مدت‌هاست این‌طورم.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۱

 یاد باد آن‌که سرِ کوی توام منزل بود؛ دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود.

 غصه‌م گرفته. ببین دیگه آفتاب که میفته روی سر و صورتم خوش‌حالم نمی‌کنه، ببین دیگه چشمم به در نیست، ببین دیگه خنده‌ی هیچ‌کس حالمو خوب نمی‌کنه. این یعنی دردِ نبودنت زده به همه‌ی آفاق زندگی؛ یه چیکه روشنی هم نمونده واسم.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۶

 نمی‌دونم توی این زندگیِ روزمره‌ی خوش چی دیده که با وجود پذیرفته شدن در مصاحبه‌ی گوگل، بی‌خیال رفتن به اونجا شده. چشماش برق می‌زد وقتی از لمیدن و قدم زدن توی دانشکده و خوش گذروندن و پول درآوردن حرف می‌زد. انگار سنمون که زیادتر میشه دلتنگ‌تر می‌شیم واسه خوش گذروندن با دوستان، و دلسردتر میشیم از تصاحب آرمان‌گرایانه‌ی دنیا. یه روزی قرار بود بسازیم و برسازیم برج‌های بلند و رفیع و بر اوج ببریم این بنای محکم و استوار را. هنوزم امید داریم، ولی انگار دستمون به جایی بند نیست؛ دستمون به هیـچ‌جا بند نیست.


[ در فرار از ریاضی۲؛ از استوکس و دیورژانس و گرین و کنسرویتیو و عصاره‌ی غلیظِ جبرخطی، به چه‌ها که نمی‌اندیشد... ]

  • ۲ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴

 ولی من هیچ‌وقت قرار نبود این‌قدر مستأصل بشم. توی تخت از این دنده بچرخم روی اون دنده و خیره بشم به ناخن‌های کوتاه انگشتای دستم‌. برم به سُه بگم غر بزنم بهت؟ و بگه داری؟ بگم هوم. بگه بگو‌. شروع کنم به گفتن همه‌ی سیاهی‌ها و حتی سرمه‌ای‌های توی دلم. گوش کنه و هیچی نگه؛ قیافه‌ی مستمع تام بودنش جلوی چشمم میاد و با خیال راحت‌تر حرف می‌زنم. یکم خوش‌حالی به لحن‌م اضافه می‌شه؛ خوش‌حالم که هنوز دارم‌ش. می‌دونم باید مواظب‌‌ش باشم. سال‌هاست دوستمه.

 مگه ما چیمون کمتره. چرا خوش‌حال نیستم به قدر کافی؟ چرا هرچه‌قدر می‌گذره کمتر یادم می‌ره؟ چرا بقیه در حد شوخی قشنگ‌ن و اون، غم‌انگیزانه قشنگ‌ه. چرا ساده نشد؟ چرا انتظار زاییده شد و حالا دیگه نمی‌ره پی کار و زندگی‌ش؟


  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۹