تو هم مؤمن نبودی، بر گلیم ما و حتی در حریم ما...
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۳ ق.ظ
خواستم راجع به فیلم «بانو» بنویسم که چهقدر هامون رو تداعی کرد؛ بیتا فرحیِ زیبا، خسرو شکیباییِ عزیزترین، فضای دهه شصت-هفتاد فیلم، اون زمستون بیروح و برفِ زیاد، اولش یادآور هامون بود، ولی بعد تبدیل شد به خودش، به «بانو»
چطور میتونی بشنوی که عزیزترینت بهت بگه واسهش خوب نبودی، و یکی دیگه رو دوست داره و بهخاطر آن دیگری ترکت میکنه، و نمیری از غصه؟ جمع. اول به نظر میاد دوای دردِ بیدرمان جمعه، منم همین فکر رو میکردم و هنوز گاهی بهش معتقد میشم. بعد میبینی که دستِ جمع به سوراخهای اعماق روحت نمیرسه، و اون سوراخها بزرگ میشن، تبدیل میشن به چاله، توی جمع هارهار میخندی درحالی که چاله تبدیل میشه به چاه؛ یه چاه عمیق که همهی روحتو میبلعه و دیگه جمع هم نمیتونه نجاتت بده.
- ۹۵/۰۴/۰۷