#کانتست_آب_دوغ_خیاری
- ۰ نظر
- ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۶
گفتم قرص نمیدونم چیچیه. یکی داشتم جوونیام، صداش میکردم قرصِماه.
[ با صدای خستهی آقا معیدلطفی خوانده شود.]
اینطور که به نظر میرسه کافهبازار غول مرحله آخره. اما نمیدونم چرا کسی حرف از بیان نمیزنه؟ قضیه چیه؟ :))
ف. خیلی خوبه. ف. خیلی عزیزه. ف. خیلی انسانه. ف. خیلی مَرده. میشه نره؟ میشه بمونه و رضایت داشته باشه از زندگیش؟
چرا من سعی دارم همه رو نگه دارم؟ من کیم مگه. هه.
موزیک متن سراسر امروز، در عین تمام استرس و آورفلوهایی که خواهیم داشت، با صدای بانو جولی لاندن...
ف. از معدود آدمهاییه که با وجود فاصلهی زیادی که از جزئیات زندگیم داره، حاضرم واسهش کارای بزرگی کنم؛ مثلاً با کابوس دیر رسیدن به کانتست از خواب بیدار بشم و بهش پیام بدم که مطمئن بشم نرسیده بخونه واسه امتحان. و بهش بگم که دو ساعت بخوابه و ساعت ۷ بیاد دانشگاه واسهش سوال حل کنم. بعد خودم طی این دو ساعت بخونم که بتونم چیزی یادش بدم.
و چنین لطفی از من بعید بوده همیشه. عجیبه.
سه روز متوالی و سه جای مختلف ماهی خوردم و حالا فهمیدم اون برآمدگی دردناک زیر گلوم چیه؛ دارم آبشُش درمیارم!
زخم روی دستم موقعیت و قیافهی زخم روی دست تایلر دوردن رو داره توی Fight Club1999.
تقصیر قفل کمد دانشگاه نیست؛ تقصیر منِ خوابآلود سردردمند مُستَرِس بود که دقت نکردم موقع بیرون کشیدن کتاب دفترم از داخل کمد٬ و قفل کمد پوست دستم رو شکافت.
من با ۳۹ تا اررور و هزاران وارنینگ چیکار کنم؟
حالا درسته که نشستم در دِلِ اتاقشورا و دورم پر از سیاس و ریاضیخواندگان مهربونه. اما زشته خب. ۳۹تا اررور؟ کی روش میشه دیباگر بطلبه حالا:/
سرم درد میکنه؛ احتمالاً از خستگی و بیخوابی دیشب تا صبح. ضمن اینکه فقط چهار ساعت از تموم شدن احساس تهوعم میگذره.
بعد از اینکه پوریا اومد استرینگاستریم رو درست کرد و سعیدرضا باقی اررورهام رو فلشطور یه نگاه انداخت و رفت سر کلاسش٬ و کِیوی که هر از گاهی میاد پشتسرم٬ چند ثانیه توی سکوت مرگآور مانیتورم رو نگاه میکنه میره باز٬ هیچکی نیست که بدونه من در چه مصیبتی دست و پا میزنم و تنهام. تنهام. تنهام. بانو هایده٬ این همه سخت٬ داشتیم؟
با کابوس معمول فرار کردن شروع شد؛ بیرون از خونه بودم و خیابونها کاملاً تاریک بود. هر از چندگاهی نور چراغ ماشینهای عبوری دور و برم رو روشن میکرد. یه ماشین با سرعت به سمتم میومد؛ دویدم٬ رفتم توی یکی از کوچههای تنگ و امیدوار بودم رانندهی اون ماشین از دنبال کردنم منصرف بشه٬ اما از ماشین پیاده شد و دنبالم دوید؛ خیلی ترسیده بودم.
صحنهی بعدی که یادم میاد اینه که توی یک خونهی غریب٬ با حضور عدهای از فامیل و یک مرد غریبه٬ مجبور شده بودم با اون مرد ازدواج کنم. مرد ازم چشم برنمیداشت؛ هوس توی چشماش برق میزد. خیلی معذب بودم٬ با هرکسی همصحبت میشدم تا اون نتونه سمتم بیاد.
صحنهی بعدی حیاط بزرگ اون خونه بود؛ دوستم داشت از خونه میرفت و من دنبالش رفتم داخل حیاط. میخواستم از فرصت نبودن اون مرد استفاده کنم و به دوستم بگم که من واقعاً نمیخوام با این مرد رابطه داشته باشم. این رو گفتم و غم رو دیدم توی صورتش؛ اونم نمیتونست کاری کنه. مرد سر رسید؛ اجازه نمیداد یک لحظه از جلوی چشمش دور بشم. با خندهی کثیفش بغلم میکرد٬ دستام رو میبست و تموم صورتم رو میبوسید؛ حتی از آشناهای دور و بر خجالتی نداشت. من نمیتونستم کاری کنم. حتی نمیخواستم نارضایتیم رو به زبون بیارم؛ تقدیری بود که واسهم نوشته شده بود و فقط میخواستم از فرصت باقی موندهی قبل از رفتن به تخت٬ واسه نظم دادن به افکارم و متقاعد کردن خودم استفاده کنم.
به خونهی دیگهای رفتیم؛ باز هم عدهای آشنا اونجا بودن و با خنده و شوخی باهم صحبت میکردن. مرد کمی دورتر از من به دیوار تکیه داده بود و خیره نگاه میکرد؛ دیگه اون ذوق شهوتآلود توی نگاهش نبود؛ برخورد سرد من فکرش رو مشغول کرده بود و احتمالاً اون هم دنبال نظم دادن به افکارش واسه متقاعد کردن من بود؛ دلم سوخت. دوستش نداشتم اما نمیخواستم تحقیر بشه؛ رفتم روبهروش و روی پنجهی پاهام ایستادم٬ دستام رو از پشت کتفش رسوندم به شونههاش و سرم رو تکیه دادم به سینهی محکمش. مرد تعجب کرده بود اما سریع واکنش نشون داد؛ بغلم کرد و اجازه داد باهاش خو بگیرم؛ چیزی نگفت٬ کاری نکرد٬ فقط اجازه داد با بدن درشت و غریبهای که به اجبار صاحبم شده بود٬ خو بگیرم. دیگه هیچچیز واسه م ارزش نداشت؛ میدونستم که دقایق آینده به وحشیانهترین شکل قابلتصور دریده خواهم شد٬ و تنها دفاع طبیعی من٬ سر گذاشتن روی سینهی شکارچی بود؛ رامِ تقدیرم شده بودم.