دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

صبح که بیدار شدم، غم‌زده بودم؛ دم صبح خواب کپچرهایی رو می‌دیدم که یه روز خودم با همه‌ی حواسم حسشون کردم؛ حالا شده خواب، شده هر آن‌که رفت از این ره دگر نمی‌آید؛ شد مرگ، مرگ که فقط تموم شدن جون نیست؛ مرگ هرچیزی‌ه که فقط یک‌بار توی تاریخ زندگی اتفاق بیفته و بعد هرکاری کنی، هرچه‌قدر عمرت بگذره یا هرجای دنیا که بری، دیگه اون اتفاق تکرار نمی‌شه؛ دیگه اون کپچرها زنده نمی‌شه.

 ترس ثابتی دارم؛ ترس از زمان که داره می‌گذره و عمرم که به زنده‌ شدن کپچرها قد نمی‌ده؛ یه روز هم خانوم میان‌سال جاافتاده‌ای می‌شم که لم می‌ده توی کاناپه‌های جلف کافه‌ها و واسه دوست‌ورفیق تعریف می‌کنه که جوونیاش عاشق یه مرد شده؛ واسه جدیدی‌ها تعریف می‌کنه که بیست‌سال و یازده‌ماه و چند روز از عاشقِ آن‌مرد شدن گذشته و هنوز، هرجایی که بوی خاص آن‌مرد به مشامش می‌رسه، مست می‌شه؛ چشماشو می‌بنده، سرش رو از پشت گردنش آویزون می‌کنه و دهن‌ش خود به خود باز می‌شه؛ انگار می‌خواد یه آه طولانی بکشه اما حیفش میاد؛ انگار اون بوی خاص خوب یه سمفونی‌ه که فقط باید ساکت و آروم بهش گوش کرد؛ آخراش ممکنه چشمات خیس هم بشه؛ واسه همین سرتو بالا می‌گیری و با بستن پلک‌ها، چشمات فرصت می‌کنن که اشکت رو قورت بدن. پنج یا هفت دقه پابه‌پای صاحب عطر می‌شینی، می‌ایستی یا راه می‌ری، و به چهره‌ اون فرد حتی نگاه هم نمی‌کنی. بعد به خودت میای؛ سر و وضعت رو مرتب می‌کنی و سرگرم روزمرگی می‌شی.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۶

 چقدر که تصمیم گرفتن یهویی واسه آش خوردن بعدازظهر بامزه بود؛ داشتم از جلادتی آدرس مصوّر آش‌سید رو روی چرک‌نویس می‌پرسیدم. چشمم افتاد به  ف. که توی لابی نشسته بود و هنزفری به گوش، به گوشی‌ش ور می‌رفت. خوش‌حال شدم، رفتم سمت‌ش و درحالی که زهرا از پشت سرم داشت به تصمیم‌های یهویی‌م و عجیب‌غریبم می‌خندید، به ف. گفتم ناهار خوردی؟ گفت آره، چطور؟ گفتم می‌خوایم بریم این اطراف آش بخوریم. میای؟ گفت آره، بریم.

 به جلادتی هم گفتم بیا؛ درحالی که کتاباشو جمع می‌کرد و توی کوله‌ش جا می‌داد، می‌خندید و می‌گفت بابا من نهار خوردم سیـــرم!:)))

 وقتی داشتم خطاب به ف می‌گفتم که کیمیا واسه‌ت سری دوم جزوه مفیدی رو آورده بود امروز، و دیدم که حواسش پرت‌ه، اسم‌ش رو آوردم آخر جمله‌م و با یکم مکث، انگار که اسمش رو غلط گفته باشم یا اینکه به شنیدن اسمش عادت نداشته باشه، سرش رو چرخوند سمتم و پرسید «چی؟».

 وقتی پنج‌تایی می‌نشستیم دور میز چهار نفره، زودتر از همه نشستم روی صندلی کنار و نگاه کردم به انتخاب‌های اون چهار نفر؛ کنارم جای مسلّم زهرا بود،  ف. هم به درستی اومد نشست روبه‌روم. سعی کردم موضوعی رو وسط بکشم که ف. بتونه با دست پر توی بحث شرکت کنه، اما کم‌حرف‌تر از اونی بود که انتظار داشتم. اونجا واسه دومین‌بار راجع به روز دوم کانتست ازم پرسید و واسه‌ش توضیح دادم که چه‌‌قدر درخشیدیم! به‌طور خاص تقلب پنج دقه مونده به ددلاین رو واسه‌ش تعریف کردم و با زهرا هارهار خندیدیم. ف. آروم بود، مثل همیشه. اما شیطون هم بود، طبق معمول؛ وقتی می‌خواستم به زهرا راجع به دعوا کردن با دخترا و پسرا توضیح بدم که لازم نیست تمایز جنسیتی قائل بشه، و تازه یک قاشق آش توی دهنم می‌جویدم و نمی‌تونستم حرف بزنم، ف. با تندتند گفتن «آها، الان میگه، داره میگه، الان قورت‌ش میده؛ آها بگو، بگوو...» باعث شد با خنده‌ی دهان‌بسته مچاله بشم توی بغل زهرا و فقط توی چشمای ف. نگاه نکنم؛ کم نگاهش می‌کردم؛ خیلی کمتر از چهار نفر دیگه به چشماش نگاه می‌کردم. انگار می‌ترسیدم برق توی چشمام رو بشناسه. شاید هم می‌ترسم توی چشماش نگاه کنم و چشماش بدرخشه؛ بعد هول می‌شم و شاید غصه‌م بگیره. می‌دونم که ظاهراً بی‌ربطه، اما من ربطش رو می‌فهمم. من ربط همه‌ی برق چشم‌ها و غصه‌های جهان رو می‌فهمم.


 به هر حال ما هم از تخفیف هشتاد درصد حماسه‌آفرین ریحون بی‌نصیب نموندیم و دوازده تا پیتزا به انضمام ساندویچ مرغ کبابی واسه ناهار فردام سفارش دادم:))

 امروز رو تقدیم می‌کنم آستان مقدس مقام معظم بس‌که خوش گذشت و معاشرت کردیم:))

  • ۳ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶

 فقط وقتی بشینید روی نیمکت پهن و بزرگ کنار در حافظ و از فاصله‌ی پنجاه متری بین همه‌ی کسایی که از در دانشگاه وارد می‌شن، دنبال پیکی که قراره واسه‌تون غذا بیاره بگردین، متوجه می‌شین که به خیلی از دانشجوهای محترم میاد که پیک‌موتوری بشن؛ شاید هم پیک‌موتوری‌ها (شبیه) همون دانشجوها هستن.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۲

 شما فرض کن زخم‌خورده‌ترین باشی از این فرآیند اسمس‌های مزاحم اپراتورها و همیشه بخشی از ذهنت درگیر مسائل حقوقی این فرآیند باشه٬ که با هربار دریافت چنین اسمس‌هایی اون بخش فعال می‌شه٬ عصبی‌تون می‌کنه و باز غیرفعال می‌شه. 

 بعد طی برخوردی که با مهندس زیرساخت یکی از همین شرکت‌های به اصطلاح سرویس‌دهنده بر بستر تلفن همراه کشور داشتین٬ به سرتون بزنه که واسه‌ش اپلای کنین. درواقع وقتی زورتون نمی‌رسه با یه جریانی مقابله کنین٬ وارد همون جریان بشین. اس‌هول‌ترین هستم٬ می‌دونم. :))



 [ممکنه این پست بعداً غیرقابل نمایش بشه.]

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۲

 آقابهرام می‌فرمان رویاهات می‌کِشن‌ت جلو٬ خاطراتت می‌کِشن‌ت عقب. بعد می‌پرسن٬ چی می‌مونه ازت؟

 و خاطرات‌م پُرزورن؛ خیلی پُرزور. دستِ درازی هم در تخیّل و رویاپردازی دارم. اما چندوقتی‌ه که جای یک عنصر رو توی رویاهام خالی می‌ذارم و می‌دونی چی می‌شه؟ رویام رنگ نمی‌گیره؛ می‌شه خاکستری.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۷
cin و cout کردن test case سوال آخر که نرسیدیم حتی صورتشو بخونیم، و کسب ۳۷ امتیاز تخیلی از ۲۰۰. در حالی که حضرت پوپی (ع) با کلی مشقت کد باگ دار زده بودن و ۱۹ گرفته بودن. :)))
#کانتست_آب_دوغ_خیاری
  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۶

 گفتم قرص نمی‌دونم چی‌چی‌ه. یکی داشتم جوونیام، صداش می‌کردم قرصِ‌ماه.


[ با صدای خسته‌ی آقا معیدلطفی خوانده شود‌.]

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۹

 این‌طور که به نظر می‌رسه کافه‌بازار غول مرحله آخره. اما نمی‌دونم چرا کسی حرف از بیان نمی‌زنه؟ قضیه چیه؟ :))

 ف. خیلی خوب‌ه. ف. خیلی عزیزه. ف. خیلی انسان‌ه. ف. خیلی مَرده‌. می‌شه نره؟ می‌شه بمونه و رضایت داشته باشه از زندگی‌ش؟

 چرا من سعی دارم همه رو نگه دارم؟ من کی‌‌م مگه. هه.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴

 موزیک متن سراسر امروز، در عین تمام استرس و آورفلوهایی که خواهیم داشت، با صدای بانو جولی لاندن...



  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۶

 ف. از معدود آدم‌هایی‌ه که با وجود فاصله‌ی زیادی که از جزئیات زندگی‌م داره، حاضرم واسه‌ش کارای بزرگی کنم؛ مثلاً با کابوس دیر رسیدن به کانتست از خواب بیدار بشم و بهش پی‌ام بدم که مطمئن بشم نرسیده بخونه واسه امتحان. و بهش بگم که دو ساعت بخوابه و ساعت ۷ بیاد دانشگاه واسه‌ش سوال حل کنم. بعد خودم طی این دو ساعت بخونم که بتونم چیزی یادش بدم.

 و چنین لطفی از من بعید بوده همیشه. عجیب‌ه.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۳۸

 سه روز متوالی و سه جای مختلف ماهی خوردم و حالا فهمیدم اون برآمدگی دردناک زیر گلوم چیه؛ دارم آبشُش درمیارم!

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳

 زخم روی دستم موقعیت و قیافه‌ی زخم روی دست تایلر دوردن رو داره توی Fight Club1999.

 تقصیر قفل کمد دانشگاه نیست؛ تقصیر منِ خواب‌آلود سردردمند مُستَرِس‌ بود که دقت نکردم موقع بیرون کشیدن کتاب دفترم از داخل کمد٬ و قفل کمد پوست دستم رو شکافت.


  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۷

 من با ۳۹ تا اررور و هزاران وارنینگ چیکار کنم؟
 حالا درسته که نشستم در دِلِ اتاق‌شورا و دورم پر از سی‌اس و ریاضی‌خواندگان مهربون‌ه. اما زشته خب. ۳۹تا اررور؟ کی روش می‌شه دیباگر بطلبه حالا:/


 سرم درد می‌کنه؛ احتمالاً از خستگی و بی‌خوابی دیشب تا صبح. ضمن این‌که فقط چهار ساعت از تموم شدن احساس تهوع‌م می‌گذره. 

 بعد از این‌که پوریا اومد استرینگ‌استریم رو درست کرد و سعیدرضا باقی اررورهام رو فلش‌طور یه نگاه انداخت و رفت سر کلاسش٬ و کِی‌وی که هر از گاهی میاد پشت‌سرم٬ چند ثانیه توی سکوت مرگ‌آور مانیتورم رو نگاه می‌کنه میره باز٬ هیچ‌کی نیست که بدونه من در چه مصیبتی دست و پا می‌زنم و تنهام. تنهام. تنهام. بانو هایده٬ این همه سخت٬ داشتیم؟

  • ۱ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۰