رژیم غذایی اخیر، شیرینیخواری و چاقشوندگی.
از کلاس dp مورتی زود پا شدم اومدم دانشکده و میبینم که ف نیست؛ برخلاف تصورم ف ننشسته روی صندلیهای مشرف به انجمن علمی. این طرف بچهها رو دیدم که چشم دوخته بودن به دوازدهتا دونه شیرینی که نیما با جعبه بغل کرده بود و مثل اون اژدهایی که توی جام آتش از تخماژدها محافظت میکرد، نمیذاشت کسی دستشو نزدیک جعبه شیرینی ببره. از بین جمعیت خودم رو رسوندم به پنجاه سانتیمتری جعبه شیرینی و بدون اینکه با حسرت نگاه کنم چی توی جعبهست، به نیما منشن کردم اسپاگتی دو روز پیشم رو که مفت و مجانی بهش دادم میل کنه. خیلی راحت جعبه رو بالا گرفت و بهم تعارف کرد؛ یکی از شکلاتیهای چگال رو برداشتم و پرواز کردم از لابی به سایت، از سایت به لابی. دنبال آقا ف هم میگشتم که پیدا نشد. هقهق.
دیر شده، ولی نشستم روی صندلیهای دم راهپله که بالاخره بیاد بالا، چشمم بیفته به موهای طلایی قشنگش و پا شم بگم سلااام! د آخه کوشی تو بچه؟
احتمالا با لبخند گشادش بگه ساعت ده منتظرت موندم نیومدی، رفتم.
- ۹۵/۰۳/۱۲