ذوق میکنم میبینمت خب؛ دوستمی.
خب دیگه، کمکم یه چیزایی به چشمم میاد که واقعاً مهم نیست؛ دور بودن از وضع ایدهآل اونقدرا هم مهم نیست.
این که ف و دوستش از کلونی همکلاسیانِ بستنیخور زیر آفتاب جدا شدن و رفتن اون طرف صحن، تکیه دادن به پلههای سنگی خنک سالن بهمن.
این که پنجرهی کلاس ۲۰۶ بستهست وصدای گنجیشکها رو نمیشنوم تا تحمل کلاس رضاخواه خودخواد بدقواره راحتتر بشه.
این که چند شبه خواب درستی تجربه نکردم و مدام خستهام.
این که هنوز کسی رو پیدا نکردم که دوست داشته باشم باهاش برم کفش بخرم و هربار برمیگردم خونه مامان غر میزنه که « تو هنوز این کفشای پارهپوره رو پات میکنی؟»
این که کارشناس زیرساخت هنوز جواب ایمیلم رو نداده و با خودم فکر میکنم که حتی یک کارآموز ضعیف هم لیاقت این رو داره که بهش بگن شما مناسب نیاز ما نیستی.
اینا ایدهآل نیست. اما اونقدر اتفاقای کوچیکی هستن که بعد از مکتوب شدن میشه دیگه بهشون اهمیتی نداد.
- ۹۵/۰۳/۱۰