دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

  سه‌چهار ساعت آخر امروز بهشت بود. اما ای‌کاش پوریا و نیکتا و ماهان و کِی‌وی هیچ‌وقت نمی‌رفتن. ای‌کاش سیاوش هیچ‌وقت نره. ای‌کاش همه تا ابد می‌موندیم پیش هم، بادکنک می‌ترکوندیم، کیک و شربت به‌لیمو می‌خوردیم، باراکاهای سیاوش رو مشت‌مشت برمی‌داشتیم، حرف می‌زدیم از زمین و زمان، دارت بازی می‌کردیم با سیبلِ دست‌ساز سیاوش روی پانل انجمن، به زور خستگی بال‍اخره می‌رفتیم خونه و دلمون رو جا می‌ذاشتیم همون‌جا؛ کنار آدمای خوب‌ترین. 

 با خودم گفتم سه سال دیگه من می‌ایستم اونجا؛ توی اون لباس مضحک و کلاه منگوله‌دار به سر-گرچه امروز هم پوریا و کِی‌وی همین کل‍اه منگوله‌دار رو گذاشتن سرم.- کنار هم‌کل‍اسی‌هایی که بعضیاشون رو دوست دارم، به حضور بعضیاشون عادت دارم، با بعضیاشون خاطره‌ی خوب دارم. اون موقع یک مدرک کارشناسی رو نقد خواهم داشت و دو یا سه انتخاب سرنوشت‌ساز؛ ارشد خوندن اینجا، بازار کار، رفتن از اینجا. شاید اون موقع منم مثل امروزِ کِی‌وی دل و دماغ نداشته باشم. شاید هم مثل ماهان و پوریا گپ‌وگفت کنم و از خاطره‌های این چندسال تعریف کنم و به روی خودم نیارم که روزهای آخر اینجا بودنم‌ه، انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. (و منطقاً هم، هیچ اتفاق بدی نیفتاده.)

 جادی جواب داد؛ مطمئن بودم که جواب می‌ده. حتی اگه جشن تموم شده باشه و خستگی‌ش از تنمون در رفته باشه، جواب می‌ده و می‌گه که ریاضی بهترین درس دنیاست. می‌گه که آرزو می‌کنه بهمون خوش گذشته باشه - و به راستی خوش گذشت.- و امید می‌ده بهمون که سال آینده توی جشنمون شرکت کنه.

 و من آرزو می‌کنم آدمی باشم به بزرگی و پختگی و باسوادی جادی، و به درستکاری سیاوش، و به مهربونی پوریا. 

 ای‌کاش هیچ آمدنی را رفتن نبود؛ یا اگر هم بود، بی‌غم‌و‌غصه بود.


  • ۲ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۴

 لهجه‌ی مسخره‌ی جلادتی که چقدر منو خندوند این سه روز؛ کمک‌کردن‌ش، همراه بودن‌ش، اون شکم برآمده‌ی بامزه‌ش، روی‌هم‌رفته شباهت‌هایی به عمو داشت. نهار رفتن دسته‌جمعی ساعت سه، سه‌تا میز متوالیاً به‌هم‌چسبیده شده که هنوز واسه‌مون کم بود، آقای خوش‌جذبه‌ی شیلا که اومد با حوصله ازمون عکس گرفت و تأکید کرد بخندید، حتی اگه سرش شلوغ بود و یه بخش از ذهنش درگیر تولد خانوم‌ش بود. رسیدن به نتیجه‌ی مورد انتظار -از شیلا همبرگر نگیرم دیگه-. چای و شکلات تعارف کردن به همه بچه‌ها، توی کارتن کاغذ عوضِ سینی. رنگ زدن زمین بازی و بعد، رنگ‌کاری صورت‌های همدیگه. گره زدن نخ‌های اوریگامی واسه بلندتر شدنشون و گرامی و سعیدرضا بالای نردبون که کلی بادکنک و اوریگامی آویزون کردن از سقف دانشکده. نظر خواستن‌‌های لحظه به لحظه‌ی جلادتی موقع پین کردن اوریگامی تورینگ‌خیام به پانل انجمن علمی. چسب‌ بریدن واسه شایان و چسبوندن کاغذهای یادگاری‌نویسی به پنجره‌ی انجمن -اون آخرا حتی وحید هم کمک کرد:))-. موقع ویراستاری پوستر دانشمندان بستنی قیفی وانیلی و آب‌میوه‌ی آلبالو رو هم‌زمان می‌خوردم؛ احساس مرگ‌وزندگیِ توأم بهم دست داد. گالوا چه‌قدر عاشق بوده، آخ‌آخ. «بدون عینک چه‌قدر عوض می‌شی» گفتن سعیدرضا و من درحالی که نمی‌دیدمش، فکر می‌کردم که این خوبه یا بد. سر رسیدن آقای حراست رأس ساعت یازده و تهدید خالی از جذبه‌ش. همراهی جلادتی و مسائلی تا در خوابگاه، گیر افتادن در حراست در رشت و هفت دقیقه سرپا تأیید کردن مظلومانه‌ی غرغرش، با دفاعِ دست‌خالی آقایان. تکرار همین فرآیند در جلوی درب خوابگاه. خندیدن به اون کسی که با یک میدل‌فینگر احتمالی در قسمت توضیحات فرم تأخیر نوشته بود «بیرون». شام پختن دیروقت واسه خودم و الهام درحالی که تلوتلو می‌خوردم از خستگی. خوابیدن ساعت دو شب و بیدار شدن با زنگ وحید، عذرخواهی‌ش بابت بیدار گردن‌م و صدای گرفته‌ی من که به زور می‌گفتم «بیدار بودم تقریباً.» اعصاب‌خوردی بابت پونزده‌کیلو دانمارکی که روی هوا بود. حموم، دانشگاه، آماده کردن پذیرایی، شروع بازی‌ها؛ منچ بزرگ عالی بود. ارغوان اشاره کرد به هری‌پاتر -اون‌جایی که شطرنج بزرگ بازی می‌کنن. دست تکون دادن ماهان از اون سر سالن شلوغ‌پلوغ؛ خوش‌حال شدم. انتظار کشیدن واسه خالی شدن میز راز جنگل و بعد درآوردن نوبت یه‌نفر از چنگش، با غر زدن به هر پنج‌نفرشون. نیما که در عین آرامش تاس می‌ریخت به نیت زدن مهره‌های بقیه و تصمیم نداشت به هدف اصلی بازی بپردازه. سردرد که کم‌کم خوب شد؛ انگار که چیزی رو یادم رفته باشه. ناهار خوردن کنار کیمیا، لمیده بر صندلی‌های لابی و تماشای ف. که به خوش‌تیپی همیشه بود؛ خیالم راحت شد که دیدم توی دانشکده‌ست. دوست داشتم باهاش منچ بازی کنم، ولی گرسنه‌م بود، بعداً بین جمعیت گم‌ش کردم...


  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۷

 من از شرّ شرارتِ سید به تو پناه می‌برم، بلاگ جان.

 لطفا خونِ من به جوش نیاد طی دوساعت باقی‌ مونده.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۵

 خستگی امان نمی‌ده که بنویسم امروز، یک جمعه‌ی به یاد ماندنی نام گرفت.

 انگار سردرد قدرت بینایی‌م رو هم تحت تأثیر قرار داده. می‌ترسم صبح که بیدار بشم با اتفاق‌هایی که در طول روز فردا رخ میده، باعث بشه جزئیات امروز رو به یاد نیارم موقع نوشتن. اما خسته‌م. خیلی خسته؛ احتمالا امشب می‌تونم چشمام رو ببندم و حتی بدون دیدن خواب و کابوس، چشمام رو روی آفتاب هشت صبح که از لای پنجره می‌پاشه توی اتاق، باز کنم...

  • ۲ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۸

 رفته‌بودم که یکم بازار ببینم، و مردمِ خوش‌حال و خانم‌های خانه‌دار.

 چشمم افتاد به تی‌شرت‌های نوشته‌دار؛ یهو دلم تنگ شد. روی یه‌دونه‌ش رو خوندم، journey رو نوشته بودن joureny. خنده‌م گرفت، رفتم...

  • ۱ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۸


  • ۰ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۱۲

 آدم‌های خوبِ مهربون دانشکده، ساعت‌های خوب خوش‌ گذروندن کنار همدیگه، خرید رفتن‌های باهم، عکس گرفتن‌ها از همدیگه، سعیدرضا و الهام و گرامی رو دیدن سر چهارراه وقتی با وحید و جلادتی برمی‌گشتیم از جمهوری. خسته نباشید گفتن‌های گاه و بیگاه به همدیگه، سربه‌سر گذاشتن‌های سعیدرضا وقتی با جدیت مشغول کارم و هارهار خندیدنش. رئیس‌بازی‌های گلدخت در عین لطف و مهربونی‌ش -خصوصاً توجه‌ش به وحیدِ بی‌خاصیت که اذیت کردنش موجب شادی ماست.

 واسه‌ی اولین بار پلات بزرگ گرفتن و انتظار کشیدن واسه چاپ لوگوی خوشگل‌مون در ابعاد غول‌آسای شصت در شصت.

 آرامشِ جون‌به‌لب‌رسان نیما و خندیدن به غرهایی که با دیدن فاکتور شکلات‌ها بهم زد. اوریگامی‌های پخش‌وپلا اطراف کیمیا که با دادن اختیار تام گوشی‌ش بهم، یاد مهسا رو تداعی کرد واسه‌م. صمیمیت مهتا در اولین روز معاشرت‌مون وقتی ساعت چهار میریم قلعه ناهار بخوریم و تا وقتی منتظر آماده شدن سفارشمون هستیم، پشت سر عالم و آدم غیبت کنیم.

 فیلم گرفتن از سمفونی میخ‌کوبیدن با چکشِ نوی ۳۵هزارتومنی و سایر اشیا، مسخره‌بازی‌های آن دو نفر و حاضرِ بی‌قیدوشرط بودن سروش در همه‌ی صحنه‌ها.

 از راه رسیدن شبنمِ ۱۷کیلو لاغرشده‌ی داف، لید کردن ارکستر نوگلان باغ زندگی و وویس لاینقطع گرفتن از هم‌آوازی ما ده‌پونزده نفر با گوشیِ ده‌درصد شارژ کیمیا.

 عزم کردنِ یهویی واسه رفتن به جمهوری و مواجه شدن با صحنِ خیس از بارونِ دانشگاه. ناپلئونی و نون‌خامه‌ای خریدن وحید و بشقاب به دست ایستادن این دو نفر در تمام ده دقیقه‌ای که به سه چهار نفر زنگ می‌زدم و باهاشون مشورت می‌کردم؛ صحبت‌های بامزه‌شون در همین حین با افکت‌‌گذاری سرخودِ اکوی صدا تهِ تمام کلماتشون. سفارش یه عالمه شیرینی و چونه زدن سه نفر به یک نفر. و حالِ خوب داشتن در کنارِ جمع؛ در کنارِ آنان که نمی‌شناسیم اما، انسانیت‌شان را باور داریم. آدمی به جمع است که زنده است و معنا دارد؛ من جمع را یادم هست؛ قدرش را می‌دانم.

 باتشکر از من و تو، تورینگ‌خیام ۹۵، تهران.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۷

 موهیتوی هافنبرگ عزیزم، به یاد تابستون دوباره سلاااام؛؛؛؛)

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۶

 آسمانِ باز،

 آفتابِ زر،

 باغ‌های گل،

 دشت‌های بی‌در و پیکر،

 آمدن، رفتن، دویدن،

 در غمِ انسان نشستن،

 پا به پای شادمانی‌های مردم، پای کوبیدن،

 کار کردن، کار کردن،

 آرمیدن.

 آری، آری، زندگی زیباست؛

 زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست؛

 گر بیفروزی‌ش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست؛

 ورنه خاموش است و خاموشی گناهِ ماست.



 مقدمه‌ی بازآفرینی آرش‌کمانگیر - سیاوش کسرایی

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۳

 می‌خواستم صبر کنم تا خلوت بشه این خراب‌شده با دل راحت بشینم کتاب شیشصد صفحه‌ای ادبیاتم رو باز کنم و ان‌قدر شعر و داستان بخونم تا خواب چشمام رو سنگین کنه. اما صدای بارون که از توی کانال کولر میاد وسوسه‌م کرد بیام دراز بکشم توی تخت‌م، و پتو رو بکشم روی پاهام که جوراب‌پوشن بس که همیشه سردشونه. 

 این از آخرین بارون‌هایی‌ه که قبل از پاییز -یعنی طی چهار ماه آینده- تجربه می‌کنم؛ باید دراز بکشم و گوش کنم به ضرب قطره‌هاش روی کانال کولر، یا به صدای پاشیدن آب به اطراف با عبور ماشین‌ها توی ولیعصر، یک‌ونیم نصف شب... بعد فکر کنم به همه بارون‌هایی که اومد و من اینجا بودم. اتفاقاتی که توی روزای بارونی افتاد و منِ حال‌خوب رو بهتر کرد، یا حتی منِ حال‌بد رو خوب. بعد فقط فکر کنم؛ هرچی که باشه، فقط با خیالِ راحت، توی تخت بلند و رفیع‌م به هرچی که دوست دارم فکر کنم...

 چمدون، انبردست، آلو قرمز، عینک گرد، پیرهن زرشکی حریر، پنیر درست کردن خونگی، آرزو(ها)، موزاییک، مسیح هرگز به اینجا نرسید، زال‌زر، خانه دور نیست، پنجره‌ای که شیشه‌ش مات باشه همون میله‌ی زندان‌ه، رسوایی‌ها، باید یه فکر اساسی کرد.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۶

 نمی‌خوام موضع خنک و سفیدبنفش و بلند و رفیع تخت‌م رو ول کنم و برم. دلم می‌خواد همین کتاب عجیب‌غریب که دو ماه پیش توی تبادل‌کتاب چشمم گرفت‌ش رو بگیرم بخونم درحالی که در راستای عرض‌ تخت‌م دراز کشیدم و پاشنه‌ی پاهام رو تکیه دادم به دیوار روبه‌رو، و باد کولر درست می‌خوره توی صورتم و یه دسته‌ی روشن از موهام که جدا افتاده از بقیه رو مدام تکون می‌ده.

 دلم نمی‌خواد برم اقتصاد و ادبیات و عصر، وقتی صدای جیک‌جیک پرستوها خیلی بیشتر از مواقع دیگه‌ی روز به گوشم می‌خوره برگردم توی این خراب‌شده که دیگه کم‌کم شلوغ شده...

  • ۱ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۴

 بازم تیره می‌بینم همه‌چیز و همه‌کس و همه‌جا رو‌. از امروز، از خیابون شریعتی بدم میاد.از این‌که یه آدم‌کثیف جرئت داره توی پیاده‌روی خیابون وقتی از روبه‌روم رد می‌شه با یه نگاه آزاردهنده‌ زل بزنه بهم و دستش رو بیاره توی صورتم و از ترسوندن من لذت ببره منزجرم، مشمئزم، متنفرم. 

 دلم یهو تنگ شد؛ نمی‌دونم تنگِ چی، کی، کجا. ولی دلم تنگ شد؛ گرفت؛ تیره و تاریک شد دنیایی که توی ذهنم جریان داشت. 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۵

 از خاک برآرم تو، بر آب نِشانم تو؛ دور از همه بیزاری...

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۱