تقریباً هر پنجشنبه فکر میکنم به رفتن و گم شدن، بعضی پنجشنبهها شلوار جینم رو یهدونه تا بیشتر میزنم و با کانورسهای زهواردررفتهی قدیمیم میرم سمت مترو. میتونم پیاده برم، اما مترو و دیدن جریان آدمایی که انگار یه مقصد مشخص دارن، از انزوای مسخرهم دورترم میکنه. میرم ترهبار، سبزیجات تازه حالمو خوب میکنه؛ سعی میکنم مثل وقتایی که با بابام میرفتم خرید و بهم یاد میداد، با دقت به سبزیجاتی که واسهم میریزن توی کیسه نگاه کنم تا مچ سبزیجات مونده و پلاسیده رو بگیرم. گرچه هیچوقت پیش نیومده.
روز رو کوتاه میکنم با خرید و آشپزی و فیلم و کانتست و کتاب.
در حالی که دیروز از وقتی که بیدار شدم تا پنج عصر حتی وقت نداشتم چیزی بخورم. و فکر میکنم به هدفم رسیدم. میدونم که هدف بالایی نبود، ولی اگه نمیرسیدم خیلی چیزا واسم تمومشده بود. در این عصر بیحوصلگی، دلم به همینچیزا خوشه دیگه.
- ۰ نظر
- ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۶