دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 آسمانِ باز،

 آفتابِ زر،

 باغ‌های گل،

 دشت‌های بی‌در و پیکر،

 آمدن، رفتن، دویدن،

 در غمِ انسان نشستن،

 پا به پای شادمانی‌های مردم، پای کوبیدن،

 کار کردن، کار کردن،

 آرمیدن.

 آری، آری، زندگی زیباست؛

 زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست؛

 گر بیفروزی‌ش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست؛

 ورنه خاموش است و خاموشی گناهِ ماست.



 مقدمه‌ی بازآفرینی آرش‌کمانگیر - سیاوش کسرایی

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۳

 می‌خواستم صبر کنم تا خلوت بشه این خراب‌شده با دل راحت بشینم کتاب شیشصد صفحه‌ای ادبیاتم رو باز کنم و ان‌قدر شعر و داستان بخونم تا خواب چشمام رو سنگین کنه. اما صدای بارون که از توی کانال کولر میاد وسوسه‌م کرد بیام دراز بکشم توی تخت‌م، و پتو رو بکشم روی پاهام که جوراب‌پوشن بس که همیشه سردشونه. 

 این از آخرین بارون‌هایی‌ه که قبل از پاییز -یعنی طی چهار ماه آینده- تجربه می‌کنم؛ باید دراز بکشم و گوش کنم به ضرب قطره‌هاش روی کانال کولر، یا به صدای پاشیدن آب به اطراف با عبور ماشین‌ها توی ولیعصر، یک‌ونیم نصف شب... بعد فکر کنم به همه بارون‌هایی که اومد و من اینجا بودم. اتفاقاتی که توی روزای بارونی افتاد و منِ حال‌خوب رو بهتر کرد، یا حتی منِ حال‌بد رو خوب. بعد فقط فکر کنم؛ هرچی که باشه، فقط با خیالِ راحت، توی تخت بلند و رفیع‌م به هرچی که دوست دارم فکر کنم...

 چمدون، انبردست، آلو قرمز، عینک گرد، پیرهن زرشکی حریر، پنیر درست کردن خونگی، آرزو(ها)، موزاییک، مسیح هرگز به اینجا نرسید، زال‌زر، خانه دور نیست، پنجره‌ای که شیشه‌ش مات باشه همون میله‌ی زندان‌ه، رسوایی‌ها، باید یه فکر اساسی کرد.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۶

 نمی‌خوام موضع خنک و سفیدبنفش و بلند و رفیع تخت‌م رو ول کنم و برم. دلم می‌خواد همین کتاب عجیب‌غریب که دو ماه پیش توی تبادل‌کتاب چشمم گرفت‌ش رو بگیرم بخونم درحالی که در راستای عرض‌ تخت‌م دراز کشیدم و پاشنه‌ی پاهام رو تکیه دادم به دیوار روبه‌رو، و باد کولر درست می‌خوره توی صورتم و یه دسته‌ی روشن از موهام که جدا افتاده از بقیه رو مدام تکون می‌ده.

 دلم نمی‌خواد برم اقتصاد و ادبیات و عصر، وقتی صدای جیک‌جیک پرستوها خیلی بیشتر از مواقع دیگه‌ی روز به گوشم می‌خوره برگردم توی این خراب‌شده که دیگه کم‌کم شلوغ شده...

  • ۱ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۴

 بازم تیره می‌بینم همه‌چیز و همه‌کس و همه‌جا رو‌. از امروز، از خیابون شریعتی بدم میاد.از این‌که یه آدم‌کثیف جرئت داره توی پیاده‌روی خیابون وقتی از روبه‌روم رد می‌شه با یه نگاه آزاردهنده‌ زل بزنه بهم و دستش رو بیاره توی صورتم و از ترسوندن من لذت ببره منزجرم، مشمئزم، متنفرم. 

 دلم یهو تنگ شد؛ نمی‌دونم تنگِ چی، کی، کجا. ولی دلم تنگ شد؛ گرفت؛ تیره و تاریک شد دنیایی که توی ذهنم جریان داشت. 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۵

 از خاک برآرم تو، بر آب نِشانم تو؛ دور از همه بیزاری...

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۱

 یهو دلم خواست الان توی خونه از خواب بیدار می‌شدم. شاید قبلش هم داشتم خواب خونه رو می‌دیدم. ولی یادمه که قبل از خوابیدن داشتم به خونه‌ی احتمالی‌م فکر می‌کردم.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۴

 صحبت از داف کت‌شلوارپوش/تی‌شرت‌پوش/پیرهن‌پوش شد با ارغ.٬ و غصه می‌خورد که آ. توی کت‌شلوار داف نیست و فقط تی‌شرت جواب‌گوی اون‌ه٬ من چقدر سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و نگم که یکی سراغ دارم:))

 حالا شما می‌تونی با ک. لم بدی توی صندلی‌های گنده‌ و نا-راحتِ آمفیِ‌تئاتر مرکزی٬ تظاهر کنی که خوش‌حال می‌شی من از کنار ا. پاشم بیام کنار شما دوتا بشین‌م -در حالی که از همون اول به عمد نیومدم کنارتون مبادا پرایوسی‌تون رو چیز کنم.- تعارف کردم که می‌شینم همین‌جا دیگه و شما اصرار می‌کنی و می‌بینم که خب زشته به تعارف ادامه بدم جلوی این همه آدم؛ پا می‌شم میام اون طرف و درست وقتی دو نفر پونصد میلی‌ثانیه زودتر از من میان که کنارت بشینن٬ بهشون نمی‌گی ببخشید جای ایشون‌ه. بلکه روتو می‌کنی سمت من و بهم می‌گی شانــس‌تو! نه عزیز دلم٬ شانس من این‌قدرها هم دقیق نیست. برمی‌گردم پیش ا. و با اون صورت همیشه-گل-انداخته‌ش می‌پرسه چی شد؟ می‌گم با اختلاف نیم ثانیه دونفر نشستن اونجا. اما خودم نمی‌دونستم چطور می‌خوام تمام دو ساعت فیلم رو کنار آدمی که جز سلام‌علیک و جملات کوتاه دیالوگ دیگه‌ای باهاش نداشتم و ندارم٬ سر کنم. اصلاً بابت همین موضوع از سینما خوشم نمیاد؛ یکی باید باشه که وقتی گردن‌ت خسته شد٬ سرت رو تکیه بدی به شونه‌ش. وقتی به جاهای مثلا بامزه‌ی فیلم می‌رسه٬ و تو خنده‌ت نمی‌گیره٬ می‌تونی به خنده‌ی اون بخندی و هم‌رنگِ جماعت بشی.
 شروِْ عوضیِ بامزّه٬ شما نمی‌دونی تموم مسخره‌بازی‌هایی که برای نیم‌بها خریدن بلیت درآوردم به‌خاطر گپ زدن با شما بود٬ و من اصلاً تمایلی به فیلم دیدن با شرایطی که شاهدش بودیم ندارم؛ اگه فکر می‌کنی من آدم سینما-ندوست‌ی هستم که پول‌م رو واسه‌ی خریدن بلیت سینما خرج نمی‌کنم؛ شما «هامون» رو اکران کن و میم رو بنشون کنارم٬ من واسه‌ی همّه‌ی سانس‌ها بلیت می‌خرم ازت.:) 

  • ۳ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۷

 وااای واای وای چقدر مبانی‌ریاضی نمی‌فهمم.

 دارم فکر می‌کنم آیا رشته‌ای وجود داشت که از ترم دوم به بعد تک‌تک درس‌ها رو دوست می‌داشتم؟ یا همیشه ناراضی‌م؟

  • ۳ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۲۱

 یعنی اگه رو داشتم، وقتی می‌دونم مهندس قدیری تشریف میارن واسه سخنرانی، مثل تایرل توی مستر روبات، از روز قبل شیک‌ترین لباس‌های رسمی‌م رو امتحان می‌کنم و جلوی آینه جملاتی که قراره بهش بگم رو تمرین می‌کنم، اون‌قدر تمرین می‌کنم که باورم بشه تابستون توی بیان خواهم بود. 

 بعد احتمالا در تناظر با جمله‌ای که رئیس تایرل راجع به کراوات قشنگ‌ و گرون‌ش گفت "?Nice tie. Let me guess, Brioni"، جناب قدیری چیز قابل گفتنی در ظاهر من یافت نخواهند کرد و به یک « اطلاع می‌دم.» بسنده می‌کنن. بعد من له‌شده و بی‌آرزو برمی‌گردم اینجا، می‌رم روی پشت‌بوم و توی لیوان لاجوردی‌م چای می‌خورم و دنبال ماه می‌گردم که مطمئن بشم خیلی وقته گم شدم. درواقع این من نیستم که دوست دارم شخصیتی مثل تایرل داشته باشم؛ تایرل از چند لحاظ شباهت زیادی به میم داره. اون سکانس ایستادن جلوی آینه و سیلی زدن به خودش بخاطر استفاده از الفاظ متکبرانه در جمله‌ای که قراره واسه گرفتن سِمت CTO به مدیرعامل بگه، خود میم رو یادم آورد. اون سیاست‌ش و هرکاری کردن واسه رسیدن به خواسته‌ش-به جایگاه بالاتر در هرم سازمانی یا هرچی، بعد از نرسیدن به جایگاه CTO، پول دادنش به اون بی‌خانمان و در عین خون‌سردی دست کردن دستکش‌های لاتکس و کتک زدن‌ش با مشت‌های محکم قدرت‌گرفته از عصبانیت‌، خود خودش‌ه، شاید با یکم اغراق.


 همه‌ی این سناریو رو در عرض ده ثانیه توی ذهنم تصور کردم و تصمیم گرفتم تا وقتی که به OOP مسلط نشدم رویا نبافم. قربانت، خدا نگهدار.

  • ۴ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۶

 فکر می‌کنم میل زیادی به داشتن یک سگ آروم و حرف‌گوش‌کن پیدا کردم. منظورم دقیقا اون سگ‌ه توی Beginnersه. و حالا که صحبت‌ش پیش اومد بدم نمیاد بگم که دوس داشتم شبیه اون دختره -آنا- بودم. قشنگ‌ترین چونه‌ی دنیا رو داره به نظرم. [Sigh]
 از چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش تا امروز -خصوصاً بخاطر دیروز- اعتیادطور نسبت به کانتست دادن اشتیاق دارم. و می‌دونم که هرموقع دوز چیزی رو این‌قدر بالا بردم٬ زودی تموم شد. بله٬ بله. لازم به یادآوری نیست.

 

 

 

 


 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۸

 تقریباً هر پنجشنبه فکر می‌کنم به رفتن و گم شدن، بعضی پنجشنبه‌ها شلوار جین‌م رو یه‌دونه تا بیشتر می‌زنم و با کانورس‌های زهواردررفته‌ی قدیمی‌م میرم سمت مترو. می‌تونم پیاده برم، اما مترو و دیدن جریان آدمایی که انگار یه مقصد مشخص دارن، از انزوای مسخره‌م دورترم می‌کنه. می‌رم تره‌بار، سبزیجات تازه حالمو خوب می‌کنه؛ سعی می‌کنم مثل وقتایی که با  بابام می‌رفتم خرید و بهم یاد می‌داد، با دقت به سبزیجاتی که واسه‌م می‌ریزن توی کیسه نگاه کنم تا مچ سبزیجات مونده و پلاسیده رو بگیرم. گرچه هیچ‌وقت پیش نیومده.

 روز رو کوتاه می‌کنم با خرید و آشپزی و فیلم و کانتست و کتاب. 

 در حالی که دیروز از وقتی که بیدار شدم تا پنج عصر حتی وقت نداشتم چیزی بخورم. و فکر می‌کنم به هدفم رسیدم. می‌دونم که هدف بالایی نبود، ولی اگه نمی‌رسیدم خیلی چیزا واسم تموم‌شده بود. در این عصر بی‌حوصلگی، دلم به همین‌چیزا خوش‌ه دیگه.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۶

 یه‌جایی توی فیلم هامون هست که حمید بعد از زمین ریختن اتفاقی کیسه‌های‌خرید پیرزن همسایه و دعوا با مهشید، با دوتا ماهی بزرگ توی دستاش می‌ره توی آشپزخونه و مهشید رو می‌بینه که خیلی ریلکس درحال سیگار کشیدن‌ه. ماهی‌ها رو پرت می‌کنه جلوی پای مهشید و با عجله از آشپزخونه خارج میشه. می‌ره سمت اتاقش و در همین حین دوبار این جمله رو می‌گه؛ «باید یه فکر اساسی کرد.» انگار دفعه‌ی اول به خودش گفته و دفعه‌ی دوم هم به خودش و هم به مهشید.

 موضوع همینه هامونِ عزیز. گاهی مشکل اون‌قدر بزرگ و اساسی‌ه، که فکر می‌کنیم با یک فکر اساسی لااقل می‌تونیم باهاش کنار بیایم. باید یه فکر اساسی کرد...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۳۶

 یه موقعی بود که یک‌نفر از همه زیر و بم زندگی یکنواخت‌م باخبر بود؛ وقتی گرفتار می‌شدم، وقتی نمی‌تونستم تصمیم درستی بگیرم، وقتی انقدر فکرم مشغول بود که دیگه ناکارآمد می‌شدم، می‌رفتم پیشش و دونه‌دونه دغدغه‌هام رو واسه‌ش می‌گفتم. راه‌حل حل‌شدنی‌ها رو بهم نشون می‌داد، باهام شوخی می‌کرد و به حل‌نشدنی‌ها لعنت می‌فرستادیم می‌نداختیم دور. فکرم سبک می‌شد، دوباره جون می‌گرفتم می‌دونستم باید چیکار کنم و چیکار نکنم.

 حالا چی؟ همه‌چیز جمع شده توی فکرم و اون‌قدر خسته‌م که حتی نمی‌دونم از کجای ذهنم دارم آورفلو می‌شم. نمی‌تونم تصمیم درستی بگیرم. هیچکس نیست که از همه‌چیز خبر داشته باشه و حتی هیچ‌کس نیست که بخوام درباره دغدغه‌هام باهاش حرف بزنم و راهنمایی بخوام. 

 یادم می‌مونه. باید اِستاد و فرود آمد بر آستانِ دری که کوبه ندارد. چرا که گر به گاه آمده باشی، دربان به انتظار توست. و اگر بی‌گاه، به در کوفتنت پاسخی نمی‌آید.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲