یهو دلم خواست الان توی خونه از خواب بیدار میشدم. شاید قبلش هم داشتم خواب خونه رو میدیدم. ولی یادمه که قبل از خوابیدن داشتم به خونهی احتمالیم فکر میکردم.
- ۰ نظر
- ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۴
یهو دلم خواست الان توی خونه از خواب بیدار میشدم. شاید قبلش هم داشتم خواب خونه رو میدیدم. ولی یادمه که قبل از خوابیدن داشتم به خونهی احتمالیم فکر میکردم.
صحبت از داف کتشلوارپوش/تیشرتپوش/پیرهنپوش شد با ارغ.٬ و غصه میخورد که آ. توی کتشلوار داف نیست و فقط تیشرت جوابگوی اونه٬ من چقدر سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و نگم که یکی سراغ دارم:))
حالا شما میتونی با ک. لم بدی توی صندلیهای گنده و نا-راحتِ آمفیِتئاتر مرکزی٬ تظاهر کنی که خوشحال میشی من از کنار ا. پاشم بیام کنار شما دوتا بشینم -در حالی که از همون اول به عمد نیومدم کنارتون مبادا پرایوسیتون رو چیز کنم.- تعارف کردم که میشینم همینجا دیگه و شما اصرار میکنی و میبینم که خب زشته به تعارف ادامه بدم جلوی این همه آدم؛ پا میشم میام اون طرف و درست وقتی دو نفر پونصد میلیثانیه زودتر از من میان که کنارت بشینن٬ بهشون نمیگی ببخشید جای ایشونه. بلکه روتو میکنی سمت من و بهم میگی شانــستو! نه عزیز دلم٬ شانس من اینقدرها هم دقیق نیست. برمیگردم پیش ا. و با اون صورت همیشه-گل-انداختهش میپرسه چی شد؟ میگم با اختلاف نیم ثانیه دونفر نشستن اونجا. اما خودم نمیدونستم چطور میخوام تمام دو ساعت فیلم رو کنار آدمی که جز سلامعلیک و جملات کوتاه دیالوگ دیگهای باهاش نداشتم و ندارم٬ سر کنم. اصلاً بابت همین موضوع از سینما خوشم نمیاد؛ یکی باید باشه که وقتی گردنت خسته شد٬ سرت رو تکیه بدی به شونهش. وقتی به جاهای مثلا بامزهی فیلم میرسه٬ و تو خندهت نمیگیره٬ میتونی به خندهی اون بخندی و همرنگِ جماعت بشی.
شروِْ عوضیِ بامزّه٬ شما نمیدونی تموم مسخرهبازیهایی که برای نیمبها خریدن بلیت درآوردم بهخاطر گپ زدن با شما بود٬ و من اصلاً تمایلی به فیلم دیدن با شرایطی که شاهدش بودیم ندارم؛ اگه فکر میکنی من آدم سینما-ندوستی هستم که پولم رو واسهی خریدن بلیت سینما خرج نمیکنم؛ شما «هامون» رو اکران کن و میم رو بنشون کنارم٬ من واسهی همّهی سانسها بلیت میخرم ازت.:)
وااای واای وای چقدر مبانیریاضی نمیفهمم.
دارم فکر میکنم آیا رشتهای وجود داشت که از ترم دوم به بعد تکتک درسها رو دوست میداشتم؟ یا همیشه ناراضیم؟
یعنی اگه رو داشتم، وقتی میدونم مهندس قدیری تشریف میارن واسه سخنرانی، مثل تایرل توی مستر روبات، از روز قبل شیکترین لباسهای رسمیم رو امتحان میکنم و جلوی آینه جملاتی که قراره بهش بگم رو تمرین میکنم، اونقدر تمرین میکنم که باورم بشه تابستون توی بیان خواهم بود.
بعد احتمالا در تناظر با جملهای که رئیس تایرل راجع به کراوات قشنگ و گرونش گفت "?Nice tie. Let me guess, Brioni"، جناب قدیری چیز قابل گفتنی در ظاهر من یافت نخواهند کرد و به یک « اطلاع میدم.» بسنده میکنن. بعد من لهشده و بیآرزو برمیگردم اینجا، میرم روی پشتبوم و توی لیوان لاجوردیم چای میخورم و دنبال ماه میگردم که مطمئن بشم خیلی وقته گم شدم. درواقع این من نیستم که دوست دارم شخصیتی مثل تایرل داشته باشم؛ تایرل از چند لحاظ شباهت زیادی به میم داره. اون سکانس ایستادن جلوی آینه و سیلی زدن به خودش بخاطر استفاده از الفاظ متکبرانه در جملهای که قراره واسه گرفتن سِمت CTO به مدیرعامل بگه، خود میم رو یادم آورد. اون سیاستش و هرکاری کردن واسه رسیدن به خواستهش-به جایگاه بالاتر در هرم سازمانی یا هرچی، بعد از نرسیدن به جایگاه CTO، پول دادنش به اون بیخانمان و در عین خونسردی دست کردن دستکشهای لاتکس و کتک زدنش با مشتهای محکم قدرتگرفته از عصبانیت، خود خودشه، شاید با یکم اغراق.
همهی این سناریو رو در عرض ده ثانیه توی ذهنم تصور کردم و تصمیم گرفتم تا وقتی که به OOP مسلط نشدم رویا نبافم. قربانت، خدا نگهدار.
فکر میکنم میل زیادی به داشتن یک سگ آروم و حرفگوشکن پیدا کردم. منظورم دقیقا اون سگه توی Beginnersه. و حالا که صحبتش پیش اومد بدم نمیاد بگم که دوس داشتم شبیه اون دختره -آنا- بودم. قشنگترین چونهی دنیا رو داره به نظرم. [Sigh]
از چهارشنبهی هفتهی پیش تا امروز -خصوصاً بخاطر دیروز- اعتیادطور نسبت به کانتست دادن اشتیاق دارم. و میدونم که هرموقع دوز چیزی رو اینقدر بالا بردم٬ زودی تموم شد. بله٬ بله. لازم به یادآوری نیست.
تقریباً هر پنجشنبه فکر میکنم به رفتن و گم شدن، بعضی پنجشنبهها شلوار جینم رو یهدونه تا بیشتر میزنم و با کانورسهای زهواردررفتهی قدیمیم میرم سمت مترو. میتونم پیاده برم، اما مترو و دیدن جریان آدمایی که انگار یه مقصد مشخص دارن، از انزوای مسخرهم دورترم میکنه. میرم ترهبار، سبزیجات تازه حالمو خوب میکنه؛ سعی میکنم مثل وقتایی که با بابام میرفتم خرید و بهم یاد میداد، با دقت به سبزیجاتی که واسهم میریزن توی کیسه نگاه کنم تا مچ سبزیجات مونده و پلاسیده رو بگیرم. گرچه هیچوقت پیش نیومده.
روز رو کوتاه میکنم با خرید و آشپزی و فیلم و کانتست و کتاب.
در حالی که دیروز از وقتی که بیدار شدم تا پنج عصر حتی وقت نداشتم چیزی بخورم. و فکر میکنم به هدفم رسیدم. میدونم که هدف بالایی نبود، ولی اگه نمیرسیدم خیلی چیزا واسم تمومشده بود. در این عصر بیحوصلگی، دلم به همینچیزا خوشه دیگه.
یهجایی توی فیلم هامون هست که حمید بعد از زمین ریختن اتفاقی کیسههایخرید پیرزن همسایه و دعوا با مهشید، با دوتا ماهی بزرگ توی دستاش میره توی آشپزخونه و مهشید رو میبینه که خیلی ریلکس درحال سیگار کشیدنه. ماهیها رو پرت میکنه جلوی پای مهشید و با عجله از آشپزخونه خارج میشه. میره سمت اتاقش و در همین حین دوبار این جمله رو میگه؛ «باید یه فکر اساسی کرد.» انگار دفعهی اول به خودش گفته و دفعهی دوم هم به خودش و هم به مهشید.
موضوع همینه هامونِ عزیز. گاهی مشکل اونقدر بزرگ و اساسیه، که فکر میکنیم با یک فکر اساسی لااقل میتونیم باهاش کنار بیایم. باید یه فکر اساسی کرد...
یه موقعی بود که یکنفر از همه زیر و بم زندگی یکنواختم باخبر بود؛ وقتی گرفتار میشدم، وقتی نمیتونستم تصمیم درستی بگیرم، وقتی انقدر فکرم مشغول بود که دیگه ناکارآمد میشدم، میرفتم پیشش و دونهدونه دغدغههام رو واسهش میگفتم. راهحل حلشدنیها رو بهم نشون میداد، باهام شوخی میکرد و به حلنشدنیها لعنت میفرستادیم مینداختیم دور. فکرم سبک میشد، دوباره جون میگرفتم میدونستم باید چیکار کنم و چیکار نکنم.
حالا چی؟ همهچیز جمع شده توی فکرم و اونقدر خستهم که حتی نمیدونم از کجای ذهنم دارم آورفلو میشم. نمیتونم تصمیم درستی بگیرم. هیچکس نیست که از همهچیز خبر داشته باشه و حتی هیچکس نیست که بخوام درباره دغدغههام باهاش حرف بزنم و راهنمایی بخوام.
یادم میمونه. باید اِستاد و فرود آمد بر آستانِ دری که کوبه ندارد. چرا که گر به گاه آمده باشی، دربان به انتظار توست. و اگر بیگاه، به در کوفتنت پاسخی نمیآید.
نشانِ مهربونترین دوست دانشکدهای رو تقدیم میکنم به پ. عزیز، که یک ساعت سعی کرد کد خودمو دیباگ کنه، و بعد از سوختن دلش به حال منِ بیچارهی میانترم ریاضی۲دار، طی یک ساعت و نیم دیگه از شارپ اینکلود آیاواستریم تا آکولاد بستهی آخر main کد سوالی که سه روزه درگیرش بودم رو واسهم نوشت و هزار بار توضیح داد تا بفهمم.
نشان کاریزماتیکترین رواعصاب رو میدم به مَلِک که معتقده مخاطبش هیچی نمیدونه مگر اینکه ملک واسهش شفافسازی کنه. و سعی کرد به من بفهمونه تکدرس با سهامی برداشتن یعنی چی، اما نتونست. در همین حین خندههای زیرزیرکی پ. و کِیوی رو شاهد بودیم که زیر میز توی شکم همدیگه مُشت میکوبیدن و سعی میکردن با من یا ملک چشمتوچشم نشن. جانورها.
ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم.
توی همین محدودهی پشتبوم، هرچقدر میگردم توی آسمون ماه رو پیدا نمیکنم. یه عالمه ستاره هست، اما ماه رو نمیبینم.
تو هم باید به روم میاوردی که گم شدم؟
چهقدر سهل و روان میگذره لحظاتی که از ف. میپرسم چند صفحه خوندی و با خنده میگه پنجتا. تو چی؟ بعد من میگم هِچی. و هردو به حالِ نزار هم میخندیم و ف. میگه بیا شروع کنیم. ها؟ بعد من میگم سوال کدفرسزی که دیروز بهت گفتم درگیرشم یادته؟ هنوز درگیرشم نمیتونم برم سراغ چیز دیگه:)) و میگه ایبابا ول کن! من ترجمه حسابداریم مونده. میپرسم تا کِی وقت داره؟ میگه فردا. میگم نصف کن تا فردا تمومش میکنیم. این وسط دیگه نمیخنده. ریپلای میکنه معرفت داری. ولی تو درس بخون. میگم وقت واسه اون هست، این کار فورسماژوره. بفرست بیاد یه صفحهشو. گیف ذوقمرگشدن خودشو میفرسته و یاد خندیدن بامزهش میفتم که لپاش میزنه بیرون و چشماش فرو میره. خندهم میگیره.
ولی من همیشه آدم بامعرفتی نیستم. اگه یه روز کارمند منابع انسانی کافهبازار توی مصاحبهی اول ازم بپرسه یه صفت خوب شما چیه؟ نمیگم بامعرفتم. حتی نمیگم وفادارم. نمیدونم. خیلی وقته کسی صفت خوبی بهم نسبت نداده که خودم باور کنم.
دو روزه که خیلی خستهم.
امروز اون یکی میم رو توی پیادهروی ولیعصر دیدم، عینکآفتابی زده بود و با عجله راه میرفت. آفتاب میتابید به موهای طلایی قشنگش و تیشرت سبز گشادی پوشیده بود. هردومون مشغول صحبت با فرد همراهمون بودیم و یکم دیر متوجه همدیگه شدیم. از پشت سر صدام زد نگار. برگشتم و سلام کردم بهش. گفتم بعد سه ماه دارم میبینمت. گفت ویزام اومده، سه ماه دیگه میرم. لبخند زدم گفتم چه خوب. مهمونمون کن کافه، باید باهات خداحافظی کنیم. مثل همیشه انگار خوشحال بود، گفت آره حتماً. میبینمت. گفتم میبینمت. و برگشتیم پیش همراهامون. دیگه نمیشنیدم چی میگه. فکرم پیش میم مونده بود که بعد از سه ماه دیگه، امکان نداره توی صحن دانشگاه، توی پارکعمران، توی کافه، یا حتی توی پیادهروهای ولیعصر ببینمش.
یهو یاد اینیکی میم افتادم. چند وقته ندیدمش؟ تا کِی...؟