دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 تقریباً هر پنجشنبه فکر می‌کنم به رفتن و گم شدن، بعضی پنجشنبه‌ها شلوار جین‌م رو یه‌دونه تا بیشتر می‌زنم و با کانورس‌های زهواردررفته‌ی قدیمی‌م میرم سمت مترو. می‌تونم پیاده برم، اما مترو و دیدن جریان آدمایی که انگار یه مقصد مشخص دارن، از انزوای مسخره‌م دورترم می‌کنه. می‌رم تره‌بار، سبزیجات تازه حالمو خوب می‌کنه؛ سعی می‌کنم مثل وقتایی که با  بابام می‌رفتم خرید و بهم یاد می‌داد، با دقت به سبزیجاتی که واسه‌م می‌ریزن توی کیسه نگاه کنم تا مچ سبزیجات مونده و پلاسیده رو بگیرم. گرچه هیچ‌وقت پیش نیومده.

 روز رو کوتاه می‌کنم با خرید و آشپزی و فیلم و کانتست و کتاب. 

 در حالی که دیروز از وقتی که بیدار شدم تا پنج عصر حتی وقت نداشتم چیزی بخورم. و فکر می‌کنم به هدفم رسیدم. می‌دونم که هدف بالایی نبود، ولی اگه نمی‌رسیدم خیلی چیزا واسم تموم‌شده بود. در این عصر بی‌حوصلگی، دلم به همین‌چیزا خوش‌ه دیگه.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۶

 یه‌جایی توی فیلم هامون هست که حمید بعد از زمین ریختن اتفاقی کیسه‌های‌خرید پیرزن همسایه و دعوا با مهشید، با دوتا ماهی بزرگ توی دستاش می‌ره توی آشپزخونه و مهشید رو می‌بینه که خیلی ریلکس درحال سیگار کشیدن‌ه. ماهی‌ها رو پرت می‌کنه جلوی پای مهشید و با عجله از آشپزخونه خارج میشه. می‌ره سمت اتاقش و در همین حین دوبار این جمله رو می‌گه؛ «باید یه فکر اساسی کرد.» انگار دفعه‌ی اول به خودش گفته و دفعه‌ی دوم هم به خودش و هم به مهشید.

 موضوع همینه هامونِ عزیز. گاهی مشکل اون‌قدر بزرگ و اساسی‌ه، که فکر می‌کنیم با یک فکر اساسی لااقل می‌تونیم باهاش کنار بیایم. باید یه فکر اساسی کرد...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۳۶

 یه موقعی بود که یک‌نفر از همه زیر و بم زندگی یکنواخت‌م باخبر بود؛ وقتی گرفتار می‌شدم، وقتی نمی‌تونستم تصمیم درستی بگیرم، وقتی انقدر فکرم مشغول بود که دیگه ناکارآمد می‌شدم، می‌رفتم پیشش و دونه‌دونه دغدغه‌هام رو واسه‌ش می‌گفتم. راه‌حل حل‌شدنی‌ها رو بهم نشون می‌داد، باهام شوخی می‌کرد و به حل‌نشدنی‌ها لعنت می‌فرستادیم می‌نداختیم دور. فکرم سبک می‌شد، دوباره جون می‌گرفتم می‌دونستم باید چیکار کنم و چیکار نکنم.

 حالا چی؟ همه‌چیز جمع شده توی فکرم و اون‌قدر خسته‌م که حتی نمی‌دونم از کجای ذهنم دارم آورفلو می‌شم. نمی‌تونم تصمیم درستی بگیرم. هیچکس نیست که از همه‌چیز خبر داشته باشه و حتی هیچ‌کس نیست که بخوام درباره دغدغه‌هام باهاش حرف بزنم و راهنمایی بخوام. 

 یادم می‌مونه. باید اِستاد و فرود آمد بر آستانِ دری که کوبه ندارد. چرا که گر به گاه آمده باشی، دربان به انتظار توست. و اگر بی‌گاه، به در کوفتنت پاسخی نمی‌آید.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲

...

  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۰

 نشانِ مهربون‌ترین دوست دانشکده‌ای رو تقدیم می‌کنم به پ. عزیز، که یک ساعت سعی کرد کد خودمو دیباگ کنه، و بعد از سوختن دلش به حال منِ بیچاره‌ی میانترم ریاضی۲دار، طی یک ساعت و نیم دیگه از شارپ اینکلود آی‌اواستریم تا آکولاد بسته‌ی آخر main کد سوالی که سه روزه درگیرش بودم رو واسه‌م نوشت و هزار بار توضیح داد تا بفهمم.

 نشان کاریزماتیک‌ترین رواعصاب رو می‌دم به مَلِک که معتقده مخاطب‌ش هیچی نمی‌دونه مگر اینکه ملک واسه‌ش شفاف‌سازی کنه. و سعی کرد به من بفهمونه تک‌درس با سهامی برداشتن یعنی چی، اما نتونست. در همین حین خنده‌های زیرزیرکی پ. و کِی‌وی رو شاهد بودیم که زیر میز توی شکم همدیگه مُشت می‌کوبیدن و سعی می‌کردن با من یا ملک چشم‌توچشم نشن. جانورها.

 ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم‌. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم.

  • ۲ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۳

 توی همین محدوده‌ی پشت‌بوم، هرچقدر می‌گردم توی آسمون ماه رو پیدا نمی‌کنم. یه عالمه ستاره هست، اما ماه رو نمی‌بینم.

 تو هم باید به روم میاوردی که گم شدم؟



  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۴۹

  چه‌قدر سهل و روان می‌گذره لحظاتی که از ف. می‌پرسم چند صفحه خوندی و با خنده می‌گه پنج‌تا. تو چی؟ بعد من می‌گم هِچی. و هردو به حالِ نزار هم می‌خندیم و ف. می‌گه بیا شروع کنیم. ها؟ بعد من می‌گم سوال کدفرسزی که دیروز بهت گفتم درگیرشم یادته؟ هنوز درگیرشم نمی‌تونم برم سراغ چیز دیگه:)) و میگه ای‌بابا ول کن! من ترجمه حسابداری‌م مونده. می‌پرسم تا کِی وقت داره؟ می‌گه فردا. می‌گم نصف کن تا فردا تمومش می‌کنیم. این وسط دیگه نمی‌خنده. ریپلای می‌کنه معرفت داری. ولی تو درس بخون. می‌گم وقت واسه اون هست، این کار فورس‌ماژوره. بفرست بیاد یه صفحه‌شو. گیف ذوق‌مرگ‌شدن خودشو می‌فرسته و یاد خندیدن بامزه‌ش میفتم که لپاش می‌زنه بیرون و چشماش فرو میره. خنده‌م می‌گیره. 

 ولی من همیشه آدم بامعرفتی نیستم. اگه یه روز کارمند منابع انسانی کافه‌بازار توی مصاحبه‌ی اول ازم بپرسه یه صفت خوب شما چیه؟ نمی‌گم بامعرفت‌م. حتی نمی‌گم وفادارم. نمی‌دونم. خیلی وقته کسی صفت خوبی بهم نسبت نداده که خودم باور کنم.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۹

 دو روزه که خیلی خسته‌م. 

 امروز اون یکی میم رو توی پیاده‌روی ولیعصر دیدم، عینک‌آفتابی زده بود و با عجله راه می‌رفت. آفتاب می‌تابید به موهای طلایی قشنگش و تی‌شرت سبز گشادی پوشیده بود. هردومون مشغول صحبت با فرد همراهمون بودیم و یکم دیر متوجه همدیگه شدیم. از پشت سر صدام زد نگار. برگشتم و سلام کردم بهش. گفتم بعد سه ماه دارم می‌بینمت. گفت ویزام اومده، سه ماه دیگه میرم. لبخند زدم گفتم چه خوب. مهمونمون کن کافه، باید باهات خداحافظی کنیم. مثل همیشه انگار خوشحال بود، گفت آره حتماً. می‌بینمت. گفتم می‌بینمت. و برگشتیم پیش همراهامون. دیگه نمی‌شنیدم چی می‌گه. فکرم پیش میم مونده بود که بعد از سه ماه دیگه، امکان نداره توی صحن دانشگاه، توی پارکعمران، توی کافه، یا حتی توی پیاده‌روهای ولیعصر ببینم‌ش. 

 یهو یاد این‌یکی میم افتادم. چند وقته ندیدمش؟ تا کِی...؟


  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۷





  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۱

 دو ساله به مامان بابام هم میگم که آرزو دارم قبل از رفتنم٬ توی بیان کار کنم و احتمالا سالهای سال به این تجربه افتخار خواهم کرد.

 توی شرایطی که وب سرور های دیگه وبلاگ ها رو مملو از تبلیغ و پاپ آپ و غیره میکنن٬ بیان عزیز بابت یک نصف روز خاموش شدن بخشی از سرورهاش به همه ی کاربرها با این دقت توضیح میده.  


  • ۱ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۸
دیدن همین ورودی ترمینال آرژانتین هم برایم دردناک میشود وقتی تصویر مردی از پشت سر، با هیئتی نسبتا درشت و مشکی پوش که منتظرانه به روبه رو چشم دوخته است، در ذهنم تداعی میشود.
هنوز، خیلی چیزها بی رحمانه یادم هست.
  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۲۷

 مشکل اصلی اینه که، Memories last forever.

 و من تا کِی قراره خواب ببینم توی کوچه پس‌کوچه‌های اطراف خونه‌ش گم شدم؟ و هوا تاریک می‌شه، و هیچ‌کس نیست اون اطراف، و هیچ‌کس واسه‌ش مهم نیست که یه نفر اون بیرون گم شده، می‌ترسه، تنهاست. همون موقع می‌فهمم که دارم خواب می‌بینم. می‌فهمم کجا رفتم توی خواب، چرا رفتم و چرا گم شدم. صبر می‌کنم تا ادامه پیدا کنه، انگار امید دارم. چندتا غریبه از توی تاریکی کم‌کم میان سمتم. ترسم بیشتر میشه، بیدار می‌شم. آروم بیدار میشم و خستگی توی تنم سنگینی می‌کنه. غصه‌م می‌گیره.

 این خواب تکرار می‌شه و هربار از خودم می‌پرسم؛ چرا گم شدم؟



  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۴
!Finally, I reached the ability of implementing a recursive function on my own! Yaaay


  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۵۹