...
- ۰ نظر
- ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۰
نشانِ مهربونترین دوست دانشکدهای رو تقدیم میکنم به پ. عزیز، که یک ساعت سعی کرد کد خودمو دیباگ کنه، و بعد از سوختن دلش به حال منِ بیچارهی میانترم ریاضی۲دار، طی یک ساعت و نیم دیگه از شارپ اینکلود آیاواستریم تا آکولاد بستهی آخر main کد سوالی که سه روزه درگیرش بودم رو واسهم نوشت و هزار بار توضیح داد تا بفهمم.
نشان کاریزماتیکترین رواعصاب رو میدم به مَلِک که معتقده مخاطبش هیچی نمیدونه مگر اینکه ملک واسهش شفافسازی کنه. و سعی کرد به من بفهمونه تکدرس با سهامی برداشتن یعنی چی، اما نتونست. در همین حین خندههای زیرزیرکی پ. و کِیوی رو شاهد بودیم که زیر میز توی شکم همدیگه مُشت میکوبیدن و سعی میکردن با من یا ملک چشمتوچشم نشن. جانورها.
ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم. ریاضی۲ نخوندم.
توی همین محدودهی پشتبوم، هرچقدر میگردم توی آسمون ماه رو پیدا نمیکنم. یه عالمه ستاره هست، اما ماه رو نمیبینم.
تو هم باید به روم میاوردی که گم شدم؟
چهقدر سهل و روان میگذره لحظاتی که از ف. میپرسم چند صفحه خوندی و با خنده میگه پنجتا. تو چی؟ بعد من میگم هِچی. و هردو به حالِ نزار هم میخندیم و ف. میگه بیا شروع کنیم. ها؟ بعد من میگم سوال کدفرسزی که دیروز بهت گفتم درگیرشم یادته؟ هنوز درگیرشم نمیتونم برم سراغ چیز دیگه:)) و میگه ایبابا ول کن! من ترجمه حسابداریم مونده. میپرسم تا کِی وقت داره؟ میگه فردا. میگم نصف کن تا فردا تمومش میکنیم. این وسط دیگه نمیخنده. ریپلای میکنه معرفت داری. ولی تو درس بخون. میگم وقت واسه اون هست، این کار فورسماژوره. بفرست بیاد یه صفحهشو. گیف ذوقمرگشدن خودشو میفرسته و یاد خندیدن بامزهش میفتم که لپاش میزنه بیرون و چشماش فرو میره. خندهم میگیره.
ولی من همیشه آدم بامعرفتی نیستم. اگه یه روز کارمند منابع انسانی کافهبازار توی مصاحبهی اول ازم بپرسه یه صفت خوب شما چیه؟ نمیگم بامعرفتم. حتی نمیگم وفادارم. نمیدونم. خیلی وقته کسی صفت خوبی بهم نسبت نداده که خودم باور کنم.
دو روزه که خیلی خستهم.
امروز اون یکی میم رو توی پیادهروی ولیعصر دیدم، عینکآفتابی زده بود و با عجله راه میرفت. آفتاب میتابید به موهای طلایی قشنگش و تیشرت سبز گشادی پوشیده بود. هردومون مشغول صحبت با فرد همراهمون بودیم و یکم دیر متوجه همدیگه شدیم. از پشت سر صدام زد نگار. برگشتم و سلام کردم بهش. گفتم بعد سه ماه دارم میبینمت. گفت ویزام اومده، سه ماه دیگه میرم. لبخند زدم گفتم چه خوب. مهمونمون کن کافه، باید باهات خداحافظی کنیم. مثل همیشه انگار خوشحال بود، گفت آره حتماً. میبینمت. گفتم میبینمت. و برگشتیم پیش همراهامون. دیگه نمیشنیدم چی میگه. فکرم پیش میم مونده بود که بعد از سه ماه دیگه، امکان نداره توی صحن دانشگاه، توی پارکعمران، توی کافه، یا حتی توی پیادهروهای ولیعصر ببینمش.
یهو یاد اینیکی میم افتادم. چند وقته ندیدمش؟ تا کِی...؟
مشکل اصلی اینه که، Memories last forever.
و من تا کِی قراره خواب ببینم توی کوچه پسکوچههای اطراف خونهش گم شدم؟ و هوا تاریک میشه، و هیچکس نیست اون اطراف، و هیچکس واسهش مهم نیست که یه نفر اون بیرون گم شده، میترسه، تنهاست. همون موقع میفهمم که دارم خواب میبینم. میفهمم کجا رفتم توی خواب، چرا رفتم و چرا گم شدم. صبر میکنم تا ادامه پیدا کنه، انگار امید دارم. چندتا غریبه از توی تاریکی کمکم میان سمتم. ترسم بیشتر میشه، بیدار میشم. آروم بیدار میشم و خستگی توی تنم سنگینی میکنه. غصهم میگیره.
این خواب تکرار میشه و هربار از خودم میپرسم؛ چرا گم شدم؟
« یک راه و رسم تازه؛ من راجع به چیزهایی که دیروز پیش آمده هیچوقت فکر نمیکنم. از خود نمیپرسم که فردا چه پیش میآید. آنچه اهمیت دارد چیزی است که امروز و همین الآن اتفاق میافتد. به خودم میگویم:
الآن مشغول چه کاری هستی، زوربا؟
دارم میخوابم.
بسیار خوب، راحت بخواب.
الآن مشغول چه کاری هستی، زوربا؟
دارم کار میکنم.
بسیار خوب، حسابی کار کن.
حالا چهکاری میکنی، زوربا؟
دارم یک زن را میبوسم.
بسیار خوب او را از ته دل ببوس و در حینی که به این کار مشغولی همهچیز را فراموش کن. فقط تو هستی و او و هیچکس دیگر روی زمین نیست، یالا، ببوسش.»
از بیانات شیخ ما، که از قضا عاقلی رو گنه دانست.
از وقتی از خوابِ جبرانی بیدار شدم، همهش این صدا توی گوشمه؛ « شاید که عشق هدیهی ابلیس است؛ اندوه اگر سزای وفا باشد.»
باز خودم به خودم میگم «نفرین به کسی که چشم به ره مانَد.» سرم درد میکرد. از ظهر سردرد داشتم، و این امید که بخوابم و بیدار شم و دردی باقی نمونده باشه. اما خوابیدم و دهبار بیدار شدم؛ سردرد هنوز بود. استامینوفن خوردم و به خودم قول دادم آخرینبار باشه. بالاخره آدمای قرصنخور هم یه روزی میشکنن. خسته میشن از قرص نخوردن و انتظار تموم شدن دردشون رو کشیدن. انتظارِ کوفتی خودش مادر دردهاست.
چرا توی بعضی از جمعها انقدر احساس غریبگی میکنم؟ ظهر هنوز غذای سفارششدهی منو نیاورده بودن و اون پنج نفرِ دیگه خیلی راحت باهمدیگه صحبت میکردن از همهچیز و همهکَس، ریفرنس میدادن به اتفاقات مشترک گذشته. من چی؟ آستینم رو تا میزدم بالا، آستینم رو میزدم پایین، گوشیم رو در میاوردم از جیببغلی کیفم اما تکست نمیدادم. باید این ریاکشن طبیعی رو ترک کنم و بفهمم، درک کنم، که ناجیها هم زندگی خودشون رو دارن؛ باید رهاشان میکردیم بروند جاهای خوب، جاهای دور...
دلم هیچکدوم از اتفاقات و شرایطی که الان هست رو نمیخواد. شاید اگه یه فرشفروش میانسال توی تبریز بودم، بیشتر احساس آرامش میکردم؛ فرشِ خوشگل حال همه رو خوب میکنه.
دلم تنگه؛ بهش وعده میدم که یادت میره، خوب میشی یهروز. فردا بشه و بعد پسفردا بشه که دوشنبه و سهشنبه هم از پی همدیگه بیان و ... آخ که چه تباهم. آخ که چه دلتنگم.