- ۰ نظر
- ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۷:۵۱
مشکل اصلی اینه که، Memories last forever.
و من تا کِی قراره خواب ببینم توی کوچه پسکوچههای اطراف خونهش گم شدم؟ و هوا تاریک میشه، و هیچکس نیست اون اطراف، و هیچکس واسهش مهم نیست که یه نفر اون بیرون گم شده، میترسه، تنهاست. همون موقع میفهمم که دارم خواب میبینم. میفهمم کجا رفتم توی خواب، چرا رفتم و چرا گم شدم. صبر میکنم تا ادامه پیدا کنه، انگار امید دارم. چندتا غریبه از توی تاریکی کمکم میان سمتم. ترسم بیشتر میشه، بیدار میشم. آروم بیدار میشم و خستگی توی تنم سنگینی میکنه. غصهم میگیره.
این خواب تکرار میشه و هربار از خودم میپرسم؛ چرا گم شدم؟
« یک راه و رسم تازه؛ من راجع به چیزهایی که دیروز پیش آمده هیچوقت فکر نمیکنم. از خود نمیپرسم که فردا چه پیش میآید. آنچه اهمیت دارد چیزی است که امروز و همین الآن اتفاق میافتد. به خودم میگویم:
الآن مشغول چه کاری هستی، زوربا؟
دارم میخوابم.
بسیار خوب، راحت بخواب.
الآن مشغول چه کاری هستی، زوربا؟
دارم کار میکنم.
بسیار خوب، حسابی کار کن.
حالا چهکاری میکنی، زوربا؟
دارم یک زن را میبوسم.
بسیار خوب او را از ته دل ببوس و در حینی که به این کار مشغولی همهچیز را فراموش کن. فقط تو هستی و او و هیچکس دیگر روی زمین نیست، یالا، ببوسش.»
از بیانات شیخ ما، که از قضا عاقلی رو گنه دانست.
از وقتی از خوابِ جبرانی بیدار شدم، همهش این صدا توی گوشمه؛ « شاید که عشق هدیهی ابلیس است؛ اندوه اگر سزای وفا باشد.»
باز خودم به خودم میگم «نفرین به کسی که چشم به ره مانَد.» سرم درد میکرد. از ظهر سردرد داشتم، و این امید که بخوابم و بیدار شم و دردی باقی نمونده باشه. اما خوابیدم و دهبار بیدار شدم؛ سردرد هنوز بود. استامینوفن خوردم و به خودم قول دادم آخرینبار باشه. بالاخره آدمای قرصنخور هم یه روزی میشکنن. خسته میشن از قرص نخوردن و انتظار تموم شدن دردشون رو کشیدن. انتظارِ کوفتی خودش مادر دردهاست.
چرا توی بعضی از جمعها انقدر احساس غریبگی میکنم؟ ظهر هنوز غذای سفارششدهی منو نیاورده بودن و اون پنج نفرِ دیگه خیلی راحت باهمدیگه صحبت میکردن از همهچیز و همهکَس، ریفرنس میدادن به اتفاقات مشترک گذشته. من چی؟ آستینم رو تا میزدم بالا، آستینم رو میزدم پایین، گوشیم رو در میاوردم از جیببغلی کیفم اما تکست نمیدادم. باید این ریاکشن طبیعی رو ترک کنم و بفهمم، درک کنم، که ناجیها هم زندگی خودشون رو دارن؛ باید رهاشان میکردیم بروند جاهای خوب، جاهای دور...
دلم هیچکدوم از اتفاقات و شرایطی که الان هست رو نمیخواد. شاید اگه یه فرشفروش میانسال توی تبریز بودم، بیشتر احساس آرامش میکردم؛ فرشِ خوشگل حال همه رو خوب میکنه.
دلم تنگه؛ بهش وعده میدم که یادت میره، خوب میشی یهروز. فردا بشه و بعد پسفردا بشه که دوشنبه و سهشنبه هم از پی همدیگه بیان و ... آخ که چه تباهم. آخ که چه دلتنگم.
خوبیِ هندلی بودن این کولر سالن مطالعه اینه که بخاطر صدای شکستن پستهها معذب نمیشم؛ چون اصن صدا به صدا نمیرسه:))
شاید میخواستم به خودم ثابت کنم که میتونم همون دلسنگِ آرمانیِ توی ذهنم باشم. دلسنگ هم کلمهی درستی نیست؛ صبور بهتره. صبورِ آرمانی توی ذهنم داره خودشو میخوره، داره با منِ سرکشِ نقنقو میجنگه، مثل یه تشنهی گمشده توی صحرا، هر گوشه و کنار دنبال امید میگرده. شما یادتون نمیاد ما یه موقع جلوی هیچ بنی بشری سرمونو پایین نمینداختیم؛ زور نداشتیم ولی جون داشتیم، انقدر جون میکنیم تا به خواستهمون برسیم. حالا افتادیم یه گوشه تنها و بیکَس، با کمرِ خم، سرمون پایین، خیره به زمین. اصلاً یادمون نمیاد کی بود، چی بود...
دیگه فرقی نداره؛ این خونه، سقف نداره.
«ارباب، از من بشنو. تمام کارهای این دنیا بیعدالتی است، بیعدالتی محض. من زوربای عاطل و کثیف نمیخواهم در کارهای آن شرکت کنم. چرا باید جوانها بمیرند و پیرهای فرسوده به زندگی ادامه بدهند؟ چرا بچهها میمیرند؟ یک موقع پسری داشتم اسمش دیمیتری بود. سه سالش بود که او را از دست دادم. من هیچگاه خدا را بخاطر این کارش نمیبخشم. میفهمی چه میگویم؟ روزی که مُردم، اگر آنقدر پررو باشد که با من روبهرو بشود، اگر همانطور که ادعا میکند خداست، از روی من خجالت خواهد کشید. بله، بله، خجالت خواهد کشید خود را به زوربا نشان بدهد احمق!»
زوربای یونانی - نیکوس کازانتزاکیس
میمجان، خوابتو دیدم. خواب که چه عرض کنم، کابوسی ازت دیدم.
من میز رزرو کردهبودم توی بهترین رستوران شهر، تو اومدی دنبالم. شب بود و اونقدر تاریک که صورت ماهت رو با جزئیات نبینم. حرفی نمیزدیم، من استرس داشتم و سکوت تو دردی بر دردهام اضافه کردهبود.
رستورانی که انتخاب کردهبودم شبیه عمارتهای عربنشین اشرافی بود؛ موسیقی عربی آرومی در پسزمینه صدای گفتوگوها شنیده میشد. مردهای درشتهیکل و سیاه با کلههای ریز، روی تختهای شاهانه نشسته بودن، قلیون میکشیدن، دربارهی زنها باهم شوخی میکردن و با صدای بلند میخندیدن.
تو اومدی که بشینی، اما تنها نبودی؛ یک پیرزن رو به کول میکشیدی که انگار زندگی نباتی داشت؛ معذب شدم که غریبهای پیشمون باشه، ولی چیزی بهت نگفتم؛ از به دوش کشیدنش مشخص بود که خیلی دوستش داری؛ انگار مادرت بود.
تو اومدی و نشستی و من سیر نگاهت کردم؛ در جواب نگاه خیرهم لبخند خشک و رسمی زدی و مسیر نگاهت رو عوض کردی. من غصهم گرفته بود؛ شبیه غصهای که با اولین بار دیدنت توی گیشا بهم هجوم آورد، وقتی دیدم عصا به دست هستی و کمی لنگلنگان به سمتم میای. مثل همون شب، خُرد شدهبودم.
این بار نمیخواستم بپرسم چی به سرت اومده؛ چون تو با مسخرهبازی سعی میکردی از جواب دادن طفره بری و بهم اطمینان بدی که اتفاقی نیفتاده، اما خودت با فکر کردن به سوالم ناراحت میشدی؛ نیازی به پرسیدن نداشتم؛ بدترین اتفاق افتاده بود و هرلحظه که بیشتر نگاهت میکردم، دنیا روی سرم خراب میشد؛ قیافهت شکسته شده بود؛ خرد شده بودی. دیگه اون اقتدار و پرستیژ از سر و روت نمیبارید. خطوط چروکیده پوستت اطراف چشمات باعث فرو رفتن و گود افتادنشون شدهبود؛ گرچه هنوز نگاهت برق میزد. به طرز نامرتبی موهات ریخته بود؛ پیشونیت حد و مرز درستی با سرت نداشت. نه تل زده بودی و نه حتی دست میکردی توی موهات. انگار با خودت فکر میکردی که این موها ارزشش رو نداره. پرسیدم موهات چرا این مدلی شده؟ با لبخند پرسیدی چه مدلی و بالاخره با حالتی عصبی دست بردی توی موهات و اونا شروع کردن به ریختن. من هم ناخودآگاه دست بردم سمت موهات و اجازه ندادم بیشتر از این اوضاع رو خراب کنی، دستت رو گرفتم و از بین موهای کمی که واسهی سرت باقی مونده بود، کشیدمش بیرون. بد نگاهم کردی؛ خیلی بد. انگار اجازه نداشتم به تو دست بزنم و تو باورت نمیشد من به چنین گناه بزرگی تن داده باشم.
گفتم چیزی بگو. باز هم با شوخی و مسخرهبازی تو، صحبتی بینمون شکل نگرفت. من غصه داشتم. نمیتونستم آروم و مظلوم بشینم جلوی میم عزیزم که اینقدر شکسته شده و هنوز شوخی میکنه، انگار نه انگار که من با دیدنش خُرد شده بودم؛ له شدهبودم.
چیزی خوردیم. تو زود رفتی؛ زن ناتوان رو به کول کشیدی و رفتی. من موندم و اون حجم از غصه، درحالی که توی کیفم دنبال کارت بانکیم میگشتم. اما تو همهی فکر و ذکرم رو با خودت برده بودی؛ هرچی میگشتم چیزی پیدا نمیشد. صدای بلند خندیدنها توی گوشم عذاب بزرگی بود. تو شکسته شده بودی؛ این دلیل برای عزا گرفتن من و تمام دنیا کافی نبود؟
تو چهمیدانی خوشبختی چقدر ساده است. تپشهای قلب من آزاردهنده است دکتر. اما اگر اینطور بیقرار نتپد، از کجا بدانم دلم تنگ کسی است؟ پروپرانولها را جیرهبندی میکنی و قول میدهم رأس ساعت به مصرف برسانم. اما این تپشها را هیچچیز آرام نمیکند؛ حتی بتابلاکرهای بیانگیزهای که صرفاً برای انجام وظیفه در رگهایم و در قلبم راهپیمایی میکنند. تپشهای من گرم است، گوشی پزشکی شما این مطلب را درست منتقل نمیکند؛ تپشهای گرم را بتابلاکر درمان نمیکند؛ حضور گرم یک میم میطلبد و چایبهلیمو، در یک بعدازظهر ابری باهار. تو چهمیدانی خوشبختی چقدر ساده است، و دور از دست.