به جانِ او که دلم بر سرِ وفاست، هنوز.
چهقدر سهل و روان میگذره لحظاتی که از ف. میپرسم چند صفحه خوندی و با خنده میگه پنجتا. تو چی؟ بعد من میگم هِچی. و هردو به حالِ نزار هم میخندیم و ف. میگه بیا شروع کنیم. ها؟ بعد من میگم سوال کدفرسزی که دیروز بهت گفتم درگیرشم یادته؟ هنوز درگیرشم نمیتونم برم سراغ چیز دیگه:)) و میگه ایبابا ول کن! من ترجمه حسابداریم مونده. میپرسم تا کِی وقت داره؟ میگه فردا. میگم نصف کن تا فردا تمومش میکنیم. این وسط دیگه نمیخنده. ریپلای میکنه معرفت داری. ولی تو درس بخون. میگم وقت واسه اون هست، این کار فورسماژوره. بفرست بیاد یه صفحهشو. گیف ذوقمرگشدن خودشو میفرسته و یاد خندیدن بامزهش میفتم که لپاش میزنه بیرون و چشماش فرو میره. خندهم میگیره.
ولی من همیشه آدم بامعرفتی نیستم. اگه یه روز کارمند منابع انسانی کافهبازار توی مصاحبهی اول ازم بپرسه یه صفت خوب شما چیه؟ نمیگم بامعرفتم. حتی نمیگم وفادارم. نمیدونم. خیلی وقته کسی صفت خوبی بهم نسبت نداده که خودم باور کنم.
- ۹۵/۰۲/۱۳