I've got a war in my mind
از وقتی از خوابِ جبرانی بیدار شدم، همهش این صدا توی گوشمه؛ « شاید که عشق هدیهی ابلیس است؛ اندوه اگر سزای وفا باشد.»
باز خودم به خودم میگم «نفرین به کسی که چشم به ره مانَد.» سرم درد میکرد. از ظهر سردرد داشتم، و این امید که بخوابم و بیدار شم و دردی باقی نمونده باشه. اما خوابیدم و دهبار بیدار شدم؛ سردرد هنوز بود. استامینوفن خوردم و به خودم قول دادم آخرینبار باشه. بالاخره آدمای قرصنخور هم یه روزی میشکنن. خسته میشن از قرص نخوردن و انتظار تموم شدن دردشون رو کشیدن. انتظارِ کوفتی خودش مادر دردهاست.
چرا توی بعضی از جمعها انقدر احساس غریبگی میکنم؟ ظهر هنوز غذای سفارششدهی منو نیاورده بودن و اون پنج نفرِ دیگه خیلی راحت باهمدیگه صحبت میکردن از همهچیز و همهکَس، ریفرنس میدادن به اتفاقات مشترک گذشته. من چی؟ آستینم رو تا میزدم بالا، آستینم رو میزدم پایین، گوشیم رو در میاوردم از جیببغلی کیفم اما تکست نمیدادم. باید این ریاکشن طبیعی رو ترک کنم و بفهمم، درک کنم، که ناجیها هم زندگی خودشون رو دارن؛ باید رهاشان میکردیم بروند جاهای خوب، جاهای دور...
- ۹۵/۰۲/۰۴
قرص نخور اینقدر! بده! بخور بذار برا خودت:))