دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

I've got a war in my mind

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۵۶ ب.ظ

 از وقتی از خوابِ جبرانی بیدار شدم، همه‌ش این صدا توی گوشم‌ه؛ « شاید که عشق هدیه‌ی ابلیس است؛ اندوه اگر سزای وفا باشد.» 

 باز خودم به خودم می‌گم «نفرین به کسی که چشم به ره مانَد.» سرم درد می‌کرد. از ظهر سردرد داشتم، و این امید که بخوابم و بیدار شم و دردی باقی نمونده باشه. اما خوابیدم و ده‌بار بیدار شدم؛ سردرد هنوز بود. استامینوفن خوردم و به خودم قول دادم آخرین‌بار باشه. بالاخره آدمای قرص‌نخور هم یه روزی می‌شکنن. خسته می‌شن از قرص نخوردن و انتظار تموم شدن دردشون رو کشیدن. انتظارِ کوفتی خودش مادر دردهاست.

 چرا توی بعضی از جمع‌ها ان‌قدر احساس غریبگی می‌کنم؟ ظهر هنوز غذای سفارش‌شده‌ی منو نیاورده بودن و اون پنج نفرِ دیگه خیلی راحت باهمدیگه صحبت می‌کردن از همه‌چیز و همه‌کَس، ریفرنس می‌دادن به اتفاقات مشترک گذشته. من چی؟ آستینم رو تا می‌زدم بالا، آستینم رو می‌زدم پایین، گوشی‌م رو در میاوردم از جیب‌بغلی کیف‌م اما تکست نمی‌دادم. باید این ری‌اکشن طبیعی رو ترک کنم و بفهمم، درک کنم، که ناجی‌ها هم زندگی خودشون رو دارن؛ باید رهاشان می‌کردیم بروند جاهای خوب، جاهای دور...


  • ۹۵/۰۲/۰۴

نظرات (۳)

خیلی دور.
قرص نخور اینقدر! بده! بخور بذار برا خودت:))
پاسخ:
بله نیلوجونم... دور و خیلی دور و خیلی خیلی دور و... 
چطوری بخورم بذارم واسه خودم؟:))
Bokhor na! Bokhoor :))
یک چیزی که نمیدونم چیه رو میذارن تو آب جوش میاد بعد بخاراتش رو میذارن بخوره به پیشونیشون! میدونی که چیه؟!
برا من خیلی جوابه موقع سردرد. یه ربعه خوب خوب میشم
پاسخ:
آها یه موقع دکتر توسلی واسم یه مایعی تجویز کرد که موقع سردرد پیشونیم رو باهاش ماساژ بدم، بوی اکالیپتوس و اینا میداد و موثر هم بود. 
نگار کلن نمیدونی این روزا با هرکی از بچه ها حرف میزنم راضی نیست از اوضاع. همه احساس غریبی و تنهایی میکنن و حرص میخورن از همه چی. دوستی های همشون با بقیه در حد اینه که صرفا تو دانشگاه نخوان تنهایی جایی برن. شیدا همین صبح داش بم میگف. اصن بدجور دلم گرفته از همه چی و بدتر از همه اینه که انگار دارم عادت میکنم و همه چیز قراره به همین بدی پیش بره. تا آخر.
یه میل عجیبی هست به برگشتن و بودن تو همون سالای لعنتی دبیرستان و راهنمایی. و حتی بد تر اوضاع اون موقع. فقط نباشه چیزی که الان هست.
پاسخ:
 من دارم با بچه‌های دانشکده آشناتر میشم و می‌بینم که آدمای خوب و دوست‌داشتنی بینشون هست. ولی دوستیِ ماها تکرار نشدنی‌ه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی