- ۲ نظر
- ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۳
با کابوس معمول فرار کردن شروع شد؛ بیرون از خونه بودم و خیابونها کاملاً تاریک بود. هر از چندگاهی نور چراغ ماشینهای عبوری دور و برم رو روشن میکرد. یه ماشین با سرعت به سمتم میومد؛ دویدم٬ رفتم توی یکی از کوچههای تنگ و امیدوار بودم رانندهی اون ماشین از دنبال کردنم منصرف بشه٬ اما از ماشین پیاده شد و دنبالم دوید؛ خیلی ترسیده بودم.
صحنهی بعدی که یادم میاد اینه که توی یک خونهی غریب٬ با حضور عدهای از فامیل و یک مرد غریبه٬ مجبور شده بودم با اون مرد ازدواج کنم. مرد ازم چشم برنمیداشت؛ هوس توی چشماش برق میزد. خیلی معذب بودم٬ با هرکسی همصحبت میشدم تا اون نتونه سمتم بیاد.
صحنهی بعدی حیاط بزرگ اون خونه بود؛ دوستم داشت از خونه میرفت و من دنبالش رفتم داخل حیاط. میخواستم از فرصت نبودن اون مرد استفاده کنم و به دوستم بگم که من واقعاً نمیخوام با این مرد رابطه داشته باشم. این رو گفتم و غم رو دیدم توی صورتش؛ اونم نمیتونست کاری کنه. مرد سر رسید؛ اجازه نمیداد یک لحظه از جلوی چشمش دور بشم. با خندهی کثیفش بغلم میکرد٬ دستام رو میبست و تموم صورتم رو میبوسید؛ حتی از آشناهای دور و بر خجالتی نداشت. من نمیتونستم کاری کنم. حتی نمیخواستم نارضایتیم رو به زبون بیارم؛ تقدیری بود که واسهم نوشته شده بود و فقط میخواستم از فرصت باقی موندهی قبل از رفتن به تخت٬ واسه نظم دادن به افکارم و متقاعد کردن خودم استفاده کنم.
به خونهی دیگهای رفتیم؛ باز هم عدهای آشنا اونجا بودن و با خنده و شوخی باهم صحبت میکردن. مرد کمی دورتر از من به دیوار تکیه داده بود و خیره نگاه میکرد؛ دیگه اون ذوق شهوتآلود توی نگاهش نبود؛ برخورد سرد من فکرش رو مشغول کرده بود و احتمالاً اون هم دنبال نظم دادن به افکارش واسه متقاعد کردن من بود؛ دلم سوخت. دوستش نداشتم اما نمیخواستم تحقیر بشه؛ رفتم روبهروش و روی پنجهی پاهام ایستادم٬ دستام رو از پشت کتفش رسوندم به شونههاش و سرم رو تکیه دادم به سینهی محکمش. مرد تعجب کرده بود اما سریع واکنش نشون داد؛ بغلم کرد و اجازه داد باهاش خو بگیرم؛ چیزی نگفت٬ کاری نکرد٬ فقط اجازه داد با بدن درشت و غریبهای که به اجبار صاحبم شده بود٬ خو بگیرم. دیگه هیچچیز واسه م ارزش نداشت؛ میدونستم که دقایق آینده به وحشیانهترین شکل قابلتصور دریده خواهم شد٬ و تنها دفاع طبیعی من٬ سر گذاشتن روی سینهی شکارچی بود؛ رامِ تقدیرم شده بودم.
فکر نمیکردم برگشتن به خونهباغ پدربزرگ٬ اونم با حضور همهی فامیلمون و خود پدربزرگ و مادربزرگ٬ اینقدر بهم آرامش بده.
درست مثل ده سال پیش٬ با بابا دراز کشیدیم توی بهارخواب -من زیر پتو و بابا مراقبم تا خوابم ببره و با سرد شدن هوا برمگردونه توی خونه. با این تفاوت که اینبار موقع رفتن به داخل خونه بیدارم کرد و همونطور پتوپیچ بلندم کرد بردم داخل. ده سال پیش توی بهارخواب میخوابیدم و صبح توی خونه بیدار میشدم؛ اونموقع نصف شب که میشد بابا بدون اینکه بیدارم کنه بغلم میکرد میبرد توی خونه تا سرما نخورم.
صبح یه صبحونهی معمولی با نون خونگی که عمه پختهبود خوردم. بابا و عمو داشتن راجع به چیدن آویشن کوهی از همین کوههای اطراف باهم مشورت میکردن٬ و در نهایت تصمیم گرفتن ما رو هم با خودشون ببرن. کمتر از یک سال از اخرینباری که با بابا کوه رفته بودم میگذشت؛ همون تذکرها٬ همون راهنماییها٬ همون جملات روش بالا رفتن از کوه رو بهم یاد میداد و گاهی دستمون رو میگرفت. میگفتم بابا اینجوری اگه یه نفر پاش بلغزه سه نفر سقوط میکنن؛ گفت نترس باباجان٬ اگه با احتیاط صددرصد پیش بریم مشکلی پیش نمیاد. با همون عقل بچگی خودم گفتم اتفاقه دیگه٬ پیش میاد؛ حتی واسه محتاطترینها. رسیدیم بالای کوه؛ بابا و عمو آویشن میچیدن و توی پلاستیکی که دست من بود میریختن. وقتی برگشتیم خونهباغ متوجه شدم که دو سوم طول دستهام سوخته؛ یه مرز بامزه بین سوختن و نسوختن سلولهای پوستم میبینم.
با نگین موهامون رو باز کردیم و توی حیاط عکس میگرفتیم از خودمون؛ که باد میپیچید بین موهامون؛ آفتاب پوستمون رو روشن میکرد و موهامون رو درخشان... پدربزرگ روی تکمبل که توی بهارخواب بود٬ شاهانه نشسته بود و با یه لبخند ریز تماشامون میکرد؛ ما همهی نوههای قد و نیمقد رو...
توی راه برگشت یک ساعت و نیم تمام راجع به کار و درس با مامان و بابا صحبت میکردم و راجع به وضعیتم توی تابستون باهاشون مشورت میکردم. کلی راجع به آدمهای مسئولیتناپذیر خوابگاه واسهشون غر زدم و مدام با آوردن مثالهایی از ماشینهای جلویی توی جاده٬ توجیهم میکردن جامعه پُره از چنین افراد. نگین گاهی چُرت میزد٬ گاهی سر به سرم میذاشت و اکثراً ساکت بود. از پشت شیشه ماه رو بهش نشون دادم که کنار کوه٬ یه صحنهی کامل از عظمت جهان بود. بهش گفتم فقط یه گرگینه کم مونده که نوک اون کوه پوزهش رو بگیره سمت ماه و زوزه بکشه. گفت آره. گفتم میدونی گرگینه چیه؟ توی هریپاتر هم بود. گفت انسان گرگنما. واسهش توضیح دادم که گرگینهها وقتی ماه کامله -مثل امشب- میرن جایی دور از انسانها و به گرگ تبدیل میشن.
چی میشد اگه یک شب در ماه میتونستی خودت نباشی؟ حالا نه فقط گرگ؛ همونی بشی که دوست داری. مثلاً من دوست دارم یکبار٬ یکشب٬ مهماندار خوشگل و محترم یک پرواز خارجی بشم.
ایکاش زمستون بود، و من پیکان حمیدهامون رو داشتم و کاپشن و شالگردنو عینک بزرگ مربعیش رو، نامجو گوش میکردم رانندگی میکردم از خود تهران تا شمال، تا خزر، تا ابد؛ با پیچ کوههای سفید پوشیده از برف میپیچیدم و زمزمه میکردم «معشوقِ جان به بهار آغشتهی منی؛ هنگامهی منی...»
ایکاش زمستون بود و دل همیشه-گرفتهم رو کول میکردم میبردم یه جای دور.
یک روزمی که بوی شانهی تو خواب میبرَدم...
میخوام بگم همینقدر که دندونها واسهی من مسئله هستن، مسئلههای من دندون هستن.
یعنی هرکاری کنم باز چندتا دندون اونوسط قهقههی شیطانی میزنن و میگن ما هم خراااابیم.
دکتر لعنتی خودم هم اصفهانه.