- ۰ نظر
- ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۹
فکر نمیکردم برگشتن به خونهباغ پدربزرگ٬ اونم با حضور همهی فامیلمون و خود پدربزرگ و مادربزرگ٬ اینقدر بهم آرامش بده.
درست مثل ده سال پیش٬ با بابا دراز کشیدیم توی بهارخواب -من زیر پتو و بابا مراقبم تا خوابم ببره و با سرد شدن هوا برمگردونه توی خونه. با این تفاوت که اینبار موقع رفتن به داخل خونه بیدارم کرد و همونطور پتوپیچ بلندم کرد بردم داخل. ده سال پیش توی بهارخواب میخوابیدم و صبح توی خونه بیدار میشدم؛ اونموقع نصف شب که میشد بابا بدون اینکه بیدارم کنه بغلم میکرد میبرد توی خونه تا سرما نخورم.
صبح یه صبحونهی معمولی با نون خونگی که عمه پختهبود خوردم. بابا و عمو داشتن راجع به چیدن آویشن کوهی از همین کوههای اطراف باهم مشورت میکردن٬ و در نهایت تصمیم گرفتن ما رو هم با خودشون ببرن. کمتر از یک سال از اخرینباری که با بابا کوه رفته بودم میگذشت؛ همون تذکرها٬ همون راهنماییها٬ همون جملات روش بالا رفتن از کوه رو بهم یاد میداد و گاهی دستمون رو میگرفت. میگفتم بابا اینجوری اگه یه نفر پاش بلغزه سه نفر سقوط میکنن؛ گفت نترس باباجان٬ اگه با احتیاط صددرصد پیش بریم مشکلی پیش نمیاد. با همون عقل بچگی خودم گفتم اتفاقه دیگه٬ پیش میاد؛ حتی واسه محتاطترینها. رسیدیم بالای کوه؛ بابا و عمو آویشن میچیدن و توی پلاستیکی که دست من بود میریختن. وقتی برگشتیم خونهباغ متوجه شدم که دو سوم طول دستهام سوخته؛ یه مرز بامزه بین سوختن و نسوختن سلولهای پوستم میبینم.
با نگین موهامون رو باز کردیم و توی حیاط عکس میگرفتیم از خودمون؛ که باد میپیچید بین موهامون؛ آفتاب پوستمون رو روشن میکرد و موهامون رو درخشان... پدربزرگ روی تکمبل که توی بهارخواب بود٬ شاهانه نشسته بود و با یه لبخند ریز تماشامون میکرد؛ ما همهی نوههای قد و نیمقد رو...
توی راه برگشت یک ساعت و نیم تمام راجع به کار و درس با مامان و بابا صحبت میکردم و راجع به وضعیتم توی تابستون باهاشون مشورت میکردم. کلی راجع به آدمهای مسئولیتناپذیر خوابگاه واسهشون غر زدم و مدام با آوردن مثالهایی از ماشینهای جلویی توی جاده٬ توجیهم میکردن جامعه پُره از چنین افراد. نگین گاهی چُرت میزد٬ گاهی سر به سرم میذاشت و اکثراً ساکت بود. از پشت شیشه ماه رو بهش نشون دادم که کنار کوه٬ یه صحنهی کامل از عظمت جهان بود. بهش گفتم فقط یه گرگینه کم مونده که نوک اون کوه پوزهش رو بگیره سمت ماه و زوزه بکشه. گفت آره. گفتم میدونی گرگینه چیه؟ توی هریپاتر هم بود. گفت انسان گرگنما. واسهش توضیح دادم که گرگینهها وقتی ماه کامله -مثل امشب- میرن جایی دور از انسانها و به گرگ تبدیل میشن.
چی میشد اگه یک شب در ماه میتونستی خودت نباشی؟ حالا نه فقط گرگ؛ همونی بشی که دوست داری. مثلاً من دوست دارم یکبار٬ یکشب٬ مهماندار خوشگل و محترم یک پرواز خارجی بشم.
ایکاش زمستون بود، و من پیکان حمیدهامون رو داشتم و کاپشن و شالگردنو عینک بزرگ مربعیش رو، نامجو گوش میکردم رانندگی میکردم از خود تهران تا شمال، تا خزر، تا ابد؛ با پیچ کوههای سفید پوشیده از برف میپیچیدم و زمزمه میکردم «معشوقِ جان به بهار آغشتهی منی؛ هنگامهی منی...»
ایکاش زمستون بود و دل همیشه-گرفتهم رو کول میکردم میبردم یه جای دور.
یک روزمی که بوی شانهی تو خواب میبرَدم...
میخوام بگم همینقدر که دندونها واسهی من مسئله هستن، مسئلههای من دندون هستن.
یعنی هرکاری کنم باز چندتا دندون اونوسط قهقههی شیطانی میزنن و میگن ما هم خراااابیم.
دکتر لعنتی خودم هم اصفهانه.
سهچهار ساعت آخر امروز بهشت بود. اما ایکاش پوریا و نیکتا و ماهان و کِیوی هیچوقت نمیرفتن. ایکاش سیاوش هیچوقت نره. ایکاش همه تا ابد میموندیم پیش هم، بادکنک میترکوندیم، کیک و شربت بهلیمو میخوردیم، باراکاهای سیاوش رو مشتمشت برمیداشتیم، حرف میزدیم از زمین و زمان، دارت بازی میکردیم با سیبلِ دستساز سیاوش روی پانل انجمن، به زور خستگی بالاخره میرفتیم خونه و دلمون رو جا میذاشتیم همونجا؛ کنار آدمای خوبترین.
با خودم گفتم سه سال دیگه من میایستم اونجا؛ توی اون لباس مضحک و کلاه منگولهدار به سر-گرچه امروز هم پوریا و کِیوی همین کلاه منگولهدار رو گذاشتن سرم.- کنار همکلاسیهایی که بعضیاشون رو دوست دارم، به حضور بعضیاشون عادت دارم، با بعضیاشون خاطرهی خوب دارم. اون موقع یک مدرک کارشناسی رو نقد خواهم داشت و دو یا سه انتخاب سرنوشتساز؛ ارشد خوندن اینجا، بازار کار، رفتن از اینجا. شاید اون موقع منم مثل امروزِ کِیوی دل و دماغ نداشته باشم. شاید هم مثل ماهان و پوریا گپوگفت کنم و از خاطرههای این چندسال تعریف کنم و به روی خودم نیارم که روزهای آخر اینجا بودنمه، انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده. (و منطقاً هم، هیچ اتفاق بدی نیفتاده.)
جادی جواب داد؛ مطمئن بودم که جواب میده. حتی اگه جشن تموم شده باشه و خستگیش از تنمون در رفته باشه، جواب میده و میگه که ریاضی بهترین درس دنیاست. میگه که آرزو میکنه بهمون خوش گذشته باشه - و به راستی خوش گذشت.- و امید میده بهمون که سال آینده توی جشنمون شرکت کنه.
و من آرزو میکنم آدمی باشم به بزرگی و پختگی و باسوادی جادی، و به درستکاری سیاوش، و به مهربونی پوریا.
ایکاش هیچ آمدنی را رفتن نبود؛ یا اگر هم بود، بیغموغصه بود.
لهجهی مسخرهی جلادتی که چقدر منو خندوند این سه روز؛ کمککردنش، همراه بودنش، اون شکم برآمدهی بامزهش، رویهمرفته شباهتهایی به عمو داشت. نهار رفتن دستهجمعی ساعت سه، سهتا میز متوالیاً بههمچسبیده شده که هنوز واسهمون کم بود، آقای خوشجذبهی شیلا که اومد با حوصله ازمون عکس گرفت و تأکید کرد بخندید، حتی اگه سرش شلوغ بود و یه بخش از ذهنش درگیر تولد خانومش بود. رسیدن به نتیجهی مورد انتظار -از شیلا همبرگر نگیرم دیگه-. چای و شکلات تعارف کردن به همه بچهها، توی کارتن کاغذ عوضِ سینی. رنگ زدن زمین بازی و بعد، رنگکاری صورتهای همدیگه. گره زدن نخهای اوریگامی واسه بلندتر شدنشون و گرامی و سعیدرضا بالای نردبون که کلی بادکنک و اوریگامی آویزون کردن از سقف دانشکده. نظر خواستنهای لحظه به لحظهی جلادتی موقع پین کردن اوریگامی تورینگخیام به پانل انجمن علمی. چسب بریدن واسه شایان و چسبوندن کاغذهای یادگارینویسی به پنجرهی انجمن -اون آخرا حتی وحید هم کمک کرد:))-. موقع ویراستاری پوستر دانشمندان بستنی قیفی وانیلی و آبمیوهی آلبالو رو همزمان میخوردم؛ احساس مرگوزندگیِ توأم بهم دست داد. گالوا چهقدر عاشق بوده، آخآخ. «بدون عینک چهقدر عوض میشی» گفتن سعیدرضا و من درحالی که نمیدیدمش، فکر میکردم که این خوبه یا بد. سر رسیدن آقای حراست رأس ساعت یازده و تهدید خالی از جذبهش. همراهی جلادتی و مسائلی تا در خوابگاه، گیر افتادن در حراست در رشت و هفت دقیقه سرپا تأیید کردن مظلومانهی غرغرش، با دفاعِ دستخالی آقایان. تکرار همین فرآیند در جلوی درب خوابگاه. خندیدن به اون کسی که با یک میدلفینگر احتمالی در قسمت توضیحات فرم تأخیر نوشته بود «بیرون». شام پختن دیروقت واسه خودم و الهام درحالی که تلوتلو میخوردم از خستگی. خوابیدن ساعت دو شب و بیدار شدن با زنگ وحید، عذرخواهیش بابت بیدار گردنم و صدای گرفتهی من که به زور میگفتم «بیدار بودم تقریباً.» اعصابخوردی بابت پونزدهکیلو دانمارکی که روی هوا بود. حموم، دانشگاه، آماده کردن پذیرایی، شروع بازیها؛ منچ بزرگ عالی بود. ارغوان اشاره کرد به هریپاتر -اونجایی که شطرنج بزرگ بازی میکنن. دست تکون دادن ماهان از اون سر سالن شلوغپلوغ؛ خوشحال شدم. انتظار کشیدن واسه خالی شدن میز راز جنگل و بعد درآوردن نوبت یهنفر از چنگش، با غر زدن به هر پنجنفرشون. نیما که در عین آرامش تاس میریخت به نیت زدن مهرههای بقیه و تصمیم نداشت به هدف اصلی بازی بپردازه. سردرد که کمکم خوب شد؛ انگار که چیزی رو یادم رفته باشه. ناهار خوردن کنار کیمیا، لمیده بر صندلیهای لابی و تماشای ف. که به خوشتیپی همیشه بود؛ خیالم راحت شد که دیدم توی دانشکدهست. دوست داشتم باهاش منچ بازی کنم، ولی گرسنهم بود، بعداً بین جمعیت گمش کردم...
من از شرّ شرارتِ سید به تو پناه میبرم، بلاگ جان.
لطفا خونِ من به جوش نیاد طی دوساعت باقی مونده.