دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 موزیک متن سراسر امروز، در عین تمام استرس و آورفلوهایی که خواهیم داشت، با صدای بانو جولی لاندن...



  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۶

 ف. از معدود آدم‌هایی‌ه که با وجود فاصله‌ی زیادی که از جزئیات زندگی‌م داره، حاضرم واسه‌ش کارای بزرگی کنم؛ مثلاً با کابوس دیر رسیدن به کانتست از خواب بیدار بشم و بهش پی‌ام بدم که مطمئن بشم نرسیده بخونه واسه امتحان. و بهش بگم که دو ساعت بخوابه و ساعت ۷ بیاد دانشگاه واسه‌ش سوال حل کنم. بعد خودم طی این دو ساعت بخونم که بتونم چیزی یادش بدم.

 و چنین لطفی از من بعید بوده همیشه. عجیب‌ه.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۳۸

 سه روز متوالی و سه جای مختلف ماهی خوردم و حالا فهمیدم اون برآمدگی دردناک زیر گلوم چیه؛ دارم آبشُش درمیارم!

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳

 زخم روی دستم موقعیت و قیافه‌ی زخم روی دست تایلر دوردن رو داره توی Fight Club1999.

 تقصیر قفل کمد دانشگاه نیست؛ تقصیر منِ خواب‌آلود سردردمند مُستَرِس‌ بود که دقت نکردم موقع بیرون کشیدن کتاب دفترم از داخل کمد٬ و قفل کمد پوست دستم رو شکافت.


  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۷

 من با ۳۹ تا اررور و هزاران وارنینگ چیکار کنم؟
 حالا درسته که نشستم در دِلِ اتاق‌شورا و دورم پر از سی‌اس و ریاضی‌خواندگان مهربون‌ه. اما زشته خب. ۳۹تا اررور؟ کی روش می‌شه دیباگر بطلبه حالا:/


 سرم درد می‌کنه؛ احتمالاً از خستگی و بی‌خوابی دیشب تا صبح. ضمن این‌که فقط چهار ساعت از تموم شدن احساس تهوع‌م می‌گذره. 

 بعد از این‌که پوریا اومد استرینگ‌استریم رو درست کرد و سعیدرضا باقی اررورهام رو فلش‌طور یه نگاه انداخت و رفت سر کلاسش٬ و کِی‌وی که هر از گاهی میاد پشت‌سرم٬ چند ثانیه توی سکوت مرگ‌آور مانیتورم رو نگاه می‌کنه میره باز٬ هیچ‌کی نیست که بدونه من در چه مصیبتی دست و پا می‌زنم و تنهام. تنهام. تنهام. بانو هایده٬ این همه سخت٬ داشتیم؟

  • ۱ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۰
ماتریس‌های خود را به ما بسپارید. برای اطلاعات بیشتر با روابط عمومی اِی‌پی‌حذف‌نکردگانِ‌خوشال تماس حاصل فرمایید.

 (تا الآن شده بیش از پونصد خط که اگه اررور توش پیدا بشه نمی‌دونم از کجا شروع کنم به درست کردنش. واسه همین جرئت ندارم کامپایل کنم. همین‌جوری سورس‌ش رو هفت‌جا آپلود و سِیو می‌کنم تا فردا ببینم از کدوم بدبخت بیچاره‌ای می‌تونم بیگاری بکشم. کار با فایل‌ش هم مونده و کمر و گردن‌م درد گرفته این دو سه روزه.)


  • ۲ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۳

 یکی از کپچرهایی که با نام خونه گره خورده توی ذهنم، خوردن میوه‌های دوس‌داشتنی‌ تابستون‌ه در حالی که پشت میز عزیزم کد می‌زنم، The windmills of your mind با صدای بلند پخش می‌شه و نسیم تابستونی بعدازظهر از پنجره‌ی اتاقم میاد داخل و قلقلکم می‌کنه. 

 

 

 

 


 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۵

 با کابوس معمول فرار کردن شروع شد؛ بیرون از خونه بودم و خیابون‌ها کاملاً تاریک بود. هر از چندگاهی نور چراغ‌ ماشین‌های عبوری دور و برم رو روشن می‌کرد. یه ماشین با سرعت به سمتم میومد؛ دویدم٬ رفتم توی یکی از کوچه‌های تنگ و امیدوار بودم راننده‌ی اون ماشین از دنبال کردن‌م منصرف بشه٬ اما از ماشین پیاده شد و دنبال‌م دوید؛ خیلی ترسیده بودم.

 صحنه‌ی بعدی که یادم میاد اینه که توی یک خونه‌ی غریب٬ با حضور عده‌ای از فامیل و یک مرد غریبه٬ مجبور شده بودم با اون مرد ازدواج کنم. مرد ازم چشم برنمی‌داشت؛ هوس توی چشماش برق می‌زد. خیلی معذب بودم٬ با هرکسی هم‌صحبت می‌شدم تا اون نتونه سمت‌م بیاد. 

 صحنه‌ی بعدی حیاط بزرگ اون خونه بود؛ دوستم داشت از خونه می‌رفت و من دنبالش رفتم داخل حیاط. می‌خواستم از فرصت نبودن اون مرد استفاده کنم و به دوستم بگم که من واقعاً نمی‌خوام با این مرد رابطه داشته باشم. این رو گفتم و غم رو دیدم توی صورت‌ش؛ اونم نمی‌تونست کاری کنه. مرد سر رسید؛ اجازه نمی‌داد یک لحظه از جلوی چشمش دور بشم. با خنده‌ی کثیف‌ش بغلم می‌کرد٬ دستام رو می‌بست و تموم صورتم رو می‌بوسید؛ حتی از آشناهای دور و بر خجالتی نداشت. من نمی‌تونستم کاری کنم. حتی نمی‌خواستم نارضایتی‌م رو به زبون بیارم؛ تقدیری بود که واسه‌م نوشته شده بود و فقط می‌خواستم از فرصت باقی مونده‌ی قبل از رفتن به تخت٬ واسه نظم دادن به افکارم و متقاعد کردن خودم استفاده کنم. 

 به خونه‌ی دیگه‌ای رفتیم؛ باز هم عده‌ای آشنا اون‌جا بودن و با خنده و شوخی باهم صحبت می‌کردن. مرد کمی دورتر از من به دیوار تکیه داده بود و خیره نگاه می‌کرد؛ دیگه اون ذوق شهوت‌آلود توی نگاهش نبود؛ برخورد سرد من فکرش رو مشغول کرده بود و احتمالاً اون هم دنبال نظم دادن به افکارش واسه متقاعد کردن من بود؛ دلم سوخت. دوستش نداشتم اما نمی‌خواستم تحقیر بشه؛ رفتم روبه‌روش و روی پنجه‌ی پاهام ایستادم٬ دستام رو از پشت کتف‌ش رسوندم به شونه‌‌هاش و سرم رو تکیه دادم به سینه‌ی محکم‌ش. مرد تعجب کرده بود اما سریع واکنش نشون داد؛ بغلم کرد و اجازه داد باهاش خو بگیرم؛ چیزی نگفت٬ کاری نکرد٬ فقط اجازه داد با بدن درشت و غریبه‌ای که به اجبار صاحب‌م شده بود٬ خو بگیرم. دیگه هیچ‌چیز واسه م ارزش نداشت؛ می‌دونستم که دقایق آینده به وحشیانه‌ترین شکل قابل‌تصور دریده خواهم شد٬ و تنها دفاع طبیعی من٬ سر گذاشتن روی سینه‌ی شکارچی‌ بود؛ رامِ تقدیرم شده بودم.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۳

اولش انگار جانِ مریم قراره بازنویسی بشه٬ بعدش می‌شه همون چیز باحالی که هست٬ با صدای نازک بانو لانا و عکس‌ محشرش.
 

 
 
  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۹
دیگه نمی‌ذارم پروژه‌ای بمونه واسه شب ددلاین. دیگه نمی‌ذارم پروژه‌ای بمونه واسه شب ددلاین. دیگه نمی‌ذارم پروژه‌ای بمونه واسه شب ددلاین.

 [سرش را کج می‌کند٬ چشم‌ش به گوشه‌ی پایین سمت راست مانیتور می‌افتد؛ هول می‌کند٬ پست را منتشر کرده٬ این tab را می‌بندد و sublime را بالا می‌آورد.]
  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۹

 فکر نمی‌کردم برگشتن به خونه‌باغ پدربزرگ٬ اونم با حضور همه‌ی فامیل‌مون و خود پدربزرگ و مادربزرگ٬ این‌قدر بهم آرامش بده.

 درست مثل ده سال پیش٬ با بابا دراز کشیدیم توی بهارخواب -من زیر پتو و بابا مراقب‌م تا خوابم ببره و با سرد شدن هوا برم‌گردونه توی خونه. با این تفاوت که این‌بار موقع رفتن به داخل خونه بیدارم کرد و همون‌طور پتوپیچ بلندم کرد بردم داخل. ده سال پیش توی بهارخواب می‌خوابیدم و صبح توی خونه بیدار می‌شدم؛ اون‌موقع نصف شب که می‌شد بابا بدون این‌که بیدارم کنه بغل‌م می‌کرد می‌برد توی خونه تا سرما نخورم.

 صبح یه صبحونه‌ی معمولی با نون‌ خونگی که عمه پخته‌بود خوردم. بابا و عمو داشتن راجع به چیدن آویشن‌ کوهی از همین کوه‌های اطراف باهم مشورت می‌کردن٬ و در نهایت تصمیم گرفتن ما رو هم با خودشون ببرن. کمتر از یک سال از اخرین‌باری که با بابا کوه رفته بودم می‌گذشت؛ همون تذکرها٬ همون راهنمایی‌ها٬ همون جملات روش بالا رفتن از کوه رو بهم یاد می‌داد و گاهی دستمون رو می‌گرفت. می‌گفتم بابا این‌جوری اگه یه نفر پاش بلغزه سه نفر سقوط می‌کنن؛ گفت نترس باباجان٬ اگه با احتیاط صددرصد پیش بریم مشکلی پیش نمیاد. با همون عقل بچگی خودم گفتم اتفاق‌ه دیگه٬ پیش میاد؛ حتی واسه محتاط‌ترین‌ها. رسیدیم بالای کوه؛ بابا و عمو آویشن می‌چیدن و توی پلاستیکی که دست من بود می‌ریختن. وقتی برگشتیم خونه‌باغ متوجه شدم که دو سوم طول دست‌هام سوخته؛ یه مرز بامزه بین سوختن و نسوختن سلول‌های پوستم می‌بینم. 

 با نگین موهامون رو باز کردیم و توی حیاط عکس می‌گرفتیم از خودمون؛ که باد می‌پیچید بین موهامون؛ آفتاب پوست‌مون رو روشن می‌کرد و موهامون رو درخشان... پدربزرگ روی تک‌مبل که توی بهارخواب بود٬ شاهانه نشسته بود و با یه لبخند ریز تماشامون می‌کرد؛ ما همه‌ی نوه‌های قد و نیم‌قد رو...

 توی راه برگشت یک ساعت و نیم تمام راجع به کار و درس با مامان و بابا صحبت می‌کردم و راجع به وضعیت‌م توی تابستون باهاشون مشورت می‌کردم. کلی راجع به آدم‌های مسئولیت‌ناپذیر خوابگاه واسه‌شون غر زدم و مدام با آوردن مثال‌هایی از ماشین‌های جلویی توی جاده٬ توجیه‌م می‌کردن جامعه پُره از چنین افراد. نگین گاهی چُرت می‌زد٬ گاهی سر به سرم می‌ذاشت و اکثراً ساکت بود. از پشت شیشه ماه رو بهش نشون دادم که کنار کوه٬ یه صحنه‌ی کامل از عظمت جهان بود. بهش گفتم فقط یه گرگینه کم مونده که نوک اون کوه پوزه‌ش رو بگیره سمت ماه و زوزه بکشه. گفت آره. گفتم می‌دونی گرگینه چیه؟ توی هری‌پاتر هم بود. گفت انسان گرگ‌نما. واسه‌ش توضیح دادم که گرگینه‌ها وقتی ماه کامل‌ه -مثل امشب- می‌رن جایی دور از انسان‌ها و به گرگ تبدیل می‌شن. 

 چی می‌شد اگه یک شب در ماه می‌تونستی خودت نباشی؟ حالا نه فقط گرگ؛ همونی بشی که دوست داری. مثلاً من دوست دارم یک‌بار٬ یک‌شب٬ مهمان‌دار خوشگل و محترم یک پرواز خارجی بشم.




  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲
با چه استدلالی وقتی نوبت دندون پزشک دارید رژ لب قهوه ای تیره میزنید؟
  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۱۶
شما یک ربع کلاس رو دیرتر تعطیل کنی و اونقدر اخلاقت گند باشه که من جرئت نداشته باشم ازت اجازه بگیرم برم از کلاس، و ازون طرف با وجود گم شدن با مترو و تاکسی گرفتن از بهشتی تا قائم و دویدن بخارست زیر این آفتاب، سه دقه دیر برسم به اتوبوسم و جا بمونم.
شما از آنچه که فکر میکنی، خبیث تری.
  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۵