دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

.But if you tame me, then we shall need each other

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ب.ظ

 فکر نمی‌کردم برگشتن به خونه‌باغ پدربزرگ٬ اونم با حضور همه‌ی فامیل‌مون و خود پدربزرگ و مادربزرگ٬ این‌قدر بهم آرامش بده.

 درست مثل ده سال پیش٬ با بابا دراز کشیدیم توی بهارخواب -من زیر پتو و بابا مراقب‌م تا خوابم ببره و با سرد شدن هوا برم‌گردونه توی خونه. با این تفاوت که این‌بار موقع رفتن به داخل خونه بیدارم کرد و همون‌طور پتوپیچ بلندم کرد بردم داخل. ده سال پیش توی بهارخواب می‌خوابیدم و صبح توی خونه بیدار می‌شدم؛ اون‌موقع نصف شب که می‌شد بابا بدون این‌که بیدارم کنه بغل‌م می‌کرد می‌برد توی خونه تا سرما نخورم.

 صبح یه صبحونه‌ی معمولی با نون‌ خونگی که عمه پخته‌بود خوردم. بابا و عمو داشتن راجع به چیدن آویشن‌ کوهی از همین کوه‌های اطراف باهم مشورت می‌کردن٬ و در نهایت تصمیم گرفتن ما رو هم با خودشون ببرن. کمتر از یک سال از اخرین‌باری که با بابا کوه رفته بودم می‌گذشت؛ همون تذکرها٬ همون راهنمایی‌ها٬ همون جملات روش بالا رفتن از کوه رو بهم یاد می‌داد و گاهی دستمون رو می‌گرفت. می‌گفتم بابا این‌جوری اگه یه نفر پاش بلغزه سه نفر سقوط می‌کنن؛ گفت نترس باباجان٬ اگه با احتیاط صددرصد پیش بریم مشکلی پیش نمیاد. با همون عقل بچگی خودم گفتم اتفاق‌ه دیگه٬ پیش میاد؛ حتی واسه محتاط‌ترین‌ها. رسیدیم بالای کوه؛ بابا و عمو آویشن می‌چیدن و توی پلاستیکی که دست من بود می‌ریختن. وقتی برگشتیم خونه‌باغ متوجه شدم که دو سوم طول دست‌هام سوخته؛ یه مرز بامزه بین سوختن و نسوختن سلول‌های پوستم می‌بینم. 

 با نگین موهامون رو باز کردیم و توی حیاط عکس می‌گرفتیم از خودمون؛ که باد می‌پیچید بین موهامون؛ آفتاب پوست‌مون رو روشن می‌کرد و موهامون رو درخشان... پدربزرگ روی تک‌مبل که توی بهارخواب بود٬ شاهانه نشسته بود و با یه لبخند ریز تماشامون می‌کرد؛ ما همه‌ی نوه‌های قد و نیم‌قد رو...

 توی راه برگشت یک ساعت و نیم تمام راجع به کار و درس با مامان و بابا صحبت می‌کردم و راجع به وضعیت‌م توی تابستون باهاشون مشورت می‌کردم. کلی راجع به آدم‌های مسئولیت‌ناپذیر خوابگاه واسه‌شون غر زدم و مدام با آوردن مثال‌هایی از ماشین‌های جلویی توی جاده٬ توجیه‌م می‌کردن جامعه پُره از چنین افراد. نگین گاهی چُرت می‌زد٬ گاهی سر به سرم می‌ذاشت و اکثراً ساکت بود. از پشت شیشه ماه رو بهش نشون دادم که کنار کوه٬ یه صحنه‌ی کامل از عظمت جهان بود. بهش گفتم فقط یه گرگینه کم مونده که نوک اون کوه پوزه‌ش رو بگیره سمت ماه و زوزه بکشه. گفت آره. گفتم می‌دونی گرگینه چیه؟ توی هری‌پاتر هم بود. گفت انسان گرگ‌نما. واسه‌ش توضیح دادم که گرگینه‌ها وقتی ماه کامل‌ه -مثل امشب- می‌رن جایی دور از انسان‌ها و به گرگ تبدیل می‌شن. 

 چی می‌شد اگه یک شب در ماه می‌تونستی خودت نباشی؟ حالا نه فقط گرگ؛ همونی بشی که دوست داری. مثلاً من دوست دارم یک‌بار٬ یک‌شب٬ مهمان‌دار خوشگل و محترم یک پرواز خارجی بشم.




  • ۹۵/۰۲/۳۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی