دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

از کابوس‌هایی که می‌ترسم روزی به سرم بیاد.

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ق.ظ

 با کابوس معمول فرار کردن شروع شد؛ بیرون از خونه بودم و خیابون‌ها کاملاً تاریک بود. هر از چندگاهی نور چراغ‌ ماشین‌های عبوری دور و برم رو روشن می‌کرد. یه ماشین با سرعت به سمتم میومد؛ دویدم٬ رفتم توی یکی از کوچه‌های تنگ و امیدوار بودم راننده‌ی اون ماشین از دنبال کردن‌م منصرف بشه٬ اما از ماشین پیاده شد و دنبال‌م دوید؛ خیلی ترسیده بودم.

 صحنه‌ی بعدی که یادم میاد اینه که توی یک خونه‌ی غریب٬ با حضور عده‌ای از فامیل و یک مرد غریبه٬ مجبور شده بودم با اون مرد ازدواج کنم. مرد ازم چشم برنمی‌داشت؛ هوس توی چشماش برق می‌زد. خیلی معذب بودم٬ با هرکسی هم‌صحبت می‌شدم تا اون نتونه سمت‌م بیاد. 

 صحنه‌ی بعدی حیاط بزرگ اون خونه بود؛ دوستم داشت از خونه می‌رفت و من دنبالش رفتم داخل حیاط. می‌خواستم از فرصت نبودن اون مرد استفاده کنم و به دوستم بگم که من واقعاً نمی‌خوام با این مرد رابطه داشته باشم. این رو گفتم و غم رو دیدم توی صورت‌ش؛ اونم نمی‌تونست کاری کنه. مرد سر رسید؛ اجازه نمی‌داد یک لحظه از جلوی چشمش دور بشم. با خنده‌ی کثیف‌ش بغلم می‌کرد٬ دستام رو می‌بست و تموم صورتم رو می‌بوسید؛ حتی از آشناهای دور و بر خجالتی نداشت. من نمی‌تونستم کاری کنم. حتی نمی‌خواستم نارضایتی‌م رو به زبون بیارم؛ تقدیری بود که واسه‌م نوشته شده بود و فقط می‌خواستم از فرصت باقی مونده‌ی قبل از رفتن به تخت٬ واسه نظم دادن به افکارم و متقاعد کردن خودم استفاده کنم. 

 به خونه‌ی دیگه‌ای رفتیم؛ باز هم عده‌ای آشنا اون‌جا بودن و با خنده و شوخی باهم صحبت می‌کردن. مرد کمی دورتر از من به دیوار تکیه داده بود و خیره نگاه می‌کرد؛ دیگه اون ذوق شهوت‌آلود توی نگاهش نبود؛ برخورد سرد من فکرش رو مشغول کرده بود و احتمالاً اون هم دنبال نظم دادن به افکارش واسه متقاعد کردن من بود؛ دلم سوخت. دوستش نداشتم اما نمی‌خواستم تحقیر بشه؛ رفتم روبه‌روش و روی پنجه‌ی پاهام ایستادم٬ دستام رو از پشت کتف‌ش رسوندم به شونه‌‌هاش و سرم رو تکیه دادم به سینه‌ی محکم‌ش. مرد تعجب کرده بود اما سریع واکنش نشون داد؛ بغلم کرد و اجازه داد باهاش خو بگیرم؛ چیزی نگفت٬ کاری نکرد٬ فقط اجازه داد با بدن درشت و غریبه‌ای که به اجبار صاحب‌م شده بود٬ خو بگیرم. دیگه هیچ‌چیز واسه م ارزش نداشت؛ می‌دونستم که دقایق آینده به وحشیانه‌ترین شکل قابل‌تصور دریده خواهم شد٬ و تنها دفاع طبیعی من٬ سر گذاشتن روی سینه‌ی شکارچی‌ بود؛ رامِ تقدیرم شده بودم.

  • ۹۵/۰۳/۰۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی