چقدر که تصمیم گرفتن یهویی واسه آش خوردن بعدازظهر بامزه بود؛ داشتم از جلادتی آدرس مصوّر آشسید رو روی چرکنویس میپرسیدم. چشمم افتاد به ف. که توی لابی نشسته بود و هنزفری به گوش، به گوشیش ور میرفت. خوشحال شدم، رفتم سمتش و درحالی که زهرا از پشت سرم داشت به تصمیمهای یهوییم و عجیبغریبم میخندید، به ف. گفتم ناهار خوردی؟ گفت آره، چطور؟ گفتم میخوایم بریم این اطراف آش بخوریم. میای؟ گفت آره، بریم.
به جلادتی هم گفتم بیا؛ درحالی که کتاباشو جمع میکرد و توی کولهش جا میداد، میخندید و میگفت بابا من نهار خوردم سیـــرم!:)))
وقتی داشتم خطاب به ف میگفتم که کیمیا واسهت سری دوم جزوه مفیدی رو آورده بود امروز، و دیدم که حواسش پرته، اسمش رو آوردم آخر جملهم و با یکم مکث، انگار که اسمش رو غلط گفته باشم یا اینکه به شنیدن اسمش عادت نداشته باشه، سرش رو چرخوند سمتم و پرسید «چی؟».
وقتی پنجتایی مینشستیم دور میز چهار نفره، زودتر از همه نشستم روی صندلی کنار و نگاه کردم به انتخابهای اون چهار نفر؛ کنارم جای مسلّم زهرا بود، ف. هم به درستی اومد نشست روبهروم. سعی کردم موضوعی رو وسط بکشم که ف. بتونه با دست پر توی بحث شرکت کنه، اما کمحرفتر از اونی بود که انتظار داشتم. اونجا واسه دومینبار راجع به روز دوم کانتست ازم پرسید و واسهش توضیح دادم که چهقدر درخشیدیم! بهطور خاص تقلب پنج دقه مونده به ددلاین رو واسهش تعریف کردم و با زهرا هارهار خندیدیم. ف. آروم بود، مثل همیشه. اما شیطون هم بود، طبق معمول؛ وقتی میخواستم به زهرا راجع به دعوا کردن با دخترا و پسرا توضیح بدم که لازم نیست تمایز جنسیتی قائل بشه، و تازه یک قاشق آش توی دهنم میجویدم و نمیتونستم حرف بزنم، ف. با تندتند گفتن «آها، الان میگه، داره میگه، الان قورتش میده؛ آها بگو، بگوو...» باعث شد با خندهی دهانبسته مچاله بشم توی بغل زهرا و فقط توی چشمای ف. نگاه نکنم؛ کم نگاهش میکردم؛ خیلی کمتر از چهار نفر دیگه به چشماش نگاه میکردم. انگار میترسیدم برق توی چشمام رو بشناسه. شاید هم میترسم توی چشماش نگاه کنم و چشماش بدرخشه؛ بعد هول میشم و شاید غصهم بگیره. میدونم که ظاهراً بیربطه، اما من ربطش رو میفهمم. من ربط همهی برق چشمها و غصههای جهان رو میفهمم.
به هر حال ما هم از تخفیف هشتاد درصد حماسهآفرین ریحون بینصیب نموندیم و دوازده تا پیتزا به انضمام ساندویچ مرغ کبابی واسه ناهار فردام سفارش دادم:))
امروز رو تقدیم میکنم آستان مقدس مقام معظم بسکه خوش گذشت و معاشرت کردیم:))