دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

  آی‌دکتر، شما خوب می‌دونید که من چه‌قدر به شما ارادت دارم. نشون به اون نشونی که همین سه ماه پیش، شب عیدی، توی آسانسور وقتی خسته و کوفته از سر کار برگشته بودید بهتون خسته نباشید گفتم، و‌ شما با لبخند مهربونتون تشکر کردید. اما لبخندتون خیلی زود محو شد، بس‌که خسته بودید.

 شما خوب می‌شید. من می‌دونم که شما خوب می‌شید و میام ملاقاتتون. یه دسته گل آبی‌رنگ می‌گیرم و میام بهتون می‌گم آی‌دکتر، خوش‌حالم که خوبِ خوبید. یه کتاب هم واسه‌تون میارم، که وقتی استراحت می‌کنید حوصله‌تون سر نره. لطفاً حتی بعد از خوب شدنتون کمتر کار کنید، حتی کتاب بنویسید. از تلاش‌ها و تجربه‌های خودتون بنویسید و بگید که چی باعث می‌شه سال‌ها روزی ۱۶ساعت کار کنید و کار کنید و کار کنید. این‌همه انگیزه از کجا میاد آی‌دکتر؟ درباره‌ی مردمی بنویسید که با درد و رنج اومدن سراغتون و شما نجاتشون دادید. شما خوب می‌شید. من می‌دونم که شما خوب می‌شید، آی‌دکتر.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۵

و بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم این حجم از درد فیزیکی باید یه‌جور وعده‌ی پاداش داشته باشه. منظورم اینه که خیلی راحت می‌تونم مسکن بخورم و زحمت تحمل اقلاً نصف این درد رو کمتر کنم، ولی چرا خودم رو مجبور می‌کنم که درد رو با تمام افت و خیزش تجربه کنم؟ مچاله بشم توی خودم و آرزوی چند ساعت خواب کنم... اما انگار امید دارم به وعده‌ای، پاداشی، نتیجه‌ای، نمی‌دونم‌. درد روشنی‌بخش نیست؟


+

  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۷

 ولی خونه همیشه منو به آورثینکینگ واصل می‌کنه؛ یه‌جوری آرامش هست این‌جا، و یه‌جوری در همه حالت‌های زندگی‌م توی این اتاق نفس کشیدم و فکر کردم و الخ، که با نشستن داخل‌ش انگار برمی‌گردم به همه‌ی روزهای قبل. باز فکر می‌کنم چی شد که فلان شد؟ کم‌کم می‌گم باید برم، نباید بمونم اینجا و غرق بشم توی امن و آسایش.

 اما حالم بده. دنیا دور سرم می‌چرخه و توی دلم رخت می‌شورن. وزن‌م ان‌قدر زیادتر از تحمل‌م شده که وقتی مجبورم راه برم خم می‌شم، تلوتلو می‌خورم گاهی. مامان می‌گه رنگ به رو نداره بچه‌م. همیشه دوست داشتم بی‌رنگ بشم؛ شفاااف و رها.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۵

 پروسه‌ی منتقل کردن جعبه‌ی مشکی از داخل کمد خوابگاه به داخل کمد اتاقم توی خونه، چند مرحله‌ی سخت داشت؛ اول این‌که وقتی جعبه رو برداشتم باید بوش می‌کردم، باید دلم می‌ریخت و چون عجله داشتم نباید به هیچی فکر می‌کردم. جعبه رو گذاشتم روی یه سطح هموار از اشیای داخل کوله‌م و مطئن شدم که درطول مسیر واژگون نخواهد شد، ولی حتی اگه واژگون می‌شد هم که بوی دیوانه‌کننده‌ش کم‌تر نمی‌شد...

 توی مسیر طالقانی تا بهشتی سه چهاربار برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم؛ مردای سی‌وچند ساله‌ی پیرهن‌پوش و بعضاً کیف چرمی به‌دست بودن که فقط یه‌نفرشون همراه خانوم داشت. باقی تنها بودن و احتمالا خسته، و اشتراک همه‌شون این بوی دیوانه‌کننده بود. به خودم خندیدم؛ چه دیوانه‌وار شدم.

 تمام شش ساعت راه جای جعبه‌ی مشکی توی کوله‌م امن بود. لامپ‌های بی‌شمار داخل اتوبوس طی چهار ساعت اول روشن بود و‌نمی‌تونستم ماه رو ببینم؛ تنها دنبال‌شونده‌ترینِ پیداکننده رو.

 رسیدم خونه. همه‌ی خرت‌وپرت‌ها جز کتاب‌های درسی رو از کوله کشیدم بیرون. از بالا داخل کوله‌م رو نگاه کردم؛ دوتا کتاب مونده بود و یک جعبه‌ی مشکی؛ جعبه رو برداشتم، باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم. به دونه‌های قهوه نگاه کردم تا مطمئن بشم آخرین دفعه که بازش کردم توی خواب نبوده. درش رو بستم و گذاشتم گوشه سمت چپ اولین طبقه کمد؛ خیلی سرِدست.

  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۹

 دلم نمی‌خواست مسخره‌بازی‌هاشون از آتیش زدن یه تار مو از هرکدوممون تا با حسرت بو کردن بطری هافنبرگ من و چرت‌وپرت گفتن‌هاشون تموم بشه. دلم می‌خوست سیاوش ده بار دیگه با همون اطمینان بگه که «شکم باید نرم باشه.» دلم می‌خواست سعیدرضا و گرامی بیان باهامون، بریم آش بخوریم یا آب‌میوه یا بستنی.  به ف گفتم که می‌تونی روی وایت‌بورد دم پاگرد راه‌پله چیز بنویسی، مدت‌ها سفید و تمیز اینجا افتاده بود و من نوشتن روش رو ابداع کردم. هرچی ماژیک برداشت خشک بود، حتی اون ماژیکی که خودش از محل کار همراهش داشت. همه ماژیک‌ها رو سر و ته تکیه داد به تخته و گفت اقلاً بعدیا بتونن بنویسن باهاشون. لبخند زدم. از دانشکده رفتیم بیرون، باد گرم می‌خورد توی صورتمون؛ موهای قشنگ‌ش می‌ریخت روی پیشونی‌ش. نگاه‌م می‌کرد موقع حرف زدن و من خیره شده بودم به موهاش، شاید لبخند هم می‌زدم. راهم رو دویست‌متر طولانی‌تر کردم تا سه‌دقه بیشتر کنارش باشم. گفت که امکانش هست قبولش نکنن؛ منِ لعنتیِ خودخواه یکم خوش‌حال شدم. اما هیچی نمی‌گفتم. با خودم گفتم اون از همه بهتر می‌دونه این کارها رو چطور انجام بده، نمی‌مونه. خدافظی کردیم. طبق عادت گوشی‌م رو از جیب کناری کوله‌م کشیدم بیرون و گرفتم توی دستم. اسمس اومد *دوستت دارم*، از یکی از همین شماره‌های پنج‌شیش رقمی. ادامه داشت؛ «برای یادگیری رازهای دوست‌داشتن عدد کوفت را به شماره زهرمار بفرستید...»

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۸

 از کلاس dp مورتی زود پا شدم اومدم دانشکده و می‌بینم که ف نیست؛ برخلاف تصورم ف ننشسته روی صندلی‌های مشرف به انجمن علمی. این طرف بچه‌ها رو دیدم که چشم دوخته بودن به دوازده‌تا دونه شیرینی که نیما با جعبه بغل کرده بود و مثل اون اژدهایی که توی جام آتش از تخم‌اژدها محافظت می‌کرد، نمی‌ذاشت کسی دست‌شو نزدیک جعبه شیرینی ببره. از بین جمعیت خودم رو رسوندم به پنجاه سانتی‌متری جعبه شیرینی و بدون این‌که با حسرت نگاه کنم چی توی جعبه‌ست، به نیما منشن کردم اسپاگتی دو روز پیش‌م رو که مفت و مجانی بهش دادم میل کنه. خیلی راحت جعبه رو بالا گرفت و بهم تعارف کرد؛ یکی از شکلاتی‌های چگال رو برداشتم و پرواز کردم از لابی به سایت، از سایت به لابی. دنبال آقا ف هم می‌گشتم که پیدا نشد. هق‌هق. 

 دیر شده، ولی نشستم روی صندلی‌های دم راه‌پله که بالاخره بیاد بالا، چشمم بیفته به موهای طلایی قشنگش و پا شم بگم سلااام! د آخه کوشی تو بچه؟

 احتمالا با لبخند گشادش بگه ساعت ده منتظرت موندم نیومدی، رفتم.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۴

این روزا فقط جای یه‌نفر توی زندگی‌م خالی‌ه. اصلا شاید با خالی بودن جای اون‌ه که حضور بقیه به چشمم مهم میاد. اوایل می‌گفتم گم‌ می‌شم اگه نباشه؛ یه‌جوری گم می‌شدم که ماه هم پیدام نمی‌کرد؛ تا چشم کار می‌کرد سیاهی و تاریکی. بعد نمی‌دونم کار دو سه نفری که دستمو گرفتن بود، یا مرور زمان و تلاش خودم واسه نجات پیدا کردن از گم‌شدگی، که این روزا خیلی راحت آروم می‌گیرم وسط لابی؛ ریاضی۲ می‌ذارم جلوم، بحث مرگ‌ و «دوست دارم چگونه بمیرم.» رو پیش می‌کشم، بعد صورت‌های طاها و سعیدرضا رو تماشا می‌کنم که بحث رو بلند کردن و می‌برن سمت بهش و جهنم. اولش طاها گفت من هنوز یه کاری دارم که باید انجام بشه و بعد آماده‌م که بمیرم. من با خودم فکر کردم، هرلحظه‌ای که بمیرم، بهره‌م رو از قشنگی‌های این دنیا بردم؛ نگران هیچی نیستم. می‌تونم با خیال راحت بمیرم. و غرق می‌شم توی فکر. یهو این فکر ترسناکِ هیچ شدن منو می‌بره سمت جاهای خالی؛ حس می‌کنم نبودن یک نفر رو. به سعیدرضا گفتم آخه چه‌طور ممکنه زندگی‌ت رو در عرض یک ربع مرور کنی؟ گفت فقط اتفاقای بولد. گفتم همون، ولی ببین، من اتفاق‌های بزرگ‌م چندتا بیشتر نیست؛ دلم با اون جزئیات ریز و قشنگی‌ه که خیلی هم زیادن. مثل اون لحظه‌ی بعدازظهر که توی خیابون راه می‌رفتم و نور آفتاب هر از گاهی از لابه‌لای برگ درختا میفتاد روی صورتم و موهام. گفت به آدما که فکر کنی اتفاق‌های بولد هم یادت میاد. خواستم بگم نمی‌تونم توی یه ربع؛ من هرروز یک‌ساعت هم به یه آدم ثابت فکر می‌کنم و هنوز یک عمر تا کافی شدن این همه فکر فاصله دارم. اما نگفتم، بهش گفتم آره آدما می‌تونن اتفاق مهم باشن، اما اتفاق مهم لزوماً مربوط به یه آدم مهم نیست.

 دارم فکر می‌کنم که آره، جاش خیلی خالی‌ه. صد نفر مهم دیگه هم اگه دور و برم باشن، اون جای خالی پر نمی‌شه؛ مثه جای خالی یه دندون، که گاه و بی‌گاه زبون‌ت نبودن‌ش رو لمس‌ می‌کنه؛ موقع حرف زدن، موقع غذا خوردن، موقع آب خوردن و حتی وقتی هیچ‌کاری نمی‌کنی. جای خالی خاص یه‌نفر رو نمی‌شه با حضور هرتعداد آدم دیگه پر کرد. دل‌تنگی‌ش واسه‌م می‌مونه فقط. 




  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۰

 خب دیگه، کم‌کم یه چیزایی به چشمم میاد که واقعاً مهم نیست؛ دور بودن از وضع ایده‌آل اونقدرا هم مهم نیست. 

 این که ف و دوستش از کلونی همکلاسیانِ بستنی‌خور زیر آفتاب جدا شدن و رفتن اون طرف صحن، تکیه دادن به پله‌های سنگی خنک سالن بهمن.

 این که پنجره‌ی کلاس ۲۰۶ بسته‌ست و‌صدای گنجیشک‌ها رو نمی‌شنوم تا تحمل کلاس رضاخواه خودخواد بدقواره راحت‌تر بشه.

 این که چند شبه خواب درستی تجربه نکردم و مدام خسته‌ام.

 این که هنوز کسی رو پیدا نکردم که دوست داشته باشم باهاش برم کفش بخرم و هربار برمی‌گردم خونه مامان غر می‌زنه که « تو هنوز این کفشای پاره‌پوره رو پات می‌کنی؟»

 این که کارشناس زیرساخت هنوز جواب ایمیل‌م رو نداده و با خودم فکر می‌کنم که حتی یک کارآموز ضعیف هم لیاقت این رو داره که بهش بگن شما مناسب نیاز ما نیستی.

 اینا ایده‌آل نیست. اما اون‌قدر اتفاقای کوچیکی هستن که بعد از مکتوب شدن می‌شه دیگه بهشون اهمیتی نداد.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۹

صبح که بیدار شدم، غم‌زده بودم؛ دم صبح خواب کپچرهایی رو می‌دیدم که یه روز خودم با همه‌ی حواسم حسشون کردم؛ حالا شده خواب، شده هر آن‌که رفت از این ره دگر نمی‌آید؛ شد مرگ، مرگ که فقط تموم شدن جون نیست؛ مرگ هرچیزی‌ه که فقط یک‌بار توی تاریخ زندگی اتفاق بیفته و بعد هرکاری کنی، هرچه‌قدر عمرت بگذره یا هرجای دنیا که بری، دیگه اون اتفاق تکرار نمی‌شه؛ دیگه اون کپچرها زنده نمی‌شه.

 ترس ثابتی دارم؛ ترس از زمان که داره می‌گذره و عمرم که به زنده‌ شدن کپچرها قد نمی‌ده؛ یه روز هم خانوم میان‌سال جاافتاده‌ای می‌شم که لم می‌ده توی کاناپه‌های جلف کافه‌ها و واسه دوست‌ورفیق تعریف می‌کنه که جوونیاش عاشق یه مرد شده؛ واسه جدیدی‌ها تعریف می‌کنه که بیست‌سال و یازده‌ماه و چند روز از عاشقِ آن‌مرد شدن گذشته و هنوز، هرجایی که بوی خاص آن‌مرد به مشامش می‌رسه، مست می‌شه؛ چشماشو می‌بنده، سرش رو از پشت گردنش آویزون می‌کنه و دهن‌ش خود به خود باز می‌شه؛ انگار می‌خواد یه آه طولانی بکشه اما حیفش میاد؛ انگار اون بوی خاص خوب یه سمفونی‌ه که فقط باید ساکت و آروم بهش گوش کرد؛ آخراش ممکنه چشمات خیس هم بشه؛ واسه همین سرتو بالا می‌گیری و با بستن پلک‌ها، چشمات فرصت می‌کنن که اشکت رو قورت بدن. پنج یا هفت دقه پابه‌پای صاحب عطر می‌شینی، می‌ایستی یا راه می‌ری، و به چهره‌ اون فرد حتی نگاه هم نمی‌کنی. بعد به خودت میای؛ سر و وضعت رو مرتب می‌کنی و سرگرم روزمرگی می‌شی.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۶

 چقدر که تصمیم گرفتن یهویی واسه آش خوردن بعدازظهر بامزه بود؛ داشتم از جلادتی آدرس مصوّر آش‌سید رو روی چرک‌نویس می‌پرسیدم. چشمم افتاد به  ف. که توی لابی نشسته بود و هنزفری به گوش، به گوشی‌ش ور می‌رفت. خوش‌حال شدم، رفتم سمت‌ش و درحالی که زهرا از پشت سرم داشت به تصمیم‌های یهویی‌م و عجیب‌غریبم می‌خندید، به ف. گفتم ناهار خوردی؟ گفت آره، چطور؟ گفتم می‌خوایم بریم این اطراف آش بخوریم. میای؟ گفت آره، بریم.

 به جلادتی هم گفتم بیا؛ درحالی که کتاباشو جمع می‌کرد و توی کوله‌ش جا می‌داد، می‌خندید و می‌گفت بابا من نهار خوردم سیـــرم!:)))

 وقتی داشتم خطاب به ف می‌گفتم که کیمیا واسه‌ت سری دوم جزوه مفیدی رو آورده بود امروز، و دیدم که حواسش پرت‌ه، اسم‌ش رو آوردم آخر جمله‌م و با یکم مکث، انگار که اسمش رو غلط گفته باشم یا اینکه به شنیدن اسمش عادت نداشته باشه، سرش رو چرخوند سمتم و پرسید «چی؟».

 وقتی پنج‌تایی می‌نشستیم دور میز چهار نفره، زودتر از همه نشستم روی صندلی کنار و نگاه کردم به انتخاب‌های اون چهار نفر؛ کنارم جای مسلّم زهرا بود،  ف. هم به درستی اومد نشست روبه‌روم. سعی کردم موضوعی رو وسط بکشم که ف. بتونه با دست پر توی بحث شرکت کنه، اما کم‌حرف‌تر از اونی بود که انتظار داشتم. اونجا واسه دومین‌بار راجع به روز دوم کانتست ازم پرسید و واسه‌ش توضیح دادم که چه‌‌قدر درخشیدیم! به‌طور خاص تقلب پنج دقه مونده به ددلاین رو واسه‌ش تعریف کردم و با زهرا هارهار خندیدیم. ف. آروم بود، مثل همیشه. اما شیطون هم بود، طبق معمول؛ وقتی می‌خواستم به زهرا راجع به دعوا کردن با دخترا و پسرا توضیح بدم که لازم نیست تمایز جنسیتی قائل بشه، و تازه یک قاشق آش توی دهنم می‌جویدم و نمی‌تونستم حرف بزنم، ف. با تندتند گفتن «آها، الان میگه، داره میگه، الان قورت‌ش میده؛ آها بگو، بگوو...» باعث شد با خنده‌ی دهان‌بسته مچاله بشم توی بغل زهرا و فقط توی چشمای ف. نگاه نکنم؛ کم نگاهش می‌کردم؛ خیلی کمتر از چهار نفر دیگه به چشماش نگاه می‌کردم. انگار می‌ترسیدم برق توی چشمام رو بشناسه. شاید هم می‌ترسم توی چشماش نگاه کنم و چشماش بدرخشه؛ بعد هول می‌شم و شاید غصه‌م بگیره. می‌دونم که ظاهراً بی‌ربطه، اما من ربطش رو می‌فهمم. من ربط همه‌ی برق چشم‌ها و غصه‌های جهان رو می‌فهمم.


 به هر حال ما هم از تخفیف هشتاد درصد حماسه‌آفرین ریحون بی‌نصیب نموندیم و دوازده تا پیتزا به انضمام ساندویچ مرغ کبابی واسه ناهار فردام سفارش دادم:))

 امروز رو تقدیم می‌کنم آستان مقدس مقام معظم بس‌که خوش گذشت و معاشرت کردیم:))

  • ۳ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶

 فقط وقتی بشینید روی نیمکت پهن و بزرگ کنار در حافظ و از فاصله‌ی پنجاه متری بین همه‌ی کسایی که از در دانشگاه وارد می‌شن، دنبال پیکی که قراره واسه‌تون غذا بیاره بگردین، متوجه می‌شین که به خیلی از دانشجوهای محترم میاد که پیک‌موتوری بشن؛ شاید هم پیک‌موتوری‌ها (شبیه) همون دانشجوها هستن.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۲

 شما فرض کن زخم‌خورده‌ترین باشی از این فرآیند اسمس‌های مزاحم اپراتورها و همیشه بخشی از ذهنت درگیر مسائل حقوقی این فرآیند باشه٬ که با هربار دریافت چنین اسمس‌هایی اون بخش فعال می‌شه٬ عصبی‌تون می‌کنه و باز غیرفعال می‌شه. 

 بعد طی برخوردی که با مهندس زیرساخت یکی از همین شرکت‌های به اصطلاح سرویس‌دهنده بر بستر تلفن همراه کشور داشتین٬ به سرتون بزنه که واسه‌ش اپلای کنین. درواقع وقتی زورتون نمی‌رسه با یه جریانی مقابله کنین٬ وارد همون جریان بشین. اس‌هول‌ترین هستم٬ می‌دونم. :))



 [ممکنه این پست بعداً غیرقابل نمایش بشه.]

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۲

 آقابهرام می‌فرمان رویاهات می‌کِشن‌ت جلو٬ خاطراتت می‌کِشن‌ت عقب. بعد می‌پرسن٬ چی می‌مونه ازت؟

 و خاطرات‌م پُرزورن؛ خیلی پُرزور. دستِ درازی هم در تخیّل و رویاپردازی دارم. اما چندوقتی‌ه که جای یک عنصر رو توی رویاهام خالی می‌ذارم و می‌دونی چی می‌شه؟ رویام رنگ نمی‌گیره؛ می‌شه خاکستری.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۷