بیا آروم منو از گودال این پیکر بکش، بیرون ببر...
چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۷ ب.ظ
من حس میکنم؛ تموم کلمات و کپچرهای قدیم و خیلی قدیم و خیلیخیلی قدیم مثل تیر فرو میشه توی چشمم و مغزم؛ بعد چشمم یکم میسوزه، اخم میکنم، حواسم پرت(جمع) میشه سمت موزیکی داره پلی میشه، از هفتشهرِ دال تغییرش میدم به سالیتریمنِ جانیکَش. خودمو میندازم توی یک سلسله سرچ و ویکیپدیاگردی، سرگرم میشم مثلا. اما دلم آروم نمیگیره. میدونم، نادیدهگرفتن حسی که دارم درست نیست. اما راه دیگهای نیست که رفته باشم و آرومم کرده باشه. هنوز امید دارم که یادم بره یه روز... یه روز.
- ۹۵/۰۳/۱۹