دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 آدمی چه‌قدر باید خوش‌بخت ‌باشد که بعد از این همه وقت، س. حالش را بپرسد و بگوید دلتنگ است، و آدمی چه‌قدر کم‌رو است که جرئت نکند بگوید دل من هم.

 وقتی از تابستان می‌پرسد بگویی خیلی خوب؛ از ترم اخیر بهتر...

 وقتی از درس و دانشگاه می‌پرسد بگویی خیلی بد، غرغر کنی و بخندد و راهنمایی کند که «با هر استادی برندار، هر درسی برندار؛ که له نشی لااقل، رستگاری پیشکش!»

 آدمی چه‌قدر باید خوش‌بخت باشد که س. را دارد.

شهر شلوغ و تقریبا سردی بود؛ غریبه بودم، نه بلیت داشتم و نه ارز رایج آن شهر را. سوار یک تراموا شدم و یک جفت صندلی خالی در منتهاالیه سمت چپ آن را برای نشستن انتخاب کردم‌. از پشت شیشه با دقت به ماشین‌ها و سرنشینانشان، عابران، ویترین مغازه‌ها و هرچه در دامنه‌ی دیدم قرار داشت، نگاه می‌کردم؛ گویی گم‌شده‌ای برایم دست تکان می‌دهد اما صورتش را نمی‌بینم‌. صدای سیم سل از همه‌طرف به گوش می‌رسد؛ غربت به بهترین شکل به وجودم رخنه می‌کند، چشمانم می‌سوزد، همه‌چیز تار می‌شود. شال‌گردن زرشکی‌ را به چشمانم فشار می‌دهم، دماغم را تکان کوچکی می‌دهم و به صندلی روبه‌رو خیره می‌شوم. چند ثانیه می‌گذرد و با حس سنگینی یک نگاه از تاریکی ذهنم بیرون می‌پرم، آن طرف شیشه را نگاه می‌کنم؛ خودش است٬ با ماشین در کنار تراموا رانندگی می‌کند؛ دستم را روی شیشه می‌گذارم و به تک‌تک اجزای صورتش خیره نگاه می‌کنم؛ متوجه من نمی‌شود. به میدان می‌رسیم، او می‌پیچد و تراموا به حرکت مستقیم خودش ادامه می‌دهد. می‌پیچد و دور می‌شود، مثل همیشه، مثل همه‌ی خواب‌های دیگرم...

« چاپلین پیکت یه‌بار برام تعریف کرد یه نفر قبل از اعدام ناهار مفصلی سفارش داد و پشتش هم دسر خورد و به پیکت گفت باقی غذا رو نگه داره تا برگرده. نمی‌دونم درباره این‌جور چیزا چی باید گفت. پیکت هم نمی‌دونست.»




 جایی برای پیرمردها نیست - کارمک مک‌کارتی، نشر چشمه

 تصویر یک خودکشی باشکوه را برایم توصیف می‌کرد؛ تصورش در کت‌شلوار مشکی و کراوات مشکی مرتب، چندان مشکل نبود. منظره‌ای که از پنجره تماشا می‌کرد، جنگل نه کاملاً سبز باران‌خورده‌ای بود که بوی زندگی می‌داد.  

موسیقی‌ای که دوست داشت در آن لحظه شنیده شود را بعداً برایم فرستاد؛ یک کلاسیک آرام و باشکوه. 

 گفت اگر سازم پیانو بود، عاشق می‌شدم. اما اگر سازم ویولن بود، دیوانه می‌شدم. 

 خندیدم، گفتم تو همین حالا کم دیوانه نیستی.

 با من خندید، گفت دیوانگی‌هایم را ندیده‌ای...

 چند دقیقه‌ای به تمام اتفاقات مهم زندگی‌اش فکر می‌کند، هر از چند گاه یک جرعه از جام زهر می‌نوشد. برمی‌خیزد، ویولن‌ و آرشه را در دست می‌گیرد، و تا جان در بدن دارد، می‌نوازد...

 [ناگفته و نانوشته‌هایی که در گلو و در چرک‌نویس می‌ماند، به سرفه‌ای یا آهی، به خطوط گره‌خورده‌‌ای بدل می‌شود و دل‌داری می‌دهد متهم را؛ تو از غلتاندن سنگ تحمل تبرئه شدی. حالا بخوان...]

 انسان زاده تجسد وظیفه بود؛ 
 توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
 توان شنفتن
 توان دیدن و گفتن
 توان ادُه‌گین و شادمان شدن
 توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سُویدای جان
 توان گردن به غرور افراشتن در ارتفاع شکوه‌ناک فروتنی
 توان جلیل به دوش بردن بار امانت
 و توان غمناک تحمل تنهایی
 تنهایی،
 تنهایی،
 تنهایی عریان؛
 انسان،
 دشواری وظیفه است.


« شیگور دستانش را با دستمال پاک کرد. گفت فقط می‌خواستم خونت روی ماشین نپاشه.»



جایی برای پیرمردها نیست - کارمک مک‌کارتی- نشرچشمه.

 شوخی‌هایتان برایم خنده‌دار نیست، وقتی بودن یا نبودنتان به یک هواپیمای لعنتی و چند چمدان وابسته است. می‌گویید و می‌خندید و انگارتان نه انگار، که همین روزها وقت رفتن سر می‌رسد و هیچ‌کس نمی‌داند، روزی، جایی، آدم به آدم خواهد رسید یا نه.

 باور کن سی‌باره خواستم صدایت کنم، جرئت نمی‌کنم...

 خنده‌هاش همون‌قدر دلبر، چشماش همون‌قدر دریا، لحن صحبت کردنش همون‌قدر دل‌آرام؛ مجمع‌المحاسن دنیا شد دوتا.

 باور کن سی‌باره نوشته‌ام اسم‌ت را، جرئت نمی‌کنم...

 ان‌قدر عصبانی‌م که تمایل دارم زمین رو گاز بزنم و سرم رو بکوبم به دیوار و فراموشی بگیرم که دیگه یادم نیاد یه نفر چه‌قدر می‌تونه بی‌مسئولیت و ناآدم باشه که بهم بگه پروژه رو می‌بنده و بدون مکث پروژه رو با یه مجری دیگه ببنده و حتی به من خبر نده که منصرف شده و من چه‌قدر باید آماتور و کودک باشم که قبل از اطمینان از اینکه پروژه با من بسته شده سی درصدش رو انجام بدم. خاک دو جهان بر سر من و اون‌. اه. اه. اه.

فقط دریپر می‌تونه شب از زیاده‌روی در نوشیدن کلی بالا بیاره و یه فصل دعوای مستانه با یه آدم مست دیگه بکنه، در حالی که دلش پره از غصه‌ی از دست دادن عزیزترین خانوم دنیا، با همون حال نزار سرش رو بذاره روی پاهای پگی و بخوابه؛ ان‌قدر راحت بخوابه که انگار صبحی درکار نیست. اما توی همون خواب و بیداری دم صبح صدای پای عزیزترین خانوم دنیا رو بشنوه که با یه پیرهن زرد خوشگل میاد، نگاهش میکنه - از همون نگاه‌های مادرانه‌ی مهربون و نگران- و محو می‌شه. امید و غصه توی دلش طوفان می‌کنن؛ آروم بلند می‌شه که پگی رو بیدار نکنه، باید تلفن کنه و مطمئن بشه که عزیزترینش مُرده، باید بهش بگن که دیگه قرار نیست نگاهت کنه و دست بکشه توی موهات و خاطرجمع‌ت کنه که با تمام شناختی که ازت داره و در حالی که هیچ‌کس دیگه این‌قدر نمی‌شناست، دوستت داره و حظ می‌کنه وقتی کنارش هستی، یا حتی وقتی نیستی. باید تلفن می‌کرد و تیکه تیکه می‌شد همه‌ی وجودش با شنیدن این حرف؛ بعد گریه می‌کرد، صادقانه‌ترین گریه‌ی عمرش رو می‌کرد درحالی که پیرهن‌ش پر از لکه‌ی استفراغ و مشروب بود و گره کراواتش شل شده بود و موهای کوتاهش ریخته بود روی پیشونیش.

 پگی رو بفرسته خونه‌ش تا استراحت کنه و وقتی ده صبح برمی‌گرده، می‌بینه که دریپر با موهای کاملاً مرتب، پیرهن کاملا تمیز و اتوکشیده و یه کراوات قشنگ با گره محکم توی دفترش مشغول انجام کاره، با همون لحن سرحال خاص خودش نظر پگی رو راجع به ایده‌ی جدیدش می‌پرسه و وقتی پگی اعتراف می‌کنه که خسته‌ست، دستشو بگیره؛ انگار همه‌ی خستگی پگی رو از دستش می‌گیره می‌ریزه توی وجود خودش، و بهش لبخند می‌زنه‌؛ از همون لبخندایی که دل آدم رو روشن می‌کنه و دوتا بال می‌ذاره روی شونه‌هاش...

 

 شربت آلبالو، چهل‌پنجاه صفحه خوندنای بی‌وقفه‌ی کتاب، دوبار دوش گرفتن روزانه، پروژه‌های فریلنس یک هفته‌ای، بستنی‌های توی فریزر، بدن کوفته‌ی دردناکم از شروع ورزش، تابلو‌های روی میز مطالعه‌م، صندلی دوست‌داشتنی‌ پشت میزم، بازی با پارچه‌ها و مثلاً دوختن دامنِ تنگ! باز کردن جعبه‌ی ویولن هرموقع که دوست دارم، جنگا بازی کردن عصر -دم غروب- روی گلیم کف اتاقم، و نامجو که می‌خونه «تف و لعنت به این سرنوشت، سرنوشت، خط بکش.»

 تابستان فرا رسید تا عطش آب‌ها را گواراتر کند.

 بعضی وقتا که تصمیم می‌گیرم خودمو دِق بدم، براهنی گوش می‌کنم ‌و لحظه به لحظه‌ی روزهایی که زیاد براهنی گوش می‌کردم یادم میاد؛ روزهای روشنی که حس می‌کردم توی شکمم یه گیاه لیموی تر و تازه گل داده و همه‌ی وجودم پر شده از بوی محشر لیمو. اون روزها فقط از امروز می‌ترسیدم. امروز ترسی ندارم؛ غصه دارم.‌ همین.

 حتی دیگه حرفم نمیاد؛ همه‌چیز بدیهی و سیاه شده انگار؛ دلم به هیچ‌کس و هیچ‌چیز خوش نمیشه. 

 این خاطره است؟ خاطره‌ی عشق است؟ این چیست؟

 چون روح وسوسه در یک نسیم، سوی تو خواهم آمد؛ آن‌جا کنار پنجره خواهم ماند، با شور و شوق، داغِ تماشا...

 و پاسخم را هم من مطمئنم، خواهم گرفت. زیرا سوال‌های پس از مردن هرگز بلاجواب نمی‌ماند‌.