دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
 حتی نمی‌تونم به الان‌مون فکر کنم. به تولدش، به دور بودنمون، به نبودنم. به نبودنش.
 شاید، شاید، روا بُودم این تقدیر.



  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۸

 یک روز، در سال‌های دور یا کمی نزدیک‌تر، دست غریبه‌ای از پشت روی شانه‌ام می‌خزد. من، همان‌طور که سرم را بالا گرفته‌ام و به وسعت دریایی مه‌آلود که به آسمان گره خورده‌‌است، خیره نگاه می‌کنم، دست یخ‌زده‌ام را بالا آورده و دست‌ گرم مهربانش را می‌گیرم. بدون این که برگردم و صورتش را ببینم، می‌گویم « دیر آمده‌ای؛ خیلی دیر.» اما توی دلم امید دارم که با شنیدن صدایش، در دلم بخشیده شود؛ هیچ نمی‌گوید، نزدیک‌تر می‌شود، هردو دستش رو از روی شانه‌هایم پایین می‌آورد و محکم بغلم می‌کند؛ انگار اطمینان دارد که بخشیده خواهد شد. حالا دهان‌ش درست پشت گوشم‌ است، طوری که بازدم‌ آرام‌بخش او لاله‌ی گوش‌ یخ‌زده‌‌ام را گرم می‌کند.

 دوستش دارم، اما هنوز او را نبخشیده‌ام‌. منتظر شنیدن صدایش می‌مانم و هنوز صورتش را نمی‌بینم. ده یا پانزده ثانیه، هردو آرام و بی‌حرکت باقی می‌مانیم. او دهانش را باز کرده‌است؛ می‌خواهد چیزی بگوید و این را از حجم هوای گرمی که گوشم حس می‌کند می‌دانم‌‌. بالاخره کلمات را رها می‌کند «دیگر٬ هرگز، نمی‌روم.»


 اینم مصداق عینی برندمیدنِ صبحِ امیده؛ مثه روزای دیگه.


‏ جا داره مراتب قدردانی خودم رو از مام‌بابای عزیزم، Cold Compress بهشتی و صبح‌ازدریچه‌سربه‌درون‌می‌کشدبه‌ناز رو بیان کنم.

 ‏هم‌زمان مراتب انزجارم از این عطسه‌های متوالی رو هم بیان می‌دارم که مثکه کمر به دریدن بخیه‌های لثه‌هام بستن بی‌پدرا.

وقتی اون حجم از درد و فشار به فک‌م رو حس می‌کردم و اشک می‌ریختم، سعی کردم به یه کپچر خوب فکر کنم؛ به دکتر اعتماد داشتم و فقط کافی بود که به اتفاقی که توی دهن‌م درحال رخ دادن‌ه فکر نکنم. ذهنم رفت سمت کپچر یه نگاه آروم و آروم‌کننده؛ ازون نگاهایی که دلت می‌خواد از دور بشینی و رصد کنی. اما درد نمی‌ذاشت آروم بگیرم، درد وحشتناک داشت همون کپچر قشنگ رو هم دردناک می‌کرد و من اجازه نداشتم کپچرهای قشنگمو نابود کنم. به لثه‌ای فکر کردم که یک حفره‌ی یک‌ و نیم سانتی‌متری داره که انبر و پنس دکتر توش فرو رفته و به استخون فک‌م فکر کردم که داشت زیر اون همه فشار می‌شکست؛ صدای قر‌چ‌قرچ خرد شدن دندون به این تصویر ذهنی دامن می‌زد و سعی می‌کردم به عنوان تنها همراه خودم، خودمو دلداری بدم. 

 چهار سال از آخرین‌باری که این حجم از درد رو تحمل کردم می‌گذشت؛ اینم می‌گذره.

+ رو اون زنجیر چیه؟

- این؟

+ آره.

- دندون نیش یه گراز وحشی.

+ چرا به گردنت آویزونش کردی؟

- مال من نیست. واسه یکی دیگه نگهش داشتم.

+ یه زن؟

- نه، یه مُرده.

 [  دختر درحالی که تظاهر می‌کند درب بطری کچاپ باز نمی‌شود، به تمام مردگانی که می‌شناسد فکر می‌کند.]


 «جایی برای پیرمردها نیست» با اندکی تصرف.

 دل‌م تنگ می‌شه هنوز. نه به اندازه‌ی قبل‌تر که خوابم نمی‌برد از دل‌تنگی، اما تنگ می‌شه هنوز و لبخند می‌زنم؛ به خودم، به دل‌تنگی‌م، به اونی که دلم واسه‌ش تنگ شده.

 هنوزم بال دارم؛ می‌تونم برم توی دنیای توی سرم و همه‌چی رو رنگی ببینم اون‌جا. دلم باز می‌شه یکم، بعد برمی‌گردم این‌جا تا دفعه‌ی بعد.

 مگه من چه‌قدر عمر می‌کنم گودو؟ نکنه اومدنت به عمرم قد نده؟ نکنه نبینمت و برم واسه همیشه؟

« تو روزنامه درباره‌ی یه تحقیق خوندم که تو سال‌های دهه‌ی سی یه مشت معلم رو به مدرسه‌هایی تو جاهای مختلف مملکت فرستادند و ازشون خواستند مشکلات این مدرسه‌ها و مشکلات تدریس رو مشخص کنند. یه سری فرم بهشون دادند که پر کنند. اونا هم فرم رو پر کردند و فرستادند. بزرگ‌ترین مشکلاتی که به چشم معلما اومده بود یه چیزایی بود مثل حرف زدن تو کلاس و دویدن تو راهرو. آدامس جویدن. از رو دست هم نوشتن. از این‌ چیزا. چهل سال بعد یکی از همون فرم‌ها رو دوباره کپی گرفتند و فرستادند به همون مدرسه‌ها. چهل سال بعد. جواب‌ها رسید. تجاوز. آتش‌سوزی عمدی. قتل. مواد مخدر. خودکشی. به این قضیه فکر کردم. خیلی وقتا که می‌گم جهان داره به سمت جهنم شدن می‌ره مردم بهم لبخند می‌زنند و می‌گن پیر شدی. این یکی از نشونه‌های بدبختی‌ه. فکر می‌کنم کسی که نتونه فرق بین تجاوز و قتل آدم‌ها رو با آدماس جویدن تشخیص بده مشکلی داره که خیلی بزرگ‌تر از مشکلات منه.»


 جایی برای پیرمردها نیست - کارمک مک‌کارتی، نشر چشمه

 فکر کردم به این که اگه یکم کنکورم رو بهتر داده بودم و کامپیوتر صنعتی اصف قبول شده بودم، زندگی‌ ده ماه اخیرم چه‌قدر متفاوت می‌شد. 

 به این فکر می‌کنم که با همه اتفاقات واحساسات عجیب و غریب و محشر و ترسناکی که توی این مدت رخ داد، باز هم همین مسیر رو انتخاب می‌کردم یا نه‌.

 آسون نبود، اما آسون‌تر شد به مرور. یه روزهایی تبدیل شد به بهترین روزهای عمرم، بهترین بارون‌ها و بهترین برف‌هایی که از پشت شیشه دیدم یا صداشو شنیدم. بهترین‌ها دوام نیاورد، خیلی زود تموم شد، و بعدش دیگه نگار همون نگار نشد؛ سرش زیاد درد می‌گرفت، دلش خیلی زیاد تنگ می‌شد، از آدمای خوب بیشتر می‌ترسید، تنهاتر از اولین روزهای تهران رفتن‌ش شده بود.

 اما گذشت.

 می‌دونی بهترین و بدترین چیز توی دنیا چیه؟ گذر زمان.

+ کی بهم زنگ می‌زنی؟

- چند روز دیگه.

+ خیلی خب.

- مواظب خودت باش.

+ لیولین، من حس خیلی بدی دارم.

- خب، من حس خوبی دارم. این‌جوری به تعادل می‌رسیم.

+ امیدوارم.

- فقط از تلفن عمومی می‌تونم بهت زنگ بزنم.

+ می‌دونم. زنگ بزن.

- لیولین.

+ چیه؟

- هیچی.

+ بگو چیه؟

- فقط می‌خواستم اسمت رو بگم. مواظب خودت باش‌‌، لیولین.



 جایی برای پیرمردها نیست - کارمک مک‌کارتی، نشر چشمه

 آدمی چه‌قدر باید خوش‌بخت ‌باشد که بعد از این همه وقت، س. حالش را بپرسد و بگوید دلتنگ است، و آدمی چه‌قدر کم‌رو است که جرئت نکند بگوید دل من هم.

 وقتی از تابستان می‌پرسد بگویی خیلی خوب؛ از ترم اخیر بهتر...

 وقتی از درس و دانشگاه می‌پرسد بگویی خیلی بد، غرغر کنی و بخندد و راهنمایی کند که «با هر استادی برندار، هر درسی برندار؛ که له نشی لااقل، رستگاری پیشکش!»

 آدمی چه‌قدر باید خوش‌بخت باشد که س. را دارد.

شهر شلوغ و تقریبا سردی بود؛ غریبه بودم، نه بلیت داشتم و نه ارز رایج آن شهر را. سوار یک تراموا شدم و یک جفت صندلی خالی در منتهاالیه سمت چپ آن را برای نشستن انتخاب کردم‌. از پشت شیشه با دقت به ماشین‌ها و سرنشینانشان، عابران، ویترین مغازه‌ها و هرچه در دامنه‌ی دیدم قرار داشت، نگاه می‌کردم؛ گویی گم‌شده‌ای برایم دست تکان می‌دهد اما صورتش را نمی‌بینم‌. صدای سیم سل از همه‌طرف به گوش می‌رسد؛ غربت به بهترین شکل به وجودم رخنه می‌کند، چشمانم می‌سوزد، همه‌چیز تار می‌شود. شال‌گردن زرشکی‌ را به چشمانم فشار می‌دهم، دماغم را تکان کوچکی می‌دهم و به صندلی روبه‌رو خیره می‌شوم. چند ثانیه می‌گذرد و با حس سنگینی یک نگاه از تاریکی ذهنم بیرون می‌پرم، آن طرف شیشه را نگاه می‌کنم؛ خودش است٬ با ماشین در کنار تراموا رانندگی می‌کند؛ دستم را روی شیشه می‌گذارم و به تک‌تک اجزای صورتش خیره نگاه می‌کنم؛ متوجه من نمی‌شود. به میدان می‌رسیم، او می‌پیچد و تراموا به حرکت مستقیم خودش ادامه می‌دهد. می‌پیچد و دور می‌شود، مثل همیشه، مثل همه‌ی خواب‌های دیگرم...

« چاپلین پیکت یه‌بار برام تعریف کرد یه نفر قبل از اعدام ناهار مفصلی سفارش داد و پشتش هم دسر خورد و به پیکت گفت باقی غذا رو نگه داره تا برگرده. نمی‌دونم درباره این‌جور چیزا چی باید گفت. پیکت هم نمی‌دونست.»




 جایی برای پیرمردها نیست - کارمک مک‌کارتی، نشر چشمه