آخ و آه و داد و فغان...
وقتی اون حجم از درد و فشار به فکم رو حس میکردم و اشک میریختم، سعی کردم به یه کپچر خوب فکر کنم؛ به دکتر اعتماد داشتم و فقط کافی بود که به اتفاقی که توی دهنم درحال رخ دادنه فکر نکنم. ذهنم رفت سمت کپچر یه نگاه آروم و آرومکننده؛ ازون نگاهایی که دلت میخواد از دور بشینی و رصد کنی. اما درد نمیذاشت آروم بگیرم، درد وحشتناک داشت همون کپچر قشنگ رو هم دردناک میکرد و من اجازه نداشتم کپچرهای قشنگمو نابود کنم. به لثهای فکر کردم که یک حفرهی یک و نیم سانتیمتری داره که انبر و پنس دکتر توش فرو رفته و به استخون فکم فکر کردم که داشت زیر اون همه فشار میشکست؛ صدای قرچقرچ خرد شدن دندون به این تصویر ذهنی دامن میزد و سعی میکردم به عنوان تنها همراه خودم، خودمو دلداری بدم.
چهار سال از آخرینباری که این حجم از درد رو تحمل کردم میگذشت؛ اینم میگذره.
- ۹۵/۰۴/۳۰