برای خودش، تقدیم با یک سبد آلبالوی نیمهخشک.
یک روز، در سالهای دور یا کمی نزدیکتر، دست غریبهای از پشت روی شانهام میخزد. من، همانطور که سرم را بالا گرفتهام و به وسعت دریایی مهآلود که به آسمان گره خوردهاست، خیره نگاه میکنم، دست یخزدهام را بالا آورده و دست گرم مهربانش را میگیرم. بدون این که برگردم و صورتش را ببینم، میگویم « دیر آمدهای؛ خیلی دیر.» اما توی دلم امید دارم که با شنیدن صدایش، در دلم بخشیده شود؛ هیچ نمیگوید، نزدیکتر میشود، هردو دستش رو از روی شانههایم پایین میآورد و محکم بغلم میکند؛ انگار اطمینان دارد که بخشیده خواهد شد. حالا دهانش درست پشت گوشم است، طوری که بازدم آرامبخش او لالهی گوش یخزدهام را گرم میکند.
دوستش دارم، اما هنوز او را نبخشیدهام. منتظر شنیدن صدایش میمانم و هنوز صورتش را نمیبینم. ده یا پانزده ثانیه، هردو آرام و بیحرکت باقی میمانیم. او دهانش را باز کردهاست؛ میخواهد چیزی بگوید و این را از حجم هوای گرمی که گوشم حس میکند میدانم. بالاخره کلمات را رها میکند «دیگر٬ هرگز، نمیروم.»
- ۹۵/۰۴/۳۱