- ۰ نظر
- ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۴
گودریدزو باز کردم دیدم تا داشت لود میشد این جمله رو نوشت؛
All the darkness in the world can not extinguish the light of a single candle.
اما باک نیست؛ من که یادم هست...
اصل هم انگار همان است.
کارسوق عزیز، امسال هم زنده بودم و حاضر شدم برای کمک به زنده نگه داشتنِ تو؛ دِینی که حالاحالاها به گردنمان داری را به رسم هرسال ادا کردیم. البته تو بهانهای، که ما جمع شویم و یاد کنیم از دوستان بزرگی که یک زمان جمع میشدند همینجا و حالا، هرکدام در یک ایالت از آمریکای دوستخوار مشغول تحصیل و زندگی هستند. درحالی که باورمان نمیشود چهقدر کودک بودیم و چهقدر فاصله گرفتهایم، با کوچولوهای راهنمایی گپوگفت کنیم و نشانشان بدهیم که اصل مطلب خوشی و دوستیست؛ روزی این روزها برایشان خاطره میشود، آنها جای ما را میگیرند و ما جای بزرگترها را. اما اصل مطلب پایدار خواهد ماند. آخر، تو بهانهای.
برای تو و خودم، پایان مرداد ۹۵
« حرفم اینه که نمیتونی با غرق شدن تو یأس و ترحمبهخود زندهها رو از خودت دور کنی. مردم ازت انتظار دارن که شجاع باشی. چیزی که آدمها از یه آدم روبهمرگ انتظار دارن یهجور کلهشقیه، یهجور اشرافیت با صدای کلفت و خشدار، امتناع از تسلیم، همراه طنازی تزلزلناپذیر. منزلتت حتا همین الآن که داریم باهم حرف میزنیم درحال بالا رفتنه. گرداگرد بدنت یه نور محو خلق میکنی. نمیتونم دوستش نداشته باشم.»
«برفک»، دان دلیلو، ترجمه آقاپیمانِ خاکسار - نشر چشمه
« خیلی گرسنهام بود. رفتم پایین یک چیزی بخورم. چراغ آشپزخانه روشن بود. ورنون با لباس بیرون نشسته بود پشت میز و سیگار میکشید و سرفه میکرد. خاکستر سیگارش حدود سه سانتیمتر شده بود و داشت میافتاد. عادتش بود، دوست داشت خاکستر سیگارش آویزان شود. به نظر بابِت این کار را برای القای حس تعلیق و اضطراب به بقیه انجام میداد. بخشی از آشوبی که درش زندگی میکرد.»
«برفک»، دان دلیلو، ترجمه آقاپیمانِ خاکسار - نشر چشمه
آقای دکتر، مرگ چیز عجیبیست؛ آدم هیچوقت به آن عادت نمیکند، اما یاد میگیرد که مدام انتظارش را بکشد، مبادا غافلگیر شود.
آقای دکتر، ایکاش ساز و کار دنیا چنان بود که با پیوستن روح آدمی به ابدیت، پیکر بیجان او هم ناپدید میشد؛ مراسم خاکسپاری تشریفات زجرآوریست که حقیقت را مثل پتک در سر حاضران میکوبد.
شخصیت جالبی به نظر میرسه که کارهای عجیب غریبی هم انجام داده! مثلاً؛
« زمانی که دوستانش در لاس وگاس، پنتهوس یک هتل را برای او اجاره کرده بودند، او با مشاهده نارضایتی صاحب هتل از اقامتش در آنجا، تمام هتل را خریداری کرد.»
آقای دکتر، الان که مینویسم یک روز تمام است که سردرد و سرگیجه مرا به زانو انداخته و هرازگاهی تپش قلب این وضعیت را تشدید میکند، و نیم ساعت پیش به من گفته شد که شما فوت کردهاید.
من تا دیروز پیگیر حالتان بودم و گمان میکردم دورههای درمانیتان را پشت سر خواهید گذاشت؛ ایمان داشتم که دنیا هنوز به شما نیاز دارد و بازخواهید گشت. البته این جمله نباید بیانگر این باشد که من معتقدم هرموقع دنیا بینیاز از وجود کسی باشد، آن شخص میمیرد. من هیچ اعتقادی راجع به چیستی و چگونگی مرگ ندارم. اما دوست داشتم مرگ کمی دیرتر به سراغ آدمهای دوستداشتنی بیاید.
آقای دکتر، دلم برای شما تنگ میشود. خاصیت مرگ همین است؛ امید را میگیرد و تنها دستاویزی که برای انسان باقی میگذارد، دلتنگیست.
یادتان در دلمان همواره باقیست. برایتان آرزوی آرامش دارم.
+ خدایا، تاک، من و تو باهم خوب بودیم.
- تو چی خوب بودیم؟
+ احمقجون، تو الآن باید منو نوستالژیک و با محبت نگاه کنی و یه لبخند از سر پشیمونی بزنی.
- تو توی رختخواب دستکش دستت میکردی.
+ هنوز هم میکنم.
- دستکش و چشمبند و جوراب.
+ تو از ایرادات من خبر داری. همیشه خبر داشتی. من به خیلی چیزها حساسیت بیشازحد دارم.
- نور خورشید، هوا، غذا، آب، رابطهی جنسی.
«برفک»، دان دلیلو، ترجمه آقاپیمانِ خاکسار - نشر چشمه