دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

امروز چند دقیقه‌ای به پ‌ری‌دن از پ‌ل فکر کردم.


دل‌گیرم. آخه دانی که چیست دولت؟ دیدارِ یار دیدن.

اما ندیدن بهتره از نبودنش.

خوابم نمی‌بره؛ چند روزی‌ه که قرصام تموم شده و خواب و بیداری‌م در هم آمیخته. اما بهونه‌ست؛ فکرم پیش کسی دیگه‌ست.

به علیرضا گفتم پاییز یه روز میام می‌بینمت. گفت پاییزه دیگه! شما هم نیای ما میایم! خندیدم. غرق شدم توی مهربونی‌ش.

بسته شکلات کادوییِ داخلِ کمد دانشکده‌م، گواه بر امید دیدنشه. اما نگفتم. اینطوری هردومون راحت‌تریم.

 پاییز یه روز میرم می‌بینمش.





All I hear is "Now he's gone."

But, without saying goodbye?
Maybe you didn't have time.



  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۷





  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۱

انقدر پشگان نیشم زدن و انقدر پتو رو بالاتر کشیدم و غلتیدم، تا بالاخره صبحِ صادق بردمید.


  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۲۹
چه روز خوبی٬ چه آدم‌های خوبی، چه حال خوبی.
 «خوبی» همیشه هست، می‌دونم. «خوبی» دک.زارع‌ه که ۷:۴۵ صبح بهت یاد می‌ده که فکر کنی، «خوبی» دک.میرزاخواه‌ه که اسمت رو صدا می‌زنه و مشکل استدلالت رو بهت یاد میده و تصحیح‌ت می‌کنه. وقتی توی لابی نشستی و سعی می‌کنی سوال روزت رو اثبات کنی، «خوبی» پوریاست که میاد و می‌پرسه حالت خوبه؟ سه‌ساعته نشستی اینجا. بعد عینکت رو می‌گیره می‌زنه، مسخره‌بازی درمیاره و می‌خندین. «خوبی» توی لبخند سروش‌ه که بی‌خبر واسه‌ش تولد گرفتین. «خوبی» توی جوک تعریف کردن س.ر و محمد و اداهای ماست. «خوبی» توی عکس و وویس و فیلم گرفتن‌های جمع‌ه. «خوبی» قدم زدن توی فلسطین و بزرگمهره، وقتی که س.ر وویس‌های سهراب و تیرداد رو واسه‌ت پلی می‌کنه، گوش می‌کنی و هیچی نمی‌گی؛ بس که «خوب»ه و زبونت بند میاد. «خوبی» یهویی دیدن آ‌رش بعد از کلی وقت‌ه. «خوبی» آفتاب‌ِ بعد از ظهره که وقتی توی صحن امیرکبیر راه می‌ری، از بین برگ‌های درخت‌ها می‌تابه به موهای طلایی‌ت و دل‌گرم‌ت می‌کنه. «خوبی» سیاوش‌ه که بهت سایت دانلود آهنگ‌ نشون می‌ده، که سوال قضیه اردوش واسه‌ت حل می‌کنه و ان‌قدر قشنگ توضیح می‌ده. «خوبی» فالوده‌بستنی خوردن با ارغ عزیزم، با میثم مهربونم، و آشناتر شدن با مهدیِ مودب‌ه.
  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۳

 چه عصربه‌بعدِ خوبی بود. چه س.ر و ارغِ خوبی دارم. 

 دیوانه‌وار بین کتابا گشتن ارغ، نون‌ خوردنمون و راه رفتن، خندیدن به حرفای س.ر و راه رفتن، آب‌هویج خوردنمون و راه رفتن، مغازه‌ها رو نشون دادن و راه رفتن، از زیر زبون س.ر حرف کشیدن و راه رفتن، حرف نزدنش و راه رفتن، شعر خوندنش از روی کتاب و راه رفتن، مبهوت شدنم و راه رفتن، یارو‌ معتاده که گیر داده بود بهش و راه رفتن، قیافه‌ی درهم‌ِ مغمومش و راه رفتن، همراهی‌ش، ایستادن، خداحافظی.


« بازوانش را گشوده بود،

برای در آغوش کشیدنِ من.

زمان یک‌باره ایستاد؛

 در این دادگاه ناگهان،

 مرا به دار آویختند.

 بی‌گناه!»

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۰





  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۴

 سینما و شونه‌هاش -که نبود، غروبِ بلوار کشاورز، عذرخواهی کودک‌کار مظلومی که سهواً بهم تنه زد، چای آتیشی، همبرگر آشغالی با ذرت، انقلابِ جمعه‌شب، سردرِ بسته‌ی دانشگاه تهران، حرف زدنش باهام -که نبود، «Nothing else matters» متالیکا با گیتار کنار پیاده‌رو -آخ که چه دلتنگ‌ش بودم، ده متر ولیعصرِ تاریک و شاخه‌های افتاده درخت‌ها و صدای آب که ای‌کاش با گذشتن ازش زمان کِش میومد، حرف زدن باهاش -که نبود، لبخند قشنگ آقایی که از روبه‌روم رد شد، خداحافظی باهاش -که نبود.





  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۸
فروشنده: Done.
  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۳



ــ من و خورشید را هنوز

  امیدِ دیداری هست،

  هر چند روزِ من

                    آری

                       به پایانِ خویش نزدیک می‌شود.


  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۸