ای سایه صبر کن که برآید به کامِ دل٬ آن آرزو که در دلِ امیدوارِ توست.
- ۱ نظر
- ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۰
ای سایه صبر کن که برآید به کامِ دل٬ آن آرزو که در دلِ امیدوارِ توست.
ایکاش،
ایکاش، با من میماندی؛ روزی هزاربار من را به نام میخواندی...
ایکاش،
ایکاش، میگشودیام آرام. ایکاش جملههای تنم را آهنگِ عاشقانه میدادی؛ وآنگاه آن عاشقانه را از بَر میخواندی...
طی دو هفتهی اخیر٬ صبح امروز با سومین پیشنهاد کاری برخورد کردم. تصمیم گرفتم این یکی رو پیگیری کنم؛ ریپلای کردم که انتظارشون از من چیه.
درست در شرایطی که برای درست و حسابی به انجام رسوندن درسهای خودم پدرم در میاد و اکثر اوقات حالم اونقدر گرفتهست که مسیر یک ربعه رو نیم ساعت قدم میزنم و کار یک ربعه رو دو ساعت کش میدم.
سیبزمینی سرخشده خوردن با س.ر و گرام و ش. زیر آفتاب بعدازظهر پاییزی از دغدغهها دورترم کرد. سیبزمینی دادن به اون گربهی لوس وقتی روی دو پا میایستاد و سعی میکرد دستم رو با پنجههاش بگیره حالم رو بهتر کرد. بلافاصله رفتم دستام رو بشورم؛ پرسیدم این همه تمایل به داشتن حیوون خونگی از کجا میاد؟ در حالی که به برخورد پنجهی گربه با دستم اینقدر حساسم. ش. گفت همونطور که منم حیوون خونگی میخوام و میترسم نتونم نگهداریش کنم. محکمترین دلیل من هم واسه نگرفتن حیوونخونگی همین بود٬ اما نگفتم.
مثل خیلی از حرفهای دیگه که هیچوقت نگفتم.
کد ضرب چندجملهایها با لینکلیست رو نه تنها ننوشتم٬ بلکه ددلاینش همین امروزه.
ای کاش میشد برم وسط یک جنگلِ گرم از تابش نصفه و نیمهی آفتاب٬ دراز بکشم روی خاک مرطوب و تا روزها خیره بشم به آسمونِ آبی٬ خاکستری٬ سیاه٬ نارنجی٬ آبی٬ خاکستری...
سر صبح خواب دیدم که یک شماره با پیششمارهی عجیب غریب بهم زنگ میزنه؛ پایین شماره نوشته شده بود میم.
دویدم توی حیاط؛ هوا داشت تاریک میشد. جواب دادم؛ صدای آرامشبخش خودش بود که حالمو میپرسید.
+بهت گفتم که من رسیدم.
-[سکوت]
+یادته میگفتی قند نمیخوری؟ چایی رو با چی شیرین میکردی؟
- با عسل[مکث]؛ عسل رو حل میکردم توش.
چندتا سوال دیگه راجع به این موضوع پرسید که به نظرم جوابش بدیهی بود، اما با حوصله جواب میدادم. دلم واسهش تنگ شده بود و حاضر بودم تمام بدیهیات عالم رو واسهش توضیح بدم تا صحبتمون ادامه پیدا کنه.
از کوهبرگشتهی خسته و آرامی هستم که فقط دلم میخواد وسط یک اتاق دایرهای شکل تماماً سفید دراز بکشم، که دور تا دورش پنجرهست و آفتاب میفته روم.
پدر رو که دیدم آروم شدم. همه مشکلات و دغدغههای چند روز اخیر یادم رفت. زمین و زمان رو باهم بررسی میکنیم. من از نظم و اتحادی که توی هیئت عزاداری میدیدیم گفتم، پدر از حماسههای شاهنامه و فرهنگ عزاداری بین ایرانیها گفت؛ حس آشنایی داشتم، همون سوم شخصی بودم که مهم نیست چیکار میکنه یا چیکار نمیکنه.