دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 طی دو هفته‌ی اخیر٬ صبح امروز با سومین پیشنهاد کاری برخورد کردم. تصمیم گرفتم این یکی رو پیگیری کنم؛ ریپلای کردم که انتظارشون از من چیه.

 درست در شرایطی که برای درست و حسابی به انجام رسوندن درس‌های خودم پدرم در میاد و اکثر اوقات حالم اون‌قدر گرفته‌ست که مسیر یک ربعه رو نیم ساعت قدم می‌زنم و کار یک ربعه رو دو ساعت کش می‌دم.

 سیب‌زمینی سرخ‌شده خوردن با س.ر و گرام و ش. زیر آفتاب بعدازظهر پاییزی از دغدغه‌ها دورترم کرد. سیب‌زمینی دادن به اون گربه‌ی لوس وقتی روی دو پا می‌ایستاد و سعی می‌کرد دستم رو با پنجه‌هاش بگیره حالم رو بهتر کرد. بلافاصله رفتم دستام رو بشورم؛ پرسیدم این همه تمایل به داشتن حیوون خونگی از کجا میاد؟ در حالی که به برخورد پنجه‌ی گربه با دستم این‌قدر حساسم. ش. گفت همون‌طور که منم حیوون خونگی می‌خوام و می‌ترسم نتونم نگه‌داری‌ش کنم. محکم‌ترین دلیل من هم واسه نگرفتن حیوون‌خونگی همین بود٬ اما نگفتم. 

 مثل خیلی از حرف‌های دیگه که هیچ‌وقت نگفتم.


 کد ضرب چندجمله‌ای‌ها با لینک‌لیست رو نه تنها ننوشتم٬ بلکه ددلاینش همین امروزه. 

 ای کاش می‌شد برم وسط یک جنگلِ گرم از تابش نصفه و نیمه‌ی آفتاب٬ دراز بکشم روی خاک مرطوب و تا روزها خیره بشم به آسمونِ آبی٬ خاکستری٬ سیاه٬ نارنجی٬ آبی٬ خاکستری...

پشه‌ها ان‌قدر نیشم زدن و در گوشم وزوز کردن که بیدار شدم؛ هوا تاریک شده بود. رفتم توی آشپزخونه؛ پنجره باز بود. در تراس رو هم باز کردم. کتری رو تا نصفه آب کردم و گذاشتم جوش بیاد. رفتم دستشویی؛ لامپ دستشویی اتصالی کرده و روشن نمی‌شه. در دستشویی رو تا نیمه بستم.
 برگشتم توی آشپزخونه. لیوان لاجوردی رو شستم و یه‌دونه تی‌بگ انداختم توش. جوشیده نجوشیده کتری رو برداشتم و لیوان رو پر کردم. از توی یخچال بین کیک خامه‌ای باقی‌مونده از تولد دیشب، شیرینی‌های تازه‌‌ای که واسم آورده بودن و دونات‌ تازه‌تری که امروز خریدیم حق انتخاب داشتم. دونات شکلاتی رو برداشتم. تی‌بگ رو انداختم توی اون یکی لیوان که چای‌م غلیظ‌تز از این نشه. آوردم گذاشتم کنار دستم. تکیه زدم به دیوار. لپ‌تاپ‌م رو روشن کردم و سابلایم رو باز کردم. فقط مونده که تو رو چند ساعتی بذارم گوشه‌ی ذهنم تا بتونم این پروژه‌ی کوفتی Link List رو تموم کنم. میشه فقط چند ساعت، بهت فکر نکنم؟


اسم اعظم بکند کار خود ای دل؛ خوش باش،
که به تلبیس و حِیَل، دیـو، مسلمان نشود.

تا که بشنود، یا نشنود.

 ناگفته‌هایم

از آفیس کی.وی اینا٬ با حضور بن٬ با لپتاپ کی.وی!:))

عجیب، کمی سرد، تاریک، صدای لوله ها، پنجره ها، هیولای کمد دیواری، صدای عزاداری، و موهای خیس بلندم...

سر صبح خواب دیدم که یک شماره با پیش‌شماره‌ی عجیب غریب بهم زنگ می‌زنه؛ پایین شماره نوشته شده بود میم‌. 

دویدم توی حیاط؛ هوا‌ داشت تاریک می‌شد. جواب دادم؛ صدای آرامش‌بخش خودش بود که حالمو می‌پرسید.

+بهت گفتم که من رسیدم.

-[سکوت]

+یادته می‌گفتی قند نمی‌خوری؟ چایی رو با چی شیرین می‌کردی؟

- با عسل[مکث]؛ عسل رو حل می‌کردم توش.

چندتا سوال دیگه راجع به این موضوع پرسید که به نظرم جوابش بدیهی بود، اما با حوصله جواب می‌دادم. دلم واسه‌ش تنگ شده بود و حاضر بودم تمام بدیهیات عالم رو واسه‌ش توضیح بدم تا صحبتمون ادامه پیدا کنه.






 از کوه‌برگشته‌ی خسته‌ و آرامی هستم که فقط دلم می‌خواد وسط یک اتاق دایره‌ای شکل تماماً سفید دراز بکشم، که دور تا دورش پنجره‌ست و آفتاب میفته روم.


 پدر رو که دیدم آروم شدم. همه مشکلات و دغدغه‌های چند روز اخیر یادم رفت. زمین و زمان رو باهم بررسی می‌کنیم. من از نظم و اتحادی که توی هیئت عزاداری می‌دیدیم گفتم، پدر از حماسه‌های شاهنامه و فرهنگ عزاداری بین ایرانی‌ها گفت؛ حس آشنایی داشتم‌، همون سوم شخصی بودم که مهم نیست چی‌کار می‌کنه یا چیکار نمی‌کنه.


Andrew: It's cruel that you can cry and I can not. Here is a terrible pain that I can not express.


 نمی‌دونم چرا٬ ولی امروز از صبح‌ش روز دلخواه من نبود.

 رفتیم دورهمی٬ درسته که گرام در اجرای پانتومیم «صمغ سرو سهی» از جون مایه گذاشت و از خنده دل و لپ‌هامون درد گرفت٬ درسته که ناهار رو در کنار سروشِ نمک‌خوار و سیاوشِ عزیز صرف کردم٬ درسته که شایان سراغ پادکست رو گرفت و مطمئن شدم که قول‌ش جدی بوده٬ اما از «امروز» خوشم نیومد.

 شاید بخاطر اسپری مهدیس که بوی میم رو می‌داد. شاید بخاطر حالِ بد س.ر که هیچ کاری واسه خوب شدن‌ش از دستم برنمیاد. شاید به‌خاطر حس نکردن اون امنیت دوستانه‌ای که انتظار دارم و پیدا نمی‌کنم بین جمع‌های اطرافم.


 کی رو گول می‌زنم آخه.