خوبیِ هندلی بودن این کولر سالن مطالعه اینه که بخاطر صدای شکستن پستهها معذب نمیشم؛ چون اصن صدا به صدا نمیرسه:))
- ۰ نظر
- ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۷
خوبیِ هندلی بودن این کولر سالن مطالعه اینه که بخاطر صدای شکستن پستهها معذب نمیشم؛ چون اصن صدا به صدا نمیرسه:))
شاید میخواستم به خودم ثابت کنم که میتونم همون دلسنگِ آرمانیِ توی ذهنم باشم. دلسنگ هم کلمهی درستی نیست؛ صبور بهتره. صبورِ آرمانی توی ذهنم داره خودشو میخوره، داره با منِ سرکشِ نقنقو میجنگه، مثل یه تشنهی گمشده توی صحرا، هر گوشه و کنار دنبال امید میگرده. شما یادتون نمیاد ما یه موقع جلوی هیچ بنی بشری سرمونو پایین نمینداختیم؛ زور نداشتیم ولی جون داشتیم، انقدر جون میکنیم تا به خواستهمون برسیم. حالا افتادیم یه گوشه تنها و بیکَس، با کمرِ خم، سرمون پایین، خیره به زمین. اصلاً یادمون نمیاد کی بود، چی بود...
دیگه فرقی نداره؛ این خونه، سقف نداره.
«ارباب، از من بشنو. تمام کارهای این دنیا بیعدالتی است، بیعدالتی محض. من زوربای عاطل و کثیف نمیخواهم در کارهای آن شرکت کنم. چرا باید جوانها بمیرند و پیرهای فرسوده به زندگی ادامه بدهند؟ چرا بچهها میمیرند؟ یک موقع پسری داشتم اسمش دیمیتری بود. سه سالش بود که او را از دست دادم. من هیچگاه خدا را بخاطر این کارش نمیبخشم. میفهمی چه میگویم؟ روزی که مُردم، اگر آنقدر پررو باشد که با من روبهرو بشود، اگر همانطور که ادعا میکند خداست، از روی من خجالت خواهد کشید. بله، بله، خجالت خواهد کشید خود را به زوربا نشان بدهد احمق!»
زوربای یونانی - نیکوس کازانتزاکیس
میمجان، خوابتو دیدم. خواب که چه عرض کنم، کابوسی ازت دیدم.
من میز رزرو کردهبودم توی بهترین رستوران شهر، تو اومدی دنبالم. شب بود و اونقدر تاریک که صورت ماهت رو با جزئیات نبینم. حرفی نمیزدیم، من استرس داشتم و سکوت تو دردی بر دردهام اضافه کردهبود.
رستورانی که انتخاب کردهبودم شبیه عمارتهای عربنشین اشرافی بود؛ موسیقی عربی آرومی در پسزمینه صدای گفتوگوها شنیده میشد. مردهای درشتهیکل و سیاه با کلههای ریز، روی تختهای شاهانه نشسته بودن، قلیون میکشیدن، دربارهی زنها باهم شوخی میکردن و با صدای بلند میخندیدن.
تو اومدی که بشینی، اما تنها نبودی؛ یک پیرزن رو به کول میکشیدی که انگار زندگی نباتی داشت؛ معذب شدم که غریبهای پیشمون باشه، ولی چیزی بهت نگفتم؛ از به دوش کشیدنش مشخص بود که خیلی دوستش داری؛ انگار مادرت بود.
تو اومدی و نشستی و من سیر نگاهت کردم؛ در جواب نگاه خیرهم لبخند خشک و رسمی زدی و مسیر نگاهت رو عوض کردی. من غصهم گرفته بود؛ شبیه غصهای که با اولین بار دیدنت توی گیشا بهم هجوم آورد، وقتی دیدم عصا به دست هستی و کمی لنگلنگان به سمتم میای. مثل همون شب، خُرد شدهبودم.
این بار نمیخواستم بپرسم چی به سرت اومده؛ چون تو با مسخرهبازی سعی میکردی از جواب دادن طفره بری و بهم اطمینان بدی که اتفاقی نیفتاده، اما خودت با فکر کردن به سوالم ناراحت میشدی؛ نیازی به پرسیدن نداشتم؛ بدترین اتفاق افتاده بود و هرلحظه که بیشتر نگاهت میکردم، دنیا روی سرم خراب میشد؛ قیافهت شکسته شده بود؛ خرد شده بودی. دیگه اون اقتدار و پرستیژ از سر و روت نمیبارید. خطوط چروکیده پوستت اطراف چشمات باعث فرو رفتن و گود افتادنشون شدهبود؛ گرچه هنوز نگاهت برق میزد. به طرز نامرتبی موهات ریخته بود؛ پیشونیت حد و مرز درستی با سرت نداشت. نه تل زده بودی و نه حتی دست میکردی توی موهات. انگار با خودت فکر میکردی که این موها ارزشش رو نداره. پرسیدم موهات چرا این مدلی شده؟ با لبخند پرسیدی چه مدلی و بالاخره با حالتی عصبی دست بردی توی موهات و اونا شروع کردن به ریختن. من هم ناخودآگاه دست بردم سمت موهات و اجازه ندادم بیشتر از این اوضاع رو خراب کنی، دستت رو گرفتم و از بین موهای کمی که واسهی سرت باقی مونده بود، کشیدمش بیرون. بد نگاهم کردی؛ خیلی بد. انگار اجازه نداشتم به تو دست بزنم و تو باورت نمیشد من به چنین گناه بزرگی تن داده باشم.
گفتم چیزی بگو. باز هم با شوخی و مسخرهبازی تو، صحبتی بینمون شکل نگرفت. من غصه داشتم. نمیتونستم آروم و مظلوم بشینم جلوی میم عزیزم که اینقدر شکسته شده و هنوز شوخی میکنه، انگار نه انگار که من با دیدنش خُرد شده بودم؛ له شدهبودم.
چیزی خوردیم. تو زود رفتی؛ زن ناتوان رو به کول کشیدی و رفتی. من موندم و اون حجم از غصه، درحالی که توی کیفم دنبال کارت بانکیم میگشتم. اما تو همهی فکر و ذکرم رو با خودت برده بودی؛ هرچی میگشتم چیزی پیدا نمیشد. صدای بلند خندیدنها توی گوشم عذاب بزرگی بود. تو شکسته شده بودی؛ این دلیل برای عزا گرفتن من و تمام دنیا کافی نبود؟
تو چهمیدانی خوشبختی چقدر ساده است. تپشهای قلب من آزاردهنده است دکتر. اما اگر اینطور بیقرار نتپد، از کجا بدانم دلم تنگ کسی است؟ پروپرانولها را جیرهبندی میکنی و قول میدهم رأس ساعت به مصرف برسانم. اما این تپشها را هیچچیز آرام نمیکند؛ حتی بتابلاکرهای بیانگیزهای که صرفاً برای انجام وظیفه در رگهایم و در قلبم راهپیمایی میکنند. تپشهای من گرم است، گوشی پزشکی شما این مطلب را درست منتقل نمیکند؛ تپشهای گرم را بتابلاکر درمان نمیکند؛ حضور گرم یک میم میطلبد و چایبهلیمو، در یک بعدازظهر ابری باهار. تو چهمیدانی خوشبختی چقدر ساده است، و دور از دست.
پدر استفانوس کشیش، با ردای چرکینش که جیبهای توبرهمانندی داشت پیشاپیش همه حرکت میکرد. آنچه را که در مراسم عروسی، تعمید و تشییع جنازه دریافت میکرد، در جیبهایش میریخت؛ کشمش، نان، پنیر، قطعات گوشت، آبنبات، همهچیز... و هنگام شب، همسرش پاپادیای پیر عینکش را به چشم میزد، آنها را از هم سوا میکرد و تماموقت به سقزدن آنها مشغول میشد.
این پاراگراف واسه من پر از اشمئزاز بود؛ ترکیبی از مذهب خشک، فقر، پیری و تنهایی به ذهنم هجوم آورد؛ ترسیدم.
کتاب زوربا رو چندروزی گذاشته بودم پیش جعبهی جادویی مشکی؛ چندروزی که وقت خوندن رمان که هیچ، وقت درست خوابیدن هم نداشتم.
امروز بالاخره رفتم سراغش؛ کتاب رو با بیتفاوتی از کنار جعبهی مشکیرنگم برداشتم آوردم. باز کردم تا دنبال صفحهای که آخرین بار خوندم بگردم- این کاریه که معمولا انجام میدم؛ علامت نمیذارم که تا چه صفحهای خوندم، مجبور میشم نگاهی به صفحههای کتاب بندازم و توی این فرصت دوباره پرت بشم به دنیای داستان.- قلبم شروع کرد به آریتمی؛ بوی خوب خود میم بود که به جون کتاب-و حالا به جون من- افتاده بود و نفسم رو بند میاورد. چیکار میکردم؟ با دلی که زده شده بود از خوندن اون کتاب و فقط دوست داشت بو کنه و ریکال کنه تمام خوبیاش رو، چیکار میکردم؟
آخر شب مسواک زدم، به صورت بیریختم رسیدگی کردم، کش رو از موهام باز کردم و رفتم سراغ جعبهی مشکی؛ بدون اینکه درش رو باز کنم، بردمش نزدیک بینیم و نفس عمیق کشیدم. لبخند با اخم اومد روی لبم؛ حسش رو نمیشناسم، اما اینطوری توی صورتم ظاهر میشه- لبخند با اخم.
درش رو با احتیاط باز کردم، چشمم افتاد به یه چیز جدید؛ چهارتا دونهی کامل قهوه توی جایگاه مخصوصی داخل جعبه بود، و من قبل از این ندیده بودمش؛ اصلاً ندیدهبودم. مطمئن نبودم دونهی قهوه باشه؛ یکیشو از بین سهتای دیگه کشیدم بیرون؛ دونهی خوشگل قهوه بود که به زحمت بوی قهوه میداد. فهمیدم که اون جعبه قبل از اینکه بوی میمِ عزیزترینم رو به خودش بگیره، بوی قهوه داشته. دونهی قهوه رو با سماجت برگردوندم توی جایگاه مخصوصش داخل جعبه. فکر کردم چطور تاحالا ندیدهبودم؟ بسکه هربار با ترس و اون حس متناقض جعبه رو باز میکردم و زل میزدم بهش اما درواقع چیزی جز کپچرهای توی ذهنم رو نمیدیدم. تصمیم گرفتم کاتالوگش رو باز کنم؛ شاید مثل دونههای قهوه، کلمهای یا نشونهای از میم روی کاتالوگ باشه و من ندیدهباشم. چههاست در سر این قطرهی محالاندیش... کلی نوشته و دوتا شکل دیدم، اما هیچ نشونی از میم ندیدم. با دیدن یکی از شکلها یادم افتاد که بهم گفتهبود روی شیشه اگه بذارم صداش بیشتر میشه؛ خودش امتحان کردهبود.
جعبه رو بستم گذاشتم اون گوشه. گوشه که نه، سر جای مخصوصش. آخه دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن. ولی ندیدن بهتره از نبودنش...
وقتی یک کمتجربهی مثل خودم صحبتهای واقعگرایانه درباره علاقه، روابط، پشیمونیها و ... رو بهم متذکر میشه، چی میتونم بگم به عنوان یک مفلس آزمند که دیگه نمیدونه چی درسته، چی غلط.
نمیدونم صفرم، یا یکم. نمیدونم میخوام نقشی داشته باشم توی این دنیا، یا نمیخوام نقشی داشته باشم.
خب، همین بس که با اکثریت قریب به اتفاق آرا مسئول پذیرایی از پونصد نفر آدم بشم و یادم بره چی بود، کی بود؛ گم بشم توی قیمتها و بودجه و شیرینیها و bakeryها، انگار هیچوقت دلم نمیخواسته یه مهمونی سفید بگیرم با همهی آدمهای آرزوطورم؛ انگار واقعیت بزرگتر از این نمیشه؛ تقسیم بودجه، بدوبدو، مذاکره در بازار، تملق نزد بالادستان، پذیرایی از پونصد نفر آدم، ریختن یکم «حالِ خوب» توی لیوان چایی و شربت و شیرینیها؛ خندیدن و قربونصدقهی درازترینِ جمع رفتن واسه آویزون کردن دُرنا از سقف دانشکده، قول گرفتن از س. واسه کمک کردن و پیچوندن آقای مفتخری بسیار محترم ریشبلند با اون انگشتر عقیق و یقهی تا بیخگلو بسته، که با صدای مخوفش بهم گفت «میتونین روی من حساب کنین.» گفتم چشم، ولی این جمله رو توی سرم شنیدم «ناه! استِی فار اِوی، پلیییز!» میدونم که نباید از روی ظاهر قضاوت کنم؛ قول میدم از آقای خدمات کانورسپوش دانشکده ملاقه بگیرم بدم بهش، که مجبور نباشه شربت رو با دستش بههم بزنه:/
بنتام معتقد بود که جستجوی لذت و گریز از درد، تنها غایت و هدف آدمی است؛ حتی در لحظهای که انسان بزرگترین لذت را از خود دریغ میکند و یا دردهای سنگینی را بر خود هموار میکند نیز به دنبال لذتی دیگر است. او بدین ترتیب ایثار کردن و گذشت را نیز اگرچه با صرف نظر کردن از برخی لذتها همراه بود اما در مسیر کسب لذتی دیگر میدانست. او بدین ترتیب در توصیف «اصل سودمندی» میگفت که در هر استدلالی، اساس کار ما باید محاسبه و مقایسه دردها و لذتها باشد و هیچ اندیشه دیگری را نباید در استدلال خود دخالت دهیم. اصل مورد نظر بنتام اما اگرچه در ظاهر بسیار ساده و منطقی به نظر میآید اما با تردیدها و پرسشهای متقابل نیز روبهرو شدهاست.
بنتام در مواجهه با حکومت انگلیس، بنا بر اعتقاد یک اصل سودمندی، خواستار اصلاحی اساسی بود و از حکومت یک اکثریت دموکراتیک سخن می گفت تا احتمال حاصل شدن بزرگترین لذت برای بیشترین تعداد از افراد فراهم آید. بنتام حکومت را به «فن پزشکی» تشبیه می کرد و می گفت که کار قانونگذار به مانند کار یک پزشک، گزینش میان چند شر است، چرا که از نظر او، هر قانونی به هر حال یک شر است و نقض آزادی به حساب می آید. او بدین ترتیب می گفت: «قانونگذار باید از دو امر یقین حاصل کند. اول اینکه همواره حوادثی که او می کوشد از آنها جلوگیری کند در واقع شر هستند و دوم اینکه این شرها بزرگتر از شرهایی هستند که او در قالب وسیله از آنها استفاده می کند.» جرمی بنتام بدین ترتیب هم اندیش با آن آنارشیستهای فرانسوی ای به نظر می آمد که حکومت را بالذات، یک «شر» می دانستند.
او در ۶ ژوئن ۱۸۳۲ در لندن درگذشت. وی وصیت کرد تا بدن او را با یونجه پر کنند و بر روی یک صندلی بگذارند. بدن او امروزه در دانشگاه لندن وجود دارد.
سردرد. سردرد. دلتنگی. ریکال. سردرد. دلتنگی. سردرد. نیاز به دویدن و شنیدن صدای جوندادن قلبم. بیحوصلگی. دلتنگی. سردرد. بار مالیاتی بر طبقهی کارگر. سردرد. دلشورهی کم. نیاز به خوندنِ زوربا تا ته، همزمان با ترس از تموم شدنش. نیاز یهجای تاریک بهجای این جهنم پر از لامپهای کممصرف. نیاز به لم دادن گوشه کافهی خانوم شفیعی و شنیدن و هیچّی نگفتن و از راه رسیدن یک آشنای دور از ذهن، ولی خوب. پ. جان من با اینحال و روز و امتحانِ فردا، شما میفرمایی کانتست ساعت۹ بدم واقعاً؟ آخه چهقدر خوبی تو بیانصاف! سردرررد.
.Communication is key, Elliot; Real human interaction
در حین غذا پختن دستم سوخت.
گفته بودم غذا اگر برای دونفر پخته شود بسیار خوشخوراکتر از غذاییست که برای خودِ خودم میپزم. حتی شاید زحمت کمتری برای آن غذای دونفره بکشم، اما همینکه میدانم برای پختنش زمان نامحدود ندارم و نیز، نمیتوانم هر مادهی خوراکی دمدست را به ترکیب ثابت اضافه کنم-چون خبر ندارم باهم میسازند یا نه- و چون موقع خوردنش به بدبختیها فکر نمیکنم تا غذا را به زحمت بجوم و به عضلات خستهی مریام التماس کنم کمی همکاری کنند؛ بلکه آنقدر حرف میزنم با نفر دوم که اصلاً متوجه نشوم غذا چطور از گلویم پایین رفت. و چون غذا نخوردنهای دیروز و حال بد امروز، باعث شد بعد از مدتها واقعاً احساس گرسنگی کنم...
اما انگشت کوچک دست چپم حین پختوپز سوخت؛ تاول زده و پوست بیجانش ور آمده است. یک اثر زخم دیگر کمی بالاتر روی همین انگشتم هست؛ یادم نیست کجا چه بر سرش آوردهام. با دقت بیشتری به دستانم نگاه میکنم، روی انگشت وسط دست چپ زخم کوچکیست که لایهی زمختی روی آن را گرفته؛ از همانها که وقتی بچه بودیم میکندیمشان و زخممان دوباره سر باز میکرد و کمی خون میآمد. دست راست نسبتاً سالمتر است؛ درواقع من در اکثر کارهای روزمره-اگر نوشتن را یک کار روزمره به حساب نیاوریم- از دست چپ به عنوان دست غالب استفاده میکنم و بیشتر بلاها سر همین دستم آمده است. مثلاً جای یک بریدگی سه چهار سانتیمتری زیر مچ دست چپم هست که یادگار شش-هفت سالگیست؛ مورب و قاطع بر رگهای منشعب زیر پوست دستم.
از دست راست تنها ناهنجاری متعلق به ناخن کوتاهشدهی انگشت وسط است. سه میلیمتر از نُه ناخن دیگر کوتاهتر است. با اینحال انگشت وسط بلندترین انگشت دست است؛ بقیه انگشتها با سه میلیمتر ناخن بلندتر هم به آن نمیرسند.:)
یهروز باید برم. شلوار کتون سبز و کانورسهای داغون خاکستریم رو بپوشم، لباس گرم با خودم ببرم که وقتی هی نزدیک و نزدیکتر میشم، بدنم شروع میکنه به لرزیدن، دلم منجمد میشه و پاهام یخ میکنه، خودمو آروم کنم. باید برم و از اون سوپر عزیز یهبستنی بخرم، از پیرمردها آدرس بپرسم و بابت توضیحات تکمیلیشون تشکر کنم. از کوچهپسکوچهها راهمو پیدا کنم به کمک نشونههای آشنا.
کِی وقت کردم اینقدر دیوونه بشم...