«تو این چیزها را نمیفهمی ارباب. به تو گفتم که من همهجور کار کردهام. یک موقع کوزهگری میکردم. علاقهی عجیبی به این کار داشتم. میفهمی این که آدم یک مشت گل بردارد و از آن هرچه دلش میخواهد بسازد یعنی چه؟ چرخ را مثل فرفره میچرخانی و گل هم شروع میکند به گشتن. انگار طلسم شده، بالای سرش میایستی و توی دلت میگویی که من از این گل کوزه میسازم یا بشقاب یا چراغ، و خدا میداند چه چیزهای دیگر. اینست آنچیزی که میشود اسمش را گذاشت آدم بودن؛ آزادی!»
یهبار یهجایی خوندم یهسری رفیق وجود دارن که وقتی هوا بارونیه یا میدونن دلت گرفته(چهبسا دلِ سیاهدلِ دِلمُردهی همچون منی همیشهی خدا گرفته.) یهو زنگ میزنن یا تکست میدن؛ داریم میایم طرفت بریم بیرون. با خودم گفتم ایکاش منم رفیق اینجوری داشتم؛ ازین یهوییهای بیتوقعِ معتمدِ همیشهحاضر. شاید مستحقش نبودم که ندارم.
الآن که دراز کشیده بودم توی تختم و Requiem for a Dream میدیدم و توی فکر تنهاییِ یک پیرزن در یک آپارتمان شصتمتری تاریک با یک تلویزیون غصه میخوردم-درحالی که خودم تنها توی یهاتاق پونزدهمتری تاریک با یه لپتاپ نشستم!-٬ س. تکست داد « نگار بارونه. بریم بیرون؟» به خودم گفتم این همون اتفاقی نبود که یهروز آرزو کردی؟ درسته که اینجا ابریه و بارون نمیاد هنوز٬ درسته که دیروز چهارساعت بیرون بودی و دیگه حالِ بیرون رفتن نداری٬ اما این تحقق همون آمال نیست؟ دیگه چی میخوای ازین دنیای لعنتی؟
جواب دادم اینجا بارون نمیاد ولی ابریه. نمیتونم بیام...
گفت بههرحال ما داریم میریم٬ تونستی جوین شو.
بله٬ من احمقترینم. یک احمق که میترسه از اتفاقای خوب٬ یا آدمای خوب. میافته گوشهی اتاق تاریکش و جون میده با هزارتا فکر و خیال.
یکی لمیده بود روی صندلی بادی-توپفوتبالطور- و پاهاشو دراز کرده بود روی میز. اونیکی روی زمین نشسته بود، زانوهاشو بغل کردهبود و به پاهای درازشدهی اولی زل زده بود که یهجور عجیبی بههم پیچیده بودن. سومی نشسته بود پشت کیبرد و یه قطعه از آقا-لاچینی میزد؛ اگه گوشاتو تیز میکردی صدای نفس عمیقی که بعد از بغضش کشید رو میشنیدی، و آرزو میکردی اون قطعه هیچوقت تموم نشه و سرشُ برنگردونه. وقتی با زدن آخرین نتها، آروم و پیوسته تمومش کرد، هیچکی صداش درنیومد؛ سومی خیره به دیوار روبهرو، اولی خیره به سقف بالاسر، دومی زل زده به پاهای پیچپیچیِ آندیگری و حواسش توی خاطرات ریزریزکُشندهی زمستون...
خاکبرسرترین سهتایی بودیم، اسیر و آزاد در غریبترین چاردیواری ۳×۴ شهر.
میدونی چیه؟ دیگه اون حس گناه و صدای ملامتگر درونی سراغم نمیاد وقتی کسی غرورشو کنار میذاره و بهم میگه که دوستم داره.
وقتی بهش گفتم ممنون، خودم رو از بالا دیدم که چقدر پست و متکبرانه با این قضیه مواجه میشه و چقدر عادی شده واسهش این کار. حس گناهم بخاطر نداشتن حس گناه برگشت. منظورم اینه که بالاخره هنوز حس گناهی هست، کی اهمیت میده که دلیلش چی باشه.
اما شما خوب میدونید؛ به همهتون گفتم و میدونید که دلم به هیچکی جز اون راضی نمیشه. میدونید که القا کردن امکان جا دادن به کسی غیر از اون توی قلبم خیانت به خود شماست، و به حس خاص خودم.
شما هیچوقت نخواهید فهمید، که من یکنفرم، و با خیال و خاطرات یکنفر دیگه زندگی میکنم؛ فقط یکاحمقِ تمام میتونه به این میزان از تباهی دچار بشه. و تنها امیدش عادته؛ عادت به این فساد و ازدرونپاشیدگی؛ عادت به توهم نبودن، حتی وقتی که هست. این انسانِ خاطیِ فراموشکار، گند همهچیز را در آوردهاست.
گاهی دلم میره واسه لمس چونهی قشنگش، فرورفتگی زیر لب پایینیش و برجستگی لب بالاییش. آخ که چقدر قشنگ میخنده...:)
خوابم میومد، از خواب بیدار شدهبودم و میتونستم توی تنهاییِ خودم باز بخوابم. سردرد دیروز و دیشب هنوز دست از سرم برنداشتهبود، دلم میخواست گردنم رو از باقیِ بدنم جدا کنم و بندازم توی سطل آشغال. پتو رو کشیدم روی سرم؛ نور کمتر تحمل سردرد رو راحتتر میکنه. مثل هردفعه، باید به چیزی فکر میکردم که حواسم رو از حالِ نزارم پرت کنه و یکم آرومتر بشم. ذهنم رفت سمت وقتی که سرم رو میذاشتم روی شونهش و چشمام رو میبستم؛ تاریک بود و خوشبو،؛ آرومترین بودم و خوشحالترین. کپچرها همدیگه رو ریکال کردن و دونهبهدونه ظاهر میشدن توی ذهنم. حالم هم خوب شد و هم بد. هم آروم شدم و هم بیقرار. کِی تموم میشه؟ کِی تموم میشه هجومهای یهوییِ این حجم از غصه؟ من خیلی کوچولوام؛ زورم نمیرسه اینهمه کپچر رو به کول بکشم و لبخند بزنم و غصهم بگیره که دیگه نیست، و چیزی نگم. هیچی نگم. هیچیِ هیچی نگم.
این داستانِ ناتموم، این هیچیِ هیچی نگفتن، منو میکُشه.
اونقدر گیج و گنگ شدم که وقتی اطرافیان باهام حرف میزنن متوجه میشم، خودم نیست؛ خودِ قدیمی و البته همیشگیم، این نیست.
نمیدونم از کِی اینطوری شدم. شاید از وقتی که رفتم تهران و هفتههایی رو میگذروندم که هیچکس نبود باهام غذا بخوره. هیچکس بیشتر از سلاماحوالپرسی باهام حرفی نداشت، و من هیچ تمایلی برای نزدیک شدن به غریبهها نداشتم. حتی هیچکس نبود که باهام قدم بزنه.
از فعل ماضی استفاده میکنم ولی اوضاع هنوزم همونه. هر لحظه که اینجام میدونم چی کشیدم و چی در انتظارمه. میدونم که «مرد این بار گران نیست، دل مسکینم.» اما اینجا هم آروم و قرار ندارم. هیچجا خونه نیست؛ هیچجا امنترین جای دنیا نیست از وقتی که میدونی. از وقتی که فهمیدم تنهام...
رسید به لحظهای که هرماینی ایستاده بود اون پشتمشتهای جمعیت دانشآموزایی که واسه بازی محشر رونالد شادی میکردن. میدونست که رون معجون Liquid Luck خورده بود و این شادی موقتیه٬ با این وجود رونِمتقلب رو هم دوست داشت٬ فکر میکرد «گر خطایی رفت٬ رفت.»
وقتی اون دخترهی از-رو-نروی صورتیپوشِ عن دهنشو چسبوند روی لبهای بیرنگوروی رون و اون هیچ تقلایی واسه پس زدنش نکرد٬ هرماینی با اون حجم از غصهای که از چشماش وارد قلبش میشد٬ به دستِ رون که حالا قلاب شدهبود دور کمرِ دختر نگاه کرد؛ نتونست تحمل کنه٬ نتونست بین جمعیت بایسته و تظاهر کنه اتفاق مهمی نیفتاده. تیکههای پارهشدهی دلش رو از کف لابیِ گریفندور جمع کرد و دوید سمت راهرو. جایجای راهرو هم پر بود از عشّاقی که اون لحظه آرومترین بودن توی بغل هم. رفت و نشست روی پلههایی که جلوش دیوار بود؛ دیوار سنگی سخت و بلند٬ که انگار خوب میفهمید دل شکسته چه حالی داره.
هری متوجه نبودن هرماینی شد؛ این کاریه که بهتریندوستها توش واردن. میدونست که ناراحت شده و میتونه توی راهرو پیداش کنه. رفت سراغش و از صدای هقهق گریهش فهمید که چقدر غصه داره. آروم نشست کنارش و به زمین خیره شد. چیزی برای گفتن نداشت. هرماینی یکم آروم شده بود٬ چون یادش اومد که تنها نیست و یک بهتریندوست داره که متوجه احساسش هست. ازش پرسید «این چه حسی داره هری٬ وقتی دین و جینی رو باهم میبینی؟ میدونم. میبینم که چطور نگاش میکنی.» دوست داشت بدونه تنها کسی نیست که احساس پرتشدگی میکنه؛ نیاز داشت بشنوه.
رونِ -موقتاً-خوشحال با دختر از راه رسید و دردی به دردها اضافه کرد؛ انگار بوسیدن بیشرمانهی وسط لابی برای شکنجهی هرماینی کافی نبوده و حتی توی خلوت خودش هم اجازهی غصهخوردن نداره. هرماینی بلند شد و با چشمای خیسی که حالا پر از حسهای متضاد بود٬ زل زد به رون. انتظار نداشت رون همهی نگفتهها رو از چشماش بخونه٬ اما به قدرِ نشون دادن مزاحمتش گویا بود. رون رفت و توی این فاصله٬ بهشتیترین اتفاق دوستی افتاد؛ هری با تمام نگرانیش یک پله پایینتر نشست تا وقتی هرماینی هم میشینه٬ بتونه سرش رو بذاره روی شونهی محکم هری و آروم گریه کنه٬ گریه کنه٬ گریه کنه. هری درحالی که بهتریندوستش بازوش رو گرفته و هقهق گریه میکنه٬ به دیوار نگاه کنه و بگه «همین حس بهم دست میده.»
چندباری که اتفاقی یا از سر کنجکاوی عکسهایش را دیدم، به نظر آرامترین آدم دنیا میرسید؛ حدوداً خام و بیآلایش، مصمم به علایقش و کمی متفاوت با ما-سایرین. حتی در عکسی که افتاده بود به جان گیتار الکتریکش و به آن چنگ میزد، موهای نسبتاً بلندش ریخته بود روی پیشانی و صورتش و خلاصه سازش در مایهی راک کوک بود، باز هم به نظرم آرام میرسید.
اما وقتی موزیکهایش، تلفیقها و تکنوازیهایش را میشنوم، یک دنیا برایم به تصویر کشیده میشود، که ماهان در آن دنیا پادشاهی میکند. دنیایی در کوهستانهای سبز شمالی با درههای پر از آب، آسمان وسیع خاکستری و صدای پیانو.
یک. جناب کینگرام با صدای محکمشون چه خوش میفرمان که؛
من چرا دستِ کمِت گرفتم؟ شدی خاطره.
وقتی اسم آلبومشون رو میذارن Songs of the Wolves و من خوب میدونم که اشارهای به میشا و لولا هم دارن٬ یادم میاد که؛
دیگه فرقی نداره؛ این خونه سقف نداره.
دو. حالا یهدونه نارنگی توی بشقاب سفیدِ گلآبیِ -سابقاً-موردعلاقهم کنار دستمه و احساس گرسنگی میکنم. نمیدونم چهطور شد که اینطور شدم؛ وقتی چیز کوچیکی رو میخوام -مثلاً یهدونه نارنگی-٬ خیلی راحت میتونم خواستنش رو انکار کنم یا اقلاً٬ صبر کنم تا تمایلم بهش از بین بره.
شاید این یه نوع سازش باشه با شرایط موجود و ضعف درونیم. شاید چون سالها خواستمش و نداشتمش این عادت ازم آویزون شد٬ و حالا راهی واسه دور انداختنش پیدا نمیکنم.
سه. کدها رو دونهدونه میزنم و سابمیت میکنم؛ وقتی با اولین تلاش اکسپت میشم٬ به کلمهی سبزرنگ accepted نگاه میکنم و دلیلی واسه خوشحالی پیدا نمیکنم؛ حتی نمیبینم که یه سوال آسونِ دیگه حل شده٬ به هزاران سوالی فکر میکنم که از پس حل کردنشون بر نمیام. اما این فکر چند ثانیه بیشتر دووم نمیاره. روی سوال بعدی کلیک میکنم تا خواهناخواه مشغول خوندن صورت سوال بشم٬ بعد دیوانهوار هجوم ببرم به SublimeText و دیوانهوارتر٬ با خودم رقابت کنم توی استفاده نکردن از چرکنویس و trace نکردن؛ مثل مگسی که کلی بال میزنه تا برسه به یه ارتفاعی٬ بعد با بال نزدن سعی میکنه ادای عقاب رو دربیاره٬ و لزوماً همون لحظه با مغز نمیخوره زمین؛ یکم توی هوا خوش میگذرونه و بعد با مغز میخوره زمین. بعضی وقتا هم شانس میاره و سوار بر باد موافق میشه. هاها!
چار. چندروزیه دلم موهای یهرنگِدیگه میخواد. گرچه٬ هنوز نمیدونم چه رنگی...