چندباری که اتفاقی یا از سر کنجکاوی عکسهایش را دیدم، به نظر آرامترین آدم دنیا میرسید؛ حدوداً خام و بیآلایش، مصمم به علایقش و کمی متفاوت با ما-سایرین. حتی در عکسی که افتاده بود به جان گیتار الکتریکش و به آن چنگ میزد، موهای نسبتاً بلندش ریخته بود روی پیشانی و صورتش و خلاصه سازش در مایهی راک کوک بود، باز هم به نظرم آرام میرسید.
اما وقتی موزیکهایش، تلفیقها و تکنوازیهایش را میشنوم، یک دنیا برایم به تصویر کشیده میشود، که ماهان در آن دنیا پادشاهی میکند. دنیایی در کوهستانهای سبز شمالی با درههای پر از آب، آسمان وسیع خاکستری و صدای پیانو.
یک. جناب کینگرام با صدای محکمشون چه خوش میفرمان که؛
من چرا دستِ کمِت گرفتم؟ شدی خاطره.
وقتی اسم آلبومشون رو میذارن Songs of the Wolves و من خوب میدونم که اشارهای به میشا و لولا هم دارن٬ یادم میاد که؛
دیگه فرقی نداره؛ این خونه سقف نداره.
دو. حالا یهدونه نارنگی توی بشقاب سفیدِ گلآبیِ -سابقاً-موردعلاقهم کنار دستمه و احساس گرسنگی میکنم. نمیدونم چهطور شد که اینطور شدم؛ وقتی چیز کوچیکی رو میخوام -مثلاً یهدونه نارنگی-٬ خیلی راحت میتونم خواستنش رو انکار کنم یا اقلاً٬ صبر کنم تا تمایلم بهش از بین بره.
شاید این یه نوع سازش باشه با شرایط موجود و ضعف درونیم. شاید چون سالها خواستمش و نداشتمش این عادت ازم آویزون شد٬ و حالا راهی واسه دور انداختنش پیدا نمیکنم.
سه. کدها رو دونهدونه میزنم و سابمیت میکنم؛ وقتی با اولین تلاش اکسپت میشم٬ به کلمهی سبزرنگ accepted نگاه میکنم و دلیلی واسه خوشحالی پیدا نمیکنم؛ حتی نمیبینم که یه سوال آسونِ دیگه حل شده٬ به هزاران سوالی فکر میکنم که از پس حل کردنشون بر نمیام. اما این فکر چند ثانیه بیشتر دووم نمیاره. روی سوال بعدی کلیک میکنم تا خواهناخواه مشغول خوندن صورت سوال بشم٬ بعد دیوانهوار هجوم ببرم به SublimeText و دیوانهوارتر٬ با خودم رقابت کنم توی استفاده نکردن از چرکنویس و trace نکردن؛ مثل مگسی که کلی بال میزنه تا برسه به یه ارتفاعی٬ بعد با بال نزدن سعی میکنه ادای عقاب رو دربیاره٬ و لزوماً همون لحظه با مغز نمیخوره زمین؛ یکم توی هوا خوش میگذرونه و بعد با مغز میخوره زمین. بعضی وقتا هم شانس میاره و سوار بر باد موافق میشه. هاها!
چار. چندروزیه دلم موهای یهرنگِدیگه میخواد. گرچه٬ هنوز نمیدونم چه رنگی...
پ. عزیز٬ گفتی امیدت را از دست نده٬ یادت هست؟ یکوری نشستهبودم روی صندلی چوبیِ بغلدستت و تو بین tabهای شلوغپلوغت میگشتی تا برایم امید پیدا کنی؛ نشانم میدادی که چطور خودت و دوستانت مدام در سروکلهی هم میزنید٬ از تلاشکردنتان راضی هستید و با وجود ۹۱ی بودن٬ به سال بعد امیدوارید. من یک جرعه از شربت پرتقالی که بچهها در لیوان کاغذی برایم ریخته بودند خوردم٬ لبخند زدم و گفتم «امیدی نیست که بخوام از دستش بدم.» کمکم اعصابت از من خورد میشد٬ اما ضعف باطنیام را در قیافهی عزاگرفتهام نشان میدادم تا تو امیدت را برای امید دادن به من از دست ندهی. کمی مکث کردی تا جملهی مناسب را پیدا کنی. احتمالاً اگر کمی بیشتر صمیمی بودیم٬ میگفتی اه اینقدر عن نباش. اما با همان ادبیات آدمحسابیطورت پای سازماندهی آخر کلاس را پیش کشیدی و تقریباً خیالم را راحت کردی که تیم خواهم داشت؛ حتی با آدمهای رندوم -اما کامپیوتری-. اما من طی اولین جلسهی کلاس از آن موبورِ مهربان خوشم آمده بود و بین هفت هشت نفر کامپیوتری احساس امنیت جالبی داشتم؛ حسی از جنس تعلق بود٬ اما ناراحت نبودم که در واقع به دانشکدهی روبهرویی متعلق هستم و نه جایی که در آن نشستهام و احساس امنیت میکنم.
وقتی کولهام را از روی کفشم بلند کردم (کف کولهام را روی سطح کفشهایم میگذارم که کمتر کثیف بشود٬ یادم نیست از چندسالگی این عادت در من شکل گرفتهاست.) تو برای هزارمینبار گفتی ناامید نشو. گفتم باژه. گفتی اصلا هندل کدفورسم را میگیری و از دور مراقبت میکنی که کار کنم. خندیدم و تأیید کردم.
من هم دو روز است که به روال روزهای المپیاد برگشتهام؛ گوگل میکنم و کد میزنم و گوگل میکنم و حتی مطمئن نیستم این کلنجار رفتنها روزی برایم فرصت میآورد یا نه.
پ. جان٬ راستش را بخواهی٬ حتی شک دارم یک کدر خوب بودن روزی برایم همتیمی میآورد یا نه. من معمولاً آدم ضعیفی بودهام و هستم. با چندتا رانگانسر هم به مسیرم شک میکنم. تقصیر تو یا هیچکس دیگر نیست. اما لطف تو و کسانی که مثل تو متوجه ضعف من هستند را هیچوقت از یاد نمیبرم- اقلاً تا زمانی که در بلاگم بنویسم تا برایم ابدی شوید.
قربانت٬ از طرف یک عدد نِگ در تعطیلات نوروزی ترم دوم.
انقدر تیره و گمراهم، انقدر سنگین و زمینگیر شدم، که نوشتن هم واسم عذابه. من دوست داشتم هیچ تعلقی نداشته باشم. اما خاطرم متعلق شده و باز، مثل پنجماه پیش، وقتی که همهچیز خوبه و دوستداشتنی، غصهم میگیره که میم پیشم نیست.
با ششهفت نفر دیگه جلوی سردر اصلی دانشگاه تهران وعده کردیم، و. به آقای نگهبان گفت امیرکبیریایم، و آقای نگهبان پرسید همهتون؟ گفتیم بله. (البته آ. و ث. دانشگاه تهرانی بودن و ج. بهشتی.) رفتیم نشستیم کف زمین و سعی داشتیم بههمدیگه تکیه نزنیم. زانوهام رو بغل کردم و خیره شدم به چهار ستون روبهرو، به شمارش معکوس. وقتی اون صدای محشر شروع به حرف زدن کرد و اونهمه نور رنگی قشنگ جادویی میافتاد روی ساختمون سفید روبهرو، و من ریزهمیزه از پایین نگاه میکردم که چقدر بزرگ بود همهچیز، حسرت خوردم که میم پیشم نیست همهچیزهایی رو که من میبینم و میشنوم و حس میکنم، ببینه و بشنوه و حس کنه. و حسرتم بیشتر شد وقتی که شنیدم آخرین روز اجراست. یه گولّه غصه رفت نشست بیخ گلوم. دلم میخواست زمان برمیگشت به دو ساعت پیش و زنگ میزدم میم رو راضی میکردم که آب دستشه بذاره زمین و بیاد پایین... بهش تکست دادم ایکاش بودی. نمیتونستم درست توضیح بدم چی رو دیدم و چی شنیدم و چه حسی داشتم، اما میدونستم که یه تیکه از حالِ خوبم رو پیشش جا گذاشته بودم و بدون اون، تجربهی هیچچیز کاملاً خوب نبود.
دو روزی که شمال بودم و هوا ابری بود و دریا آروم بود، باز همون حسرت اومد سراغم. اینبار جرأت نداشتم تکست بدم که ایکاش بودی. حسرتم بیشتر شد...
زیاد خوابشو میبینم. خواب میبینم که خوبیم باهم، لبخند قشنگشو میبینم و دلم قرص میشه. بیدار میشم و یادم میاد که ای دادِ بیداد...
هنوز یه تمرین پدردرآر سیپل مونده و من دلم نمیخواد هیچکاری توی زندگیم کنم. نه دوست دارم بمونم اینجا نه اشتیاق زیادی واسه رفتن به خونه دارم. دوست دارم عید بشه و با مامبابا بریم خونهی این و اون؛ اقوام و خویشان رو بعد صدسال ببینم و گوش کنم به حرفای تکراریشون. هرکی پرسید دانشگاه چطوره، لبولوچهم رو اینور اونور کنم و دنبال کلمهی مناسبی بگردم که هنوز پیدا نشده.
دانشگاه چون دانشگاهه یا چون امیرکبیره یا چون رشتهم csه یا چون درک درستی از همکلاسیام ندارم یا چون اتاق شوراصنفی شرایط نوری دلنشین با آدمای دلنشین داره، هم خوب هست و هم خوب نیست. خوابگاه مطلقاً خوب نیست. تهران خوبه، غربت میکُشه آدم رو ولی خودم خواستم و میدونم این مُردن واسم خوبه. اما از معنویت خیلی دور شدم، بیریشه، بیآرزو، ناامید شدم. چارشنبه عصر توی کلاس دویستوچند دانشکده کامپیوتر، با سقف کوتاه و کلاسای دنج، فکر کردن به سوالهای المپیادطور درحالی که با همه جز بغلدستیم غریبه بودم. رفتن پای تخته و توضیح دادن الگوریتمم واسه آدمایی که نه من اونا رو تاحالا دیده بودم نه اونا منو. ولی با دقت گوش میکردن، سعی داشتن باگ توی الگوریتمم پیدا کنن و اون ۹۲ی موبور عزیز که حواسمو به اولین و آخرین المنت جمع کرد و باگمو گرفت؛ من خوشحال شدم. یهدقه آرزو کردم کامپیوتری میبودم. یادم افتاد به پوریای خودمون، تعمیم دادم به کل شوراصنفینشینان و فهمیدم که csیها هم بزرگترای خوبی دارن؛ کافیه باهاشون بجوشی. و جوشیدن با کسایی که خودشون جمع هستن واسه من سختترین کاره، اما مهربونیشون کمککنندهست.
یکشنبه که مسئول سایت بیرونم انداخت، خسته و خندان متظاهر به عصبانی تندتند رفتم شوراصنفی و بعد از یک سلامخوبی؟ لاینقطع غر زدم به آزاد. پوریا تعریف کرد که قبلا رفته دعوا و فرستادنش کمیته انضباطی، آروم شدم. اما آزاد سر شوخی داشت و درحالی که ماگش رو دو دستی چسبیده بود، خیلی ریلکس گفت که تو نه و شما، من دو برابر تو سن دارم. پوریا با چشماش یهطوری علامت داد جدی نگیرم آزادو، که خندهم گرفته بود. ولی خطابهی آزاد جدیت میطلبید؛ ادامه داد که کلید اتاقشورا دست اونه، گفتم بفرما؛ وکیل وکلای ما شمایی خب. چه نشستهای؟ گفت این صندلی مال منه. گفتم صندلی مال ماست که به عنوان حقالزحمهی وکالت تو بهت دادیمش. پوریا بیطرفانه بهم گفت اشتباه نکن، صندلی مال شما نیست؛ ۹۴یها! و خندید. منم که دستم رو شده بود خندیدم و گفتم سال دیگه که میشه! تندتند خدافظی کردم رفتم نشستم سر کلاس هایده. تمرین تغییر دادن محتوای آبجکت با operator overloading رو درست انجام دادم و هایده بالای سرم گفت که بنویسم پای تخته؛ نمیدونستم من که هنوز دو فصل دایتل رو نخوندم چطور this* یادم بود.
اگه تمرینم رو تا چارشنبه بزنم و تحویل بدم، عید عزم کامل کردن کورس جاوا میکنم و اگه بهم خوش گذشت، اندروید رو شروع میکنم. حتی اگه استاد استیوجابزنمای احتمال ترس بزرگی از درسش انداخته باشه توی دلم.
این همه آدم، این همه زندگی، این همه عرضهی کمتقاضا، این همه تقاضای کمعرضه، این همه فقدان قدرت خرید، دل شما رو نمیگیرونه؟ شاید هنوز هیچی نمیدونم. این زجر نادونیه.
شاید در تعریف بلوغ بتوانیم بگوییم، قابلیت آن که به افراد، چیزی را که مستحقش هستند، زمانی که استحقاقش را دارند بدهیم، و احساساتی که (به خودمان تعلق دارد) و باید کنترل شوند را، از آنهایی که باید بلافاصله نسبت به برانگیزانندهاش معطوف شود، جدا کنیم. نه آن که صبر کنیم و بر سر بیگناهِ ازراهرسیدهای خالی کنیم.
آقای عزیز٬ دلم هوایتان را کردهاست. درست است که احساس وقتی به قالب کلمات محدود میشود لطف و شکوه آن نازل میشود. با جملهای که گفتم به نظر میرسد دلم تا به حال هواییِ شما نبوده؛ اصلا این مفهوم را نمیرساند که دلم همیشهی هرروز٬ هوایتان را میکند و من آرامش میکنم؛ اجازه نمیدهم مزاحم اوقات شما شود. نگفتم و نگفتم و امروز٬ یکطوری دلم برایتان رفت که چشمانم سوخت. لمیده بر صندلی چوبی کافه٬ در لاک خودم فرو رفته بودم٬ نیاز داشتم حرفی بزنم یا حرفی بشنوم تا حصار فکرم شکسته شود٬ به دوستم گفتم از دود این سیگارها چشمم میسوزد. نگاهی ناباورانه اما گذرا کرد.
میم جان٬ دلم میرود برای لحظهای که بگویم٬ با امنیتخاطر به شما بگویم٬ کلمات را کنار هم بچینم و سبکسنگین کنم و دستآخر بگویم؛ که چقدر دوستتان دارم؛ چقدر دلم برایتان تنگ است؛ چقدر شما را کم دارم. محاورههایمان٬ مشاجرههایمان٬ قدم زدنمان و نشستنمان٬ صحبت کردن شما و گوش کردن من٬ اینکه شما بنوشید و من تماشا کنم٬ پیپ کشیدنتان٬ دقت کردنتان٬ میم عزیز٬ اگر بخواهم همهی افعالتان را بنویسم باید کپچرها را دانهبهدانه ریکال کنم و میدانم٬ بهقطع و بیاختیار٬ اشک از چشمانم بیرون خواهد پرید.
به اولینباری که دیدمتان فکر کردم. یادم هست که چقدر بیقرار بودم٬ بعد از ظهر یک پروپرانول خوردم٬ و یک ساعتوربع قبل از قرارمان به سمت گیشا راه افتادم. در مترو وقتی دیدم که قطار اول شلوغ بود و نتوانستم سوار شوم٬ کمی نگران شدم. قطار دوم که رسید و باز هم شلوغ بود٬ به ساعت نگاه کردم که فقط یک ساعت تا قرارمان باقی مانده بود٬ استرسم بیشتر شد. در فاصلهی رسیدن قطار بعدی -لعنت به تلفنهای بیهنگام٬ حتی اگر مادرم پشت خط باشد.- مدام به ساعت نگاه میکردم و حساب میکردم چند دقیقه تا دیدنتان فاصله دارم. قطار سوم را به ضرب و زور سوار شدم و رسیدم به توحید. اولین BRT جای کافی برای سوار شدن من داشت٬ اما ترافیکِ بیپدر اتوبان عصبیام کرده بود؛ خوب میدانستم که شما تأخیر را با هیچ عذر و بهانهای نمیپذیرید. تکست دادم که ترافیک است و دیر میرسم٬ و شما گفتید من هم دیر میرسم٬ دلگرم شدم. فکر باز رفت سمت عظمت این اتفاق؛ فقط چند دقیقه تا «بالاخره دیدن» میم٬ این بهترین رفیق پنجشش سال اخیر٬ این دستنیافتنیترین آرزویم٬ فاصله داشتم. چند دقیقه مانده بود تا تصویر شمایلتان در چشمانم بیفتد؛ صدای قشنگتان را با همان زیبایی که کلمات از دهانتان خارج میشد٬ با گوشهای خودم و بدون واسطه بشنوم؛ در یک قدمیتان بایستم و فکر کنم «چقدر محال بود این لحظه.»
خیابان گیشا را به تندی بالا میرفتم تا کمتر دیر برسم؛ معمولاً وقتی میدانم به جایی دیر میرسم٬ دیر و دیرتر برایم تفاوتی ندارد و آرامش لاکپشتوارم را برای دیرتر نرسیدن بههم نمیزنم. اما اینبار فقط دیرتر نرسیدن نبود که اهمیت داشت٬ اشتیاقم برای زودتر دیدنتان هم بود٬ و یک استرس مهارنشدنیِ عجیب.
رسیدم٬ وارد پارک شدم و به سمت عمارتی که شبیه یکی از پاساژهای خیابان آمادگاه خودمان بود٬ قدم زدم. مدام فکر میکردم که لحظهی دیدنتان خیلی نزدیک است٬ هر آدمی که میدیدم از دور میآید٬ ممکن بود میم باشد؛ میم٬ آن دستنیافتنیترینِ پنجششسال اخیر. قدم میزدم و استرسم کمتر میشد؛ معمولا قدم زدن حالم را -چه خوب و چه بد- متعادل میکند. زنگ زدید و با شرمندگی خاص خودتان گفتید که در ترافیک ماندهاید و معلوم نیست چهموقع برسید. حتی یکبار دیگر که زنگ زدید گفتید هیچوقت نمیرسید و من برگردم بروم. گفتم که نگران نباشید٬ منتظرتان میمانم. گفتم که من برای دیدن شما آمدهام و تا نبینمتان برنمیگردم. باز هم قدم زدم٬ در آن پارک نسبتاً تاریک و نسبتاً خلوت٬ و هوای نسبتاً سرد نیمهی آبانماه٬ قدم میزدم و به چند دقیقهی بعد فکر میکردم؛ به عظمت اتفاقی که در شُرف رخ دادن بود؛ «بالاخره دیدن» میم.
جعبهی پیتزای گرم را در دستانم گرفته بودم و منتظر بودم که بیایید. این تأخیر برای من خوب بود؛ فرصت کردم برای دیدنتان لحظهها را با قدمهایم بشمارم و آرامتر شوم. آنقدر ایستادم و اطراف را نگاه کردم تا غیرمنتظرهترین فرد آن دوروبر صدایم زد. خدای من؛ مردی بلندقد٬ با کتسیاه و شلوار سیاه و کفشهای مردانه٬ لنگلنگان با عصایی در دست٬ پیشانی بلند٬ موهای بلند که دوتارش افتاده بر پیشانی و ریشوسبیلی که به درستترین اندازهی ممکن بود٬ از عرض خیابان نسبتاً تاریک میگذشت و به طرفم میآمد؛ نور رستوران پشت سرش باعث شده بود سایهی بلندش برروی من بیفتد و این اولین برخورد من با جزئی از او بود؛ بابالنگدرازِ من. یادم نیست سلام کردم یا نه٬ با دیدن عصا و نحوهی راه رفتنتان زبانم بند آمده بود؛ یکعالم سوال و غصه همزمان به ذهنم هجوم آورده بود و شما لبخند میزدید. دست دادیم؛ این دومین برخورد من با جزئی از شما بود. شروع کردیم به قدم زدن و همزمان احوالپرسیچهخبر؛ در ذهنم گذشت «چقدر محال بود این لحظه». پرسیدم که چه بر سرتان آمده و با تکنیکهای خاص خودتان از جواب دادن طفره رفتید. اما دو بارِ دیگر پرسیدم. اصلاً آراموقرار نداشتم از لحظهای که عصابهدست دیدمتان. و شما در آخر توضیح دادید؛ غصهام گرفته بود که نبودم وقت آن اتفاق. اردیبهشت بود که یکی از آن محو شدنهای عجیبتان با تنفر و بیتفاوتی توأمان به سرم آمده بود و تا آبان از شما بیخبر بودم. حالا نه تنها شما را برای اولین بار ملاقات کرده بودم٬ بلکه از دیدنتان با آن حال شوکه و غمگین شدهبودم.
برای خوردن پیتزا امر کردید به رستورانی برویم که این پیتزا را از آنجا نگرفته بودم٬ و من گفتم که این کار منطقی نیست. حرف حرفِ شما بود و بههرحال رفتیم نشستیم. شما قهوه و کیک سفارش دادید. آن پیتزای معمولی وقتی بین من و شما قرار گرفته بود خاص شده بود؛ آنقدر خاص که شکل تکههای مستطیلیشکلش و دانههای زرد ذرت خوب یادم هست.
با پررویی گفتم که ۹ شب باید برگردم خوابگاه و شما باید مرا برسانید تا جایی از مسیر؛ غریبهای بودید که آشنا هم بود٬ میتوانستم راحت با شما حرف بزنم٬ اما ترس داشتم٬ هنوز ظاهر غریبهای بودید که پنجشش سال بود میشناختمش؛ حال عجیبی داشتم آقای عزیز؛ حسی که فکر کردن به آن هنوز دلم را میلرزاند.
ترافیک بود٬ خودتان را سرزنش کردید که یکساعتی تأخیر داشتهاید٬ برای من از دختر دستفروشی که با گلهای نرگس به سمتمان میآمد٬ یک دستهگل خریدید و به سمت من دراز کردید؛ گفتم که نمیتوانم بگیرمش. گفتید چرا؟ برای من خریده بودید و من نمیتوانستم با یک دسته گل نرگس به خرابشده برگردم؛ کمی احساس شرمندگی کردم؛ محبت شما بیحساب بود٬ تأخیرتان برای من اهمیت چندانی نداشت؛ بالاخره دیده بودمتان و این همهی چیزی بود که در لحظه به آن فکر میکردم.
با شما خداحافظی کردم و با مترو -که حالا خلوت شده بود- به خوابگاه برگشتم. شما باز هم تکست دادید که بابت تأخیرتان ناراحت هستید٬ و من باز دلداریتان دادم که اصلاً نگران نباشید؛ در کنار این پنجشش سال تأخیر٬ این یک ساعت اصلاً به چشمم نمیآمد. خدای من! میم؛ این عزیزترین را بالاخره دیده بودم؛ آنشب٬ آرزویم- دستنیافتنیترین آرزوی پنجششسال اخیرم- به حقیقت پیوسته بود و نمیدانستم با نیمهی دیگر زندگیام چه کنم...
(هیچ آهنگی لیاقت این نوشته را نداشت٬ جز این آرامشبخشترین و بیقرارکنندهترین؛ صدای پنجههای شما که روی سیمها میرقصند و آرشهای که در دست شماست و بین خرک و گریف ویولنتان میلغزد.)
شب دیروقت با بیمیلی خودم را به خواب میزنم، به سریالها و ساوندکلاود و پینترست چنگ میزنم، مباد لحظهای خودم را به حال خودم واگذارم تا از درون بپاشم. اما بنای ذهن و دل ما سستتر از اینهاست؛ روی تیرگی سقف سفید اتاق کپچرها را یکی پس از دیگری فراخوانی میکنند. میچرخم به پهلو، روبه پنجره و سه نفر دیگر که پتوها را تا زیر گردن بالا کشیدهاند و آرام، نفس میکشند. دستم را گره میکنم دور میلهی تخت. همان میلهای که قرار است اگر در خواب، حالِخوب را دیدم که از زندگیام میرود و من خواستم به دنبالش بدوم، مانعم بشود و جانم را نجات دهد.
هرشب داستان به خواب رفتنم همین است و هرصبح، با حالی که دیگر خوب نیست، چشم باز میکنم. خستگی در ذهن و بدنم باقی مانده و تقلا میکنم باز هم بخوابم. از طرف دیگر ترس از ادامهی خوابهای ناخوشایند، میل خوابیدن را از بین میبرد.
امروز برای اولین بار در این ترم خواب ماندم؛ ۸:۰۸ بیدار شدم و با خودم فکر کردم غیبت را ترجیح میدهم به دیر رفتن و سرزنشهای تکراری و بیرحمانهی استاد. وقتی برایم مهم است که در کلاسی حضور داشته باشم اما خواب بمانم، طوری خجالتزده میشوم که کل روز نمیتوانم از فکرش خلاص شوم. مثل حالا، انگار با نوشتنش و گفتنش به این و آن، احساس شرمندگیام با آنان تقسیم میشود.
از وقتی مشکل خوابها و اعصاب خرابم برایم مسلّم شده، راک و متال زیاد گوش میکنم؛ عربدهها برایم معنا پیدا کرده، برخلاف قدیم، انگار تسکینم میدهد فریادهای بیامان و درامهای جیغجیغو.
چهبسا حقیقت این است که تا کسی ندیدهباشدمان، وجود نداریم؛ نمیتوانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرفمان گوش بدهد. و در یک کلام، کاملاً زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم.
... استاندال نوشت «انسان میتواند در تنهایی همهچیز بهدست آورد، الا شخصیت»، منظورش این بود که شخصیت در ذاتش، واکنش دیگران است به گفتار و اعمال ما.
...برچسب زدن دیگران معمولاً فرایند ساکتی است. اغلب ما را به پذیرش نقشها مجبور نمیکنند، بلکه رفتاری میکنند که آن نقشها را از طریق واکنششان میپذیریم. که درنتیجه، مانع میشوند فراتر از قالبی که برای ما در نظر گرفتهاند، حرکت کنیم.
امروز عصر یک ربع حضور بههم رساندیم توی کلاس و استاد اقتصاد نیومد. من هم فرصت رو غنیمت شمردم و خیز بردم سمت خیام ۰۱۰، ادبیات به بیان دکتر مؤذنی عزیز. خیره بودم به چشماش و دهانی که ازش دُر میریخت؛ خوب گوش میکردم. دوست نداشتم تموم بشه؛ این عادت بد فکر کردن به انتها دست از سرم برنمیداره. همین که در لحظه بخوام به لحظه فکر کنم، منو نگران انتها میکنه. کلاس تموم شد. همراه ب. از راهروی باریک منتهی به در پشتی خیام میرفتیم بیرون. بالاخره به آقایی که جلوی ما راه میرفت و پنج ثانیه بود که با دقت به حرکاتش سعی داشتم بفهمم در کولهش رو عمدا باز نگه داشته یا حواسش نیست، گفتم کیفتون بازه؛ نمیدونم هول شد، یاد اتفاق مشابهی افتاد، یا هرچی، ایستاد زیپ کیفش رو ببنده اما تشکر نکرد.
یادم نیست با ب. درباره چی صحبت میکردیم، اما خوب یادمه کپچر به چشم اومدن اونیکی میم از بین جمعیتی که کنجکاو به پانلهای سیاسی نگاه میکردن رو؛ سهنفر بودن که یکیشون درحال جدا شدن از دوتای دیگه بود. وقتی داشتم میرفتم سمتش میم هم منو دید و واسهی هم دست تکون دادیم؛ این کاریه که توی اماکن رسمی انجام میدیم عوضِ دستدادن؛ دستت رو از آرنج خم میکنی تا موازی سر و گردن قرار بگیره، و درحالی که فقط یکقدمی دوستت ایستادی دستت رو از موضع مچ دیوانهوار تکون میدی و سلاماحوااپرسی میکنی.
پرسید اوضاع چطوره؟ انگار تاحالا به اوضاع فکر نکرده بودم؛ نمیتونستم جواب قاطع بدم. پس بلندبلند بررسی کردم؛ درسا بهتر شده چون تخصصیتر به نظر میاد و به چرندیِ درسای ترمیک نیست. اما درکل، نه خوب نیست. درس زیاده و وقت کم.
گفت انقدر نرو کافه، وقت پیدا میکنی. گفتم نمیرم باباجان:) گفت همین لمیز که میری، نرو اینقدر. گفتم نه من لمیز نمیرم. شما داری یهدستی میزنیها پدر!
صدای آژیر آمبولانس قراضهی دانشگاه اومد که باعجله داشت میرفت بیرون از دانشگاه. توجهمون رو گرفت اما باز برگشتیم به صحبت. بعداً فهمیدم که مریض اون آمبولانس یک کارگر بود که به مرگ درازی دچار شده؛ به اندازهی جیغ زدن طی سقوط از هشت طبقه، و چقدر درد...
بعد به ب. گفتم که دیدن صورت خوشگل حالمو خوب میکنه. ب. گفت فقط صورت خوشگل؟ گفتم آره حتی غریبههای توی خیابون که از روبهروشون میگذرم. گفت چه عجیب. واسش تعریف کردم کپچر نشستن میم روی نیمکت پارکعمران زیر نور آفتاب زمستون، با اون موهای طلایی و چشمهای سبز و سیبسبزی که توی دستش بود. ایمان آورد به حرفم. گفتم ولی ترم آخرشه، داره میره. میدونی ب.؟ خوبا دارن میرن. وقتی میدونیم که دارن میرن، عزیزتر هم میشن.
گفت خیلی خوشم میاد از این آدمایی که اینقدر مصمم به سمت هدفشون میرن.