- ۰ نظر
- ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۸
هرچقدر با عقل بچگی خودم سبکسنگین میکنم، به نتیجهی قابل قبولی نمیرسم.
پشت این قیافهی ماتمگرفته، یه بچهی فسقلی سفید و موفرفریه که جفتپا میپره بالا پایین، در حالی که با انگشتش اشاره کرده به اون سمت و میگه: فقّط اون.
انقدر تیره و گمراهم، انقدر سنگین و زمینگیر شدم، که نوشتن هم واسم عذابه. من دوست داشتم هیچ تعلقی نداشته باشم. اما خاطرم متعلق شده و باز، مثل پنجماه پیش، وقتی که همهچیز خوبه و دوستداشتنی، غصهم میگیره که میم پیشم نیست.
با ششهفت نفر دیگه جلوی سردر اصلی دانشگاه تهران وعده کردیم، و. به آقای نگهبان گفت امیرکبیریایم، و آقای نگهبان پرسید همهتون؟ گفتیم بله. (البته آ. و ث. دانشگاه تهرانی بودن و ج. بهشتی.) رفتیم نشستیم کف زمین و سعی داشتیم بههمدیگه تکیه نزنیم. زانوهام رو بغل کردم و خیره شدم به چهار ستون روبهرو، به شمارش معکوس. وقتی اون صدای محشر شروع به حرف زدن کرد و اونهمه نور رنگی قشنگ جادویی میافتاد روی ساختمون سفید روبهرو، و من ریزهمیزه از پایین نگاه میکردم که چقدر بزرگ بود همهچیز، حسرت خوردم که میم پیشم نیست همهچیزهایی رو که من میبینم و میشنوم و حس میکنم، ببینه و بشنوه و حس کنه. و حسرتم بیشتر شد وقتی که شنیدم آخرین روز اجراست. یه گولّه غصه رفت نشست بیخ گلوم. دلم میخواست زمان برمیگشت به دو ساعت پیش و زنگ میزدم میم رو راضی میکردم که آب دستشه بذاره زمین و بیاد پایین... بهش تکست دادم ایکاش بودی. نمیتونستم درست توضیح بدم چی رو دیدم و چی شنیدم و چه حسی داشتم، اما میدونستم که یه تیکه از حالِ خوبم رو پیشش جا گذاشته بودم و بدون اون، تجربهی هیچچیز کاملاً خوب نبود.
دو روزی که شمال بودم و هوا ابری بود و دریا آروم بود، باز همون حسرت اومد سراغم. اینبار جرأت نداشتم تکست بدم که ایکاش بودی. حسرتم بیشتر شد...
زیاد خوابشو میبینم. خواب میبینم که خوبیم باهم، لبخند قشنگشو میبینم و دلم قرص میشه. بیدار میشم و یادم میاد که ای دادِ بیداد...
چههاست در سر این قطرهی محالاندیش.
هنوز یه تمرین پدردرآر سیپل مونده و من دلم نمیخواد هیچکاری توی زندگیم کنم. نه دوست دارم بمونم اینجا نه اشتیاق زیادی واسه رفتن به خونه دارم. دوست دارم عید بشه و با مامبابا بریم خونهی این و اون؛ اقوام و خویشان رو بعد صدسال ببینم و گوش کنم به حرفای تکراریشون. هرکی پرسید دانشگاه چطوره، لبولوچهم رو اینور اونور کنم و دنبال کلمهی مناسبی بگردم که هنوز پیدا نشده.
دانشگاه چون دانشگاهه یا چون امیرکبیره یا چون رشتهم csه یا چون درک درستی از همکلاسیام ندارم یا چون اتاق شوراصنفی شرایط نوری دلنشین با آدمای دلنشین داره، هم خوب هست و هم خوب نیست. خوابگاه مطلقاً خوب نیست. تهران خوبه، غربت میکُشه آدم رو ولی خودم خواستم و میدونم این مُردن واسم خوبه. اما از معنویت خیلی دور شدم، بیریشه، بیآرزو، ناامید شدم. چارشنبه عصر توی کلاس دویستوچند دانشکده کامپیوتر، با سقف کوتاه و کلاسای دنج، فکر کردن به سوالهای المپیادطور درحالی که با همه جز بغلدستیم غریبه بودم. رفتن پای تخته و توضیح دادن الگوریتمم واسه آدمایی که نه من اونا رو تاحالا دیده بودم نه اونا منو. ولی با دقت گوش میکردن، سعی داشتن باگ توی الگوریتمم پیدا کنن و اون ۹۲ی موبور عزیز که حواسمو به اولین و آخرین المنت جمع کرد و باگمو گرفت؛ من خوشحال شدم. یهدقه آرزو کردم کامپیوتری میبودم. یادم افتاد به پوریای خودمون، تعمیم دادم به کل شوراصنفینشینان و فهمیدم که csیها هم بزرگترای خوبی دارن؛ کافیه باهاشون بجوشی. و جوشیدن با کسایی که خودشون جمع هستن واسه من سختترین کاره، اما مهربونیشون کمککنندهست.
یکشنبه که مسئول سایت بیرونم انداخت، خسته و خندان متظاهر به عصبانی تندتند رفتم شوراصنفی و بعد از یک سلامخوبی؟ لاینقطع غر زدم به آزاد. پوریا تعریف کرد که قبلا رفته دعوا و فرستادنش کمیته انضباطی، آروم شدم. اما آزاد سر شوخی داشت و درحالی که ماگش رو دو دستی چسبیده بود، خیلی ریلکس گفت که تو نه و شما، من دو برابر تو سن دارم. پوریا با چشماش یهطوری علامت داد جدی نگیرم آزادو، که خندهم گرفته بود. ولی خطابهی آزاد جدیت میطلبید؛ ادامه داد که کلید اتاقشورا دست اونه، گفتم بفرما؛ وکیل وکلای ما شمایی خب. چه نشستهای؟ گفت این صندلی مال منه. گفتم صندلی مال ماست که به عنوان حقالزحمهی وکالت تو بهت دادیمش. پوریا بیطرفانه بهم گفت اشتباه نکن، صندلی مال شما نیست؛ ۹۴یها! و خندید. منم که دستم رو شده بود خندیدم و گفتم سال دیگه که میشه! تندتند خدافظی کردم رفتم نشستم سر کلاس هایده. تمرین تغییر دادن محتوای آبجکت با operator overloading رو درست انجام دادم و هایده بالای سرم گفت که بنویسم پای تخته؛ نمیدونستم من که هنوز دو فصل دایتل رو نخوندم چطور this* یادم بود.
اگه تمرینم رو تا چارشنبه بزنم و تحویل بدم، عید عزم کامل کردن کورس جاوا میکنم و اگه بهم خوش گذشت، اندروید رو شروع میکنم. حتی اگه استاد استیوجابزنمای احتمال ترس بزرگی از درسش انداخته باشه توی دلم.
حالم خوب نیست؛ همهچیز جلوی چشمم میاد و قیافهی آرومِ مرگپذیر خودم رو تصور میکنم، وقتی دنیا رنگ داشت؛ آلبالویی بود.
آخرینباری که این دکلمه رو گوش میکردم، با اشتیاق دوستش داشتم؛ امیدی در دلم بود به دیدنش و بوسیدنش و بوییدنش.
من دوست داشتم که سرم را روی سینهی محکمی بگذارم، و بمیرم. اما چنین نشد، و نخواهد شد؛ هستی خسیستر از اینهاست...
این همه آدم، این همه زندگی، این همه عرضهی کمتقاضا، این همه تقاضای کمعرضه، این همه فقدان قدرت خرید، دل شما رو نمیگیرونه؟ شاید هنوز هیچی نمیدونم. این زجر نادونیه.
شاید در تعریف بلوغ بتوانیم بگوییم، قابلیت آن که به افراد، چیزی را که مستحقش هستند، زمانی که استحقاقش را دارند بدهیم، و احساساتی که (به خودمان تعلق دارد) و باید کنترل شوند را، از آنهایی که باید بلافاصله نسبت به برانگیزانندهاش معطوف شود، جدا کنیم. نه آن که صبر کنیم و بر سر بیگناهِ ازراهرسیدهای خالی کنیم.
جستارهاییدربابعشق_آلن دوباتن
آقای عزیز٬ دلم هوایتان را کردهاست. درست است که احساس وقتی به قالب کلمات محدود میشود لطف و شکوه آن نازل میشود. با جملهای که گفتم به نظر میرسد دلم تا به حال هواییِ شما نبوده؛ اصلا این مفهوم را نمیرساند که دلم همیشهی هرروز٬ هوایتان را میکند و من آرامش میکنم؛ اجازه نمیدهم مزاحم اوقات شما شود. نگفتم و نگفتم و امروز٬ یکطوری دلم برایتان رفت که چشمانم سوخت. لمیده بر صندلی چوبی کافه٬ در لاک خودم فرو رفته بودم٬ نیاز داشتم حرفی بزنم یا حرفی بشنوم تا حصار فکرم شکسته شود٬ به دوستم گفتم از دود این سیگارها چشمم میسوزد. نگاهی ناباورانه اما گذرا کرد.
شب دیروقت با بیمیلی خودم را به خواب میزنم، به سریالها و ساوندکلاود و پینترست چنگ میزنم، مباد لحظهای خودم را به حال خودم واگذارم تا از درون بپاشم. اما بنای ذهن و دل ما سستتر از اینهاست؛ روی تیرگی سقف سفید اتاق کپچرها را یکی پس از دیگری فراخوانی میکنند. میچرخم به پهلو، روبه پنجره و سه نفر دیگر که پتوها را تا زیر گردن بالا کشیدهاند و آرام، نفس میکشند. دستم را گره میکنم دور میلهی تخت. همان میلهای که قرار است اگر در خواب، حالِخوب را دیدم که از زندگیام میرود و من خواستم به دنبالش بدوم، مانعم بشود و جانم را نجات دهد.
هرشب داستان به خواب رفتنم همین است و هرصبح، با حالی که دیگر خوب نیست، چشم باز میکنم. خستگی در ذهن و بدنم باقی مانده و تقلا میکنم باز هم بخوابم. از طرف دیگر ترس از ادامهی خوابهای ناخوشایند، میل خوابیدن را از بین میبرد.
امروز برای اولین بار در این ترم خواب ماندم؛ ۸:۰۸ بیدار شدم و با خودم فکر کردم غیبت را ترجیح میدهم به دیر رفتن و سرزنشهای تکراری و بیرحمانهی استاد. وقتی برایم مهم است که در کلاسی حضور داشته باشم اما خواب بمانم، طوری خجالتزده میشوم که کل روز نمیتوانم از فکرش خلاص شوم. مثل حالا، انگار با نوشتنش و گفتنش به این و آن، احساس شرمندگیام با آنان تقسیم میشود.
از وقتی مشکل خوابها و اعصاب خرابم برایم مسلّم شده، راک و متال زیاد گوش میکنم؛ عربدهها برایم معنا پیدا کرده، برخلاف قدیم، انگار تسکینم میدهد فریادهای بیامان و درامهای جیغجیغو.
چهبسا حقیقت این است که تا کسی ندیدهباشدمان، وجود نداریم؛ نمیتوانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرفمان گوش بدهد. و در یک کلام، کاملاً زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم.
... استاندال نوشت «انسان میتواند در تنهایی همهچیز بهدست آورد، الا شخصیت»، منظورش این بود که شخصیت در ذاتش، واکنش دیگران است به گفتار و اعمال ما.
...برچسب زدن دیگران معمولاً فرایند ساکتی است. اغلب ما را به پذیرش نقشها مجبور نمیکنند، بلکه رفتاری میکنند که آن نقشها را از طریق واکنششان میپذیریم. که درنتیجه، مانع میشوند فراتر از قالبی که برای ما در نظر گرفتهاند، حرکت کنیم.
جستارهایی در باب عشق_ آلندوباتن
امروز عصر یک ربع حضور بههم رساندیم توی کلاس و استاد اقتصاد نیومد. من هم فرصت رو غنیمت شمردم و خیز بردم سمت خیام ۰۱۰، ادبیات به بیان دکتر مؤذنی عزیز. خیره بودم به چشماش و دهانی که ازش دُر میریخت؛ خوب گوش میکردم. دوست نداشتم تموم بشه؛ این عادت بد فکر کردن به انتها دست از سرم برنمیداره. همین که در لحظه بخوام به لحظه فکر کنم، منو نگران انتها میکنه. کلاس تموم شد. همراه ب. از راهروی باریک منتهی به در پشتی خیام میرفتیم بیرون. بالاخره به آقایی که جلوی ما راه میرفت و پنج ثانیه بود که با دقت به حرکاتش سعی داشتم بفهمم در کولهش رو عمدا باز نگه داشته یا حواسش نیست، گفتم کیفتون بازه؛ نمیدونم هول شد، یاد اتفاق مشابهی افتاد، یا هرچی، ایستاد زیپ کیفش رو ببنده اما تشکر نکرد.
یادم نیست با ب. درباره چی صحبت میکردیم، اما خوب یادمه کپچر به چشم اومدن اونیکی میم از بین جمعیتی که کنجکاو به پانلهای سیاسی نگاه میکردن رو؛ سهنفر بودن که یکیشون درحال جدا شدن از دوتای دیگه بود. وقتی داشتم میرفتم سمتش میم هم منو دید و واسهی هم دست تکون دادیم؛ این کاریه که توی اماکن رسمی انجام میدیم عوضِ دستدادن؛ دستت رو از آرنج خم میکنی تا موازی سر و گردن قرار بگیره، و درحالی که فقط یکقدمی دوستت ایستادی دستت رو از موضع مچ دیوانهوار تکون میدی و سلاماحوااپرسی میکنی.
پرسید اوضاع چطوره؟ انگار تاحالا به اوضاع فکر نکرده بودم؛ نمیتونستم جواب قاطع بدم. پس بلندبلند بررسی کردم؛ درسا بهتر شده چون تخصصیتر به نظر میاد و به چرندیِ درسای ترمیک نیست. اما درکل، نه خوب نیست. درس زیاده و وقت کم.
گفت انقدر نرو کافه، وقت پیدا میکنی. گفتم نمیرم باباجان:) گفت همین لمیز که میری، نرو اینقدر. گفتم نه من لمیز نمیرم. شما داری یهدستی میزنیها پدر!
صدای آژیر آمبولانس قراضهی دانشگاه اومد که باعجله داشت میرفت بیرون از دانشگاه. توجهمون رو گرفت اما باز برگشتیم به صحبت. بعداً فهمیدم که مریض اون آمبولانس یک کارگر بود که به مرگ درازی دچار شده؛ به اندازهی جیغ زدن طی سقوط از هشت طبقه، و چقدر درد...
بعد به ب. گفتم که دیدن صورت خوشگل حالمو خوب میکنه. ب. گفت فقط صورت خوشگل؟ گفتم آره حتی غریبههای توی خیابون که از روبهروشون میگذرم. گفت چه عجیب. واسش تعریف کردم کپچر نشستن میم روی نیمکت پارکعمران زیر نور آفتاب زمستون، با اون موهای طلایی و چشمهای سبز و سیبسبزی که توی دستش بود. ایمان آورد به حرفم. گفتم ولی ترم آخرشه، داره میره. میدونی ب.؟ خوبا دارن میرن. وقتی میدونیم که دارن میرن، عزیزتر هم میشن.
گفت خیلی خوشم میاد از این آدمایی که اینقدر مصمم به سمت هدفشون میرن.
گفتم دلِ ما چی پس؟ تنگ نمیشه؟:)
نیمساعت بود که بخاطر آلارم لاینقطع دیندارها بیدار بودم. یک ربع به هفت پا شدم از تخت اومدم پایین؛ تنها کاریه که بعد از اینهمه تکرار هنوز هم با احتیاط دفعهی اول انجامش میدم. سوییشرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون از سوئیت. از دیشب تصمیم گرفتهبودم صبح چک کنم در سالن ورزش باز هست یا نه. منظورم از سالن دوتا فضای سیمتریه که به صورت L کنارهم قرار گرفتن؛ به نظر میاد اولش دوتا اتاق بوده که بعد دیوار بینشون رو خراب کردن، داشتن دوتا در به بیرون این نظریه رو تأیید میکنه.
هوای دمصبح به طرز غریبی سرده. سه طبقه رو از راهپله رفتم پایین و باز هم رفتم پایین تا به زیرزمین نسبتاً مخوف ساختمون برسم. چراغای سالن ورزش روشن بود، درش هم باز. شروع کردم به دویدن. ده دور دویدم و از شنیدن صدای جون کندن قلبم لذت میبردم.
نیمساعت ورزش کردم و رفتم بالا به قصد صبحونهی موردعلاقهم، که فهمیدم عسل عزیز تموم میشه امروز. و عسل از چیزهاییه که خوبش رو فقط باید از خونه بیارم. به خریدن مربا فکر کردم اما تصویر جوشهای مادربهخطا اومد جلوی چشمم؛ منصرف شدم.
دوش سر صبح رو گرفتم درحالی که خیالم از بابت زمان راحت بود.
به موقع به کلاس رسیدم. درس رو یاد گرفتم؛ نگران احتمال نبودم؛ کل سه روز اخیر درحال رسیدگی به تکالیفش بودم، مستحق آرامش امروز بودم و اینها به زکاتم دادند. و حدس بزن چی شد؟ استادجان تکلیفها رو تحویل نگرفتن. دلم سوخت اما ناراحت نبودم؛ متوجه شده بودم که هنوز هیچی بلد نیستم -و این دلیل اصلی تکلیف دادنه.
بعد نوبت ریاضیه. فعلا سردرد امون نمیده، اما بالاخره نوبتش شده و میرم سراغش.
با وجود صبحونهی رضایتبخشی که ساعت ۹ خوردم، سه ساعت بعد گرسنهم شد و عزم کوکوسبزی کردم. به آشپزخونه که رسیدم ایدهم رو به پاستا با سس قارچ و فلان تغییر دادم. یک نیمه همبرگری هم مدتها داشتم و تصمیم گرفتم کار اون رو هم یکسره کنم. چهل دقیقه مشغول پختن ملغمهی مذکور بودم و وقتی ترکیب نهایی رو ریختم توی ظرف، دلم نمیخواست بخورمش. رفتم نشستم روی پشتبوم، آفتاب یهجوری میزد میسوزوند که انگارنهانگار زمستونه. اول سیبزمینیها رو خوردم، بعد قارچها و هرازگاهی یهدونه پاستا بینشون. همبرگر و ۹۰درصد پاستایی که پخته بودم باقی موند. ریختم توی سطلِ تا خرخره پُر آشپزخونه. حالم از غذا بههم میخورد. هنوزم همونطورم. گرسنمه و حالم از چیزی که خوردم و نخوردم بههم میخوره. شاید اگه تغییر عقیده نمیدادم و الان کوکوسبزی میخوردم چنین حسی بهم دست نمیداد. نششتم فکر کردم چه غذایی از کجا بگیرم که توی ذهنم حالم ازش بهم نمیخوره؛ هیچی. حتی غذاهای مامان. قبلاً هم اینطوری شدم. اون موقعها بابا کلی نازمو میکشید و ریزریز طی دو سه روز اشتهام رو برمیگردوند. نکتهی کلیدی این روشش «دوغ» بود. با غذاهای ساده و دوغ شروع میکرد و به سمت غذاهای پیچیدهی موردعلاقهم پیش میرفت. حالا، اینجا، نوبادی گیوز عهشّیت.