- ۰ نظر
- ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۲۶
خاکبرسرترین سهتاییِ شهر بودیم.
یکی لمیده بود روی صندلی بادی-توپفوتبالطور- و پاهاشو دراز کرده بود روی میز. اونیکی روی زمین نشسته بود، زانوهاشو بغل کردهبود و به پاهای درازشدهی اولی زل زده بود که یهجور عجیبی بههم پیچیده بودن. سومی نشسته بود پشت کیبرد و یه قطعه از آقا-لاچینی میزد؛ اگه گوشاتو تیز میکردی صدای نفس عمیقی که بعد از بغضش کشید رو میشنیدی، و آرزو میکردی اون قطعه هیچوقت تموم نشه و سرشُ برنگردونه. وقتی با زدن آخرین نتها، آروم و پیوسته تمومش کرد، هیچکی صداش درنیومد؛ سومی خیره به دیوار روبهرو، اولی خیره به سقف بالاسر، دومی زل زده به پاهای پیچپیچیِ آندیگری و حواسش توی خاطرات ریزریزکُشندهی زمستون...
خاکبرسرترین سهتایی بودیم، اسیر و آزاد در غریبترین چاردیواری ۳×۴ شهر.
میدونی چیه؟ دیگه اون حس گناه و صدای ملامتگر درونی سراغم نمیاد وقتی کسی غرورشو کنار میذاره و بهم میگه که دوستم داره.
وقتی بهش گفتم ممنون، خودم رو از بالا دیدم که چقدر پست و متکبرانه با این قضیه مواجه میشه و چقدر عادی شده واسهش این کار. حس گناهم بخاطر نداشتن حس گناه برگشت. منظورم اینه که بالاخره هنوز حس گناهی هست، کی اهمیت میده که دلیلش چی باشه.
اما شما خوب میدونید؛ به همهتون گفتم و میدونید که دلم به هیچکی جز اون راضی نمیشه. میدونید که القا کردن امکان جا دادن به کسی غیر از اون توی قلبم خیانت به خود شماست، و به حس خاص خودم.
شما هیچوقت نخواهید فهمید، که من یکنفرم، و با خیال و خاطرات یکنفر دیگه زندگی میکنم؛ فقط یکاحمقِ تمام میتونه به این میزان از تباهی دچار بشه. و تنها امیدش عادته؛ عادت به این فساد و ازدرونپاشیدگی؛ عادت به توهم نبودن، حتی وقتی که هست. این انسانِ خاطیِ فراموشکار، گند همهچیز را در آوردهاست.
گاهی دلم میره واسه لمس چونهی قشنگش، فرورفتگی زیر لب پایینیش و برجستگی لب بالاییش. آخ که چقدر قشنگ میخنده...:)
خوابم میومد، از خواب بیدار شدهبودم و میتونستم توی تنهاییِ خودم باز بخوابم. سردرد دیروز و دیشب هنوز دست از سرم برنداشتهبود، دلم میخواست گردنم رو از باقیِ بدنم جدا کنم و بندازم توی سطل آشغال. پتو رو کشیدم روی سرم؛ نور کمتر تحمل سردرد رو راحتتر میکنه. مثل هردفعه، باید به چیزی فکر میکردم که حواسم رو از حالِ نزارم پرت کنه و یکم آرومتر بشم. ذهنم رفت سمت وقتی که سرم رو میذاشتم روی شونهش و چشمام رو میبستم؛ تاریک بود و خوشبو،؛ آرومترین بودم و خوشحالترین. کپچرها همدیگه رو ریکال کردن و دونهبهدونه ظاهر میشدن توی ذهنم. حالم هم خوب شد و هم بد. هم آروم شدم و هم بیقرار. کِی تموم میشه؟ کِی تموم میشه هجومهای یهوییِ این حجم از غصه؟ من خیلی کوچولوام؛ زورم نمیرسه اینهمه کپچر رو به کول بکشم و لبخند بزنم و غصهم بگیره که دیگه نیست، و چیزی نگم. هیچی نگم. هیچیِ هیچی نگم.
این داستانِ ناتموم، این هیچیِ هیچی نگفتن، منو میکُشه.
اونقدر گیج و گنگ شدم که وقتی اطرافیان باهام حرف میزنن متوجه میشم، خودم نیست؛ خودِ قدیمی و البته همیشگیم، این نیست.
نمیدونم از کِی اینطوری شدم. شاید از وقتی که رفتم تهران و هفتههایی رو میگذروندم که هیچکس نبود باهام غذا بخوره. هیچکس بیشتر از سلاماحوالپرسی باهام حرفی نداشت، و من هیچ تمایلی برای نزدیک شدن به غریبهها نداشتم. حتی هیچکس نبود که باهام قدم بزنه.
از فعل ماضی استفاده میکنم ولی اوضاع هنوزم همونه. هر لحظه که اینجام میدونم چی کشیدم و چی در انتظارمه. میدونم که «مرد این بار گران نیست، دل مسکینم.» اما اینجا هم آروم و قرار ندارم. هیچجا خونه نیست؛ هیچجا امنترین جای دنیا نیست از وقتی که میدونی. از وقتی که فهمیدم تنهام...
ما کِی اینقدر تنها شدیم؟
چندباری که اتفاقی یا از سر کنجکاوی عکسهایش را دیدم، به نظر آرامترین آدم دنیا میرسید؛ حدوداً خام و بیآلایش، مصمم به علایقش و کمی متفاوت با ما-سایرین. حتی در عکسی که افتاده بود به جان گیتار الکتریکش و به آن چنگ میزد، موهای نسبتاً بلندش ریخته بود روی پیشانی و صورتش و خلاصه سازش در مایهی راک کوک بود، باز هم به نظرم آرام میرسید.
اما وقتی موزیکهایش، تلفیقها و تکنوازیهایش را میشنوم، یک دنیا برایم به تصویر کشیده میشود، که ماهان در آن دنیا پادشاهی میکند. دنیایی در کوهستانهای سبز شمالی با درههای پر از آب، آسمان وسیع خاکستری و صدای پیانو.
من چرا دستِ کمِت گرفتم؟ شدی خاطره.
هرچقدر با عقل بچگی خودم سبکسنگین میکنم، به نتیجهی قابل قبولی نمیرسم.
پشت این قیافهی ماتمگرفته، یه بچهی فسقلی سفید و موفرفریه که جفتپا میپره بالا پایین، در حالی که با انگشتش اشاره کرده به اون سمت و میگه: فقّط اون.
انقدر تیره و گمراهم، انقدر سنگین و زمینگیر شدم، که نوشتن هم واسم عذابه. من دوست داشتم هیچ تعلقی نداشته باشم. اما خاطرم متعلق شده و باز، مثل پنجماه پیش، وقتی که همهچیز خوبه و دوستداشتنی، غصهم میگیره که میم پیشم نیست.
با ششهفت نفر دیگه جلوی سردر اصلی دانشگاه تهران وعده کردیم، و. به آقای نگهبان گفت امیرکبیریایم، و آقای نگهبان پرسید همهتون؟ گفتیم بله. (البته آ. و ث. دانشگاه تهرانی بودن و ج. بهشتی.) رفتیم نشستیم کف زمین و سعی داشتیم بههمدیگه تکیه نزنیم. زانوهام رو بغل کردم و خیره شدم به چهار ستون روبهرو، به شمارش معکوس. وقتی اون صدای محشر شروع به حرف زدن کرد و اونهمه نور رنگی قشنگ جادویی میافتاد روی ساختمون سفید روبهرو، و من ریزهمیزه از پایین نگاه میکردم که چقدر بزرگ بود همهچیز، حسرت خوردم که میم پیشم نیست همهچیزهایی رو که من میبینم و میشنوم و حس میکنم، ببینه و بشنوه و حس کنه. و حسرتم بیشتر شد وقتی که شنیدم آخرین روز اجراست. یه گولّه غصه رفت نشست بیخ گلوم. دلم میخواست زمان برمیگشت به دو ساعت پیش و زنگ میزدم میم رو راضی میکردم که آب دستشه بذاره زمین و بیاد پایین... بهش تکست دادم ایکاش بودی. نمیتونستم درست توضیح بدم چی رو دیدم و چی شنیدم و چه حسی داشتم، اما میدونستم که یه تیکه از حالِ خوبم رو پیشش جا گذاشته بودم و بدون اون، تجربهی هیچچیز کاملاً خوب نبود.
دو روزی که شمال بودم و هوا ابری بود و دریا آروم بود، باز همون حسرت اومد سراغم. اینبار جرأت نداشتم تکست بدم که ایکاش بودی. حسرتم بیشتر شد...
زیاد خوابشو میبینم. خواب میبینم که خوبیم باهم، لبخند قشنگشو میبینم و دلم قرص میشه. بیدار میشم و یادم میاد که ای دادِ بیداد...
چههاست در سر این قطرهی محالاندیش.