دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
انقدر خوابالودم که یهو زیر دستم خالی شد و متوجه شدم که ناهشیارم! شرمسارم و نادم!

,I know the life on Mars would be difficult

!!But the life here on earth is no picnic


بعدازظهر عزیز، با دانه‌های سفید برف غیرمنتظره، پیاده‌روهای خیس، متروسواری به قصد رسیدن-اما گم شدن و باز، پیدا شدن؛ بازپیدا شدن، انتظار، یک انتظار خوب با یک‌ذره دلهره‌ی خوب. دیدن میم، با همان تیپ و استایل خاص خودش و بوی جدید، از آن‌طرف یک چهارراه بزرگ، شصت‌ثانیه‌ی چراغ قرمز که به شصت‌سال بی‌شباهت نبود، طی کردن عرض خیابان و رسیدن به میم؛ از نزدیک، از نزدیکِ نزدیک دیدن‌ش.
 
 آقای عزیز، این برف و این هوای پریشان، کارِ شخصِ خودتان نبود؟ می‌خواستید دل ما را بیشتر از آن‌چه که می‌رفت، ببرید؟
 
 پیاده‌روی، پایین، بالا، پایین، مترو-که چندان شلوغ نبود، بالا، پایین، مترو-منجمد شدن با شنیدن یک جمله، بالا، پایین، بالا، تاکسی، چند قدم پیاده‌روی، غرغرهای بامزه‌اش، پایین، دنج‌ترین گوشه‌ی کافه- که خالی بود.
 
 میم لم داده بود و با همان صورت جدی مناسب پیپ کشیدن‌ش، پیپ می‌کشید. دومین هدیه‌ی تولد نوزده‌سالگی‌ام را از دست‌های عزیزترین گرفتم؛ درِ جعبه‌ی مشکی مرموز را باز کردم و بوی خاص همیشگی میم زبان‌م را بند آورد. مجموعه‌ای مکانیکی از چرخ‌دنده‌ها، دندانه‌های ریز و اجزای دیگر، حرکت بی‌ارزش دست مرا به موزیکی جادویی تبدیل می‌کرد. اما می‌خواستم زودتر درش را ببندم؛ تاب نمی‌آوردم که دود در جعبه‌ی عزیز رخنه کند.
 
 یک میز چوبی محاط در آدم‌های خوب، با حرف‌های خوب، و زمان که بی‌رحمانه می‌گذشت و من سعی می‌کردم به انتها فکر نکنم‌. مخاطب‌منفرد نبودن مجال داد که از زاویه‌ی جدیدی چهره‌اش، طریقه‌ی صحبت کردن‌ش و لبخند زدن‌ش را تماشا کنم. چقدر حرف‌هایش آشنا بود، با خودم گفتم واقعاً چقدر می‌شناسم‌ش؟
 
 پیاده‌روی در انقلابِ شب، حس خوشایند همراه بودنِ میم، خداحافظی کوتاه و حواس‌م که در جیب پالتوی سرمه‌ای‌ او جا ماند.
 
 آقای عزیز، هنوز هم آرامش خاص‌ شما تا مدتی پس از خداحافظی‌ در دل‌م می‌نشیند. حتی وقتی کنارتان نشسته‌ام دلم تنگ می‌شود. اما دورشدن شما و رفتن‌تان به معنی نبودن‌تان نیست؛ یک تکه‌ی بزرگ از دل ما در گوشه‌ی چمدان شماست. امید دارم که به همه‌ی چیزهای قشنگی که در انتظارتان است، می‌رسید.
 
 
+بدرود.
-بدرود، و به همراهت نیروی هراس.
 
 
 

 داشت می‌گفت ف. و ر. بهم نمیان. گفتم چطور؟ گفت نمی‌دونم... پرسیدم حسی‌ه؟ گفت مثلا قدشون بهم نمی‌خوره؛ تقریباً هم‌قدن. خواستم بگم عوض‌ش راحت‌تر همدیگه رو می‌بوسن، نگفتم. هرموقع می‌بینمشون ر. داره صحبت می‌کنه و غر می‌زنه گاهاً، اما ف. یا پوکرفیس‌ اطراف رو نگاه می‌کنه، یا به چشمای ر. خیره می‌شه و می‌خنده. به نظر میاد مکمل همدیگه‌ باشن. اون‌قدر خوب‌ بودن که ما هم‌زمان باهم بگیم این‌دوتا همّیشه باهم‌ن!

نوشین گفت بعد از یه مدت می‌فهمی که زندگی، دنیا، هیچی نیست. بعد فقط لحظه‌های قشنگه که دل‌ت رو گرم می‌کنه؛ حتی اگه تو نساختی‌شون، مال تو نباشه.

مگه می‌شه یه روزی حالِ آدم اونقدر خوب بشه که ببینه و نگه چرا من نه، چرا منِ لعنتی نه؟

 چه‌کسی گفته‌است پشت‌بام همه‌حالی را خوب می‌کند؟ از یک‌جایی به بعد دلت می‌شود لجن‌زاری که به هیچ طریق، پاک نمی‌شود.

باید بنویسم که هم کلام شدن به سه چهار نفر آدم حسابی در این برهوت، لذت نوشیدن چای به لیمو را دو چندان کرد. مثل لحظه ای از غرق شدن، که سرت از آب بیرون می آید و نفس میگیری...

« عشق یک‌طرفه ممکن است دردناک باشد، ولی درد امنی‌ست؛ چون به کس دیگری جز خودمان صدمه نمی‌زند، دردی خصوصی و همان اندازه که تلخ و شیرین است، خودانگیخته نیز هست. اما به محض آن‌که عشق دوجانبه می‌شود، باید حالت انفعالی و ساده‌ی صدمه دیدن را رها کنیم و مسئولیت ارتکاب به گناه را بپذیریم.»



«جستارهایی در باب عشق»_آلن‌دوباتن

 مثل این‌که آخر هفته‌ها حکم عذاب این دوران را دارد. تنها حاضرِ این اتاق هستم و از پنجره٬ دفتر اساتید و کارمندان دانشکده برق را می‌بینم که از سرشب تا حالا یکی یکی چراغ‌ها را خاموش کردند و رفتند. چراغ بعضی‌ از اتاق‌ها هنوز روشن است؛ به نظر می‌رسد ساکنان طبقات بالاتر٬ سخت‌کوش‌تر هم باشند؛ شاید هم محل‌کار را نقطه‌ی امن‌تری برای گذر وقت می‌دانند٬ تا خانه‌ای که در آن کسی منتظرشان نیست٬ یا هست.

وقتی خودم باشم با خودم٬ می‌توانم پنجره‌ها را باز کنم تا هوای سرد تهدیدم کند. بعد لباس بپوشم و کف پاهایم را پشت زانوانم بچپانم؛ انگشتان دستم هنوز یخ‌زده‌ اند٬ و لمس کی‌برد نسبتاً گرم لپ‌تاپ احساس خوشایندی دارد.

 منتظرم که یک نفر بپرد داخل زندگی‌ام و بگوید شوخی بود. بگوید همه‌ی روزهای اخیر شوخی بود٬ یا مثلاً خواستیم ببینیم چقدر دوام می‌آوری. منتظرم همه‌ی آدم‌های خوبی که در زندگی‌ام شناخته‌ام٬ دورهم جمع شوند و مرا هم دعوت کنند٬ یکی‌یکی پشت تریبون بروند و اعلام حمایت از من کنند. بعد از اتمام مراسم هرکس نرود پیِ زندگی خودش٬ همه دورم را بگیرند و با همه‌ی صداقت و مهربانی‌شان بگویند که دیگر٬ هرگزِ هرگز رهایم نمی‌کنند. منتظرم کسی به من رو کند٬ مرا ببیند٬ جوابی‌ بدهد٬ سوالی بپرسد. 

 به اسمورف نقاشی شده روی دیوار روبه‌رو نگاه می‌کنم و این فکر به ذهنم می‌رسد٬ که شاید این خاصیت چنین مکانی‌ست٬ غربت و تنهایی از اصل باهم زاده‌شده‌اند. شاید در ورای همه‌ی این احساس‌ها و نبودن‌ها و تنها بودن‌ها٬ دلایل منطقی و مشکلاتی قابل‌حل باشد. شاید این زیاده‌خواهی‌ها از اساس به نفع من نباشد. شاید چیزی گم کرده‌ام و حواسم نیست؛ یک چیزِ ضروری که همیشه با من بوده و حالا از چشمم افتاده است. شاید...

 آدم‌ احمق بخاطر اشتباه خودش زجر می‌کشد٬ و این به معنی پیشرفت و تکامل او نیست؛ این معلول خودش است و چه‌بسا بر علت‌بودنش بی‌تاثیر نیست. و کسی که راه درست و سختی را پیش گرفته هم رنج دارد٬ اما چیزی شبیه نور٬ چیزی شبیه امید به «شدن»ها هست که در چنین مواقعی شک را از دل‌ش بگیرد. فکر می‌کنم من آدم احمقی هستم که در منجلاب اشتباه‌های شخصی خودش دست‌وپا می‌زند؛ تاریک‌ است٬ رنجور است٬ روزی از پا درمی‌آید و همه‌ی فضا و اکسیژن مصرفی‌اش را به مردم دسته‌ی دوم تقدیم می‌کند؛ شاید این درست‌ترین کاری باشد که روزی٬ جایی از دستش برآمده است.


« به این نتیجه رسیده‌بودم که کشش و جذابیت، مترادف از دست دادن هرگونه خصوصیات شخصی بود؛ خود واقعی‌ام، لزوماً در مقابل کمال معشوق، با خود در جدال بود و اصولاً ارزشی نداشت.»



«جستارهایی در باب عشق»_آلن‌دوباتن

« چیزی در حالت کلی‌اش وجود داشت که می‌خواستی آرام‌ش کنی و دلداری‌اش بدهی- یا دستت را بدهی که بگیرد.»


.I guess it was too good to be true

 امشب، آخرین tea bag میوه‌ای‌م رو از جعبه‌ش در‌آوردم، با غصه گذاشتم‌ش توی لیوان لاجوردی، یه نگاه آزمند به جعبه‌ی خوشگل خارجی‌ش انداختم، بعد با بی‌تفاوتی رفتم انداختم‌ش دور. فکرم رفت سمت روزای دل‌آرام ترم‌یک، که بارون هم می‌بارید گاهی، و چای‌میوه‌ای با کیک‌شکلاتی خوش‌حالم می‌کرد. لبخند نزدم حتی، رفتم سمت آب‌جوش و لیوان رو پُر از بخار پیچ‌پیچی کردم.

 سیف‌عزیز فرمود داروندار ما، منابع ماست، و ارتباط ما باهم، به انگیزه‌های مرتبط با همین منابع‌ه. گفت مهم نیست چقدر ازین منابع دارید، عدالت رو هم بذارید کنار-اون‌قدر عمیق‌ه که توش گم می‌شیم- اون‌چیزی که اهمیت داره مدیریت منابع‌تون هست. من سر تکون دادم. با چشماش بهم فهموند که می‌تونم به دست نامرئی اعتماد کنم. گفت چقدر درست‌ه این فکت که اگه یک نفر رو بکشید کلّ خلق رو کشتید. بابا همین حرف رو بهم زده بود. گفته‌بود و همچنین چقدر درست‌ه که اگه یک نفر رو زنده کنی انگار هزاران نفر رو زنده کردی. و زنده کردن به اشارتی‌ست شاید، به کمکی.

سیف‌جان، منابع من توی یه جزیره‌ی پرت و دورافتاده‌ست، وسّط اقیانوس. احساس نقدینگی نمی‌کنم. مدت‌هاست که کور شدم، دست‌نامرئی رو نمی‌بینم. منابع من شادیِ من‌ه، حالِ خوبِ من‌ه. اما نه عرضه می‌شه، نه تقاضا.

دوست دارم برم توی غار سنگی صخره‌های کنار دریا، با لک‌لک‌ها و مرغابی‌های سفید زندگی کنم، صبح به صبح دلُ بزنم به دریا؛ غروب به غروب جون بدم از غصه‌ی تنهایی، یا غصه‌ی لک‌لک نبودن.


نه تنها سردردمشمئزکننده دارم، بلکه مشمئز هستم. دوست داشتم تا دیروقت بیرون باشم، بدون سردرد، با حال خنثی، و بلرزم از سرما، بمیرم از سرما داخل اون پلیور سفید و پالتوی قهوه‌ای و بوت‌های بلند.

پ.م. جان، من آمدم به خراب‌شده، یک ساعت تمام برای خودم ناهار درست کردم، نشستم بیگ‌بنگ نگاه کردم و ناهارم را ذره‌ذره خوردم. تمام که شد، ذهن موقتاً آرام‌شده‌ام را سوق دادم به انتفأ‌مقدّم، برای خودم و این تک‌شرط بنیادی دادگاه تشکیل دادم‌. محکوم‌ش کردم به سطر سوم جدول، که چرابی‌شرمانه ادعا می‌کند که 

(If p(false) then q(true

عبارتی درست است؟ برای‌ش وکیل گرفتم و مرا توجیه کرد که p مسئول عواقب غلط بودنش نیست، و همین درست بودنش را در شرایط مذکور، تصدیق می‌کند. پ.م. جان، من با خودم فکر کردم و به نتیجه‌ی ترسناکی رسیدم. من در تمام عمرم تصورم می‌کردم که این عبارت غلط است. منطق من مریض بود، شاید هنوز هم باشد. انتظار من از گزاره‌ها بی‌جا بود، حقیقت و منطق با تصورات من در تضاد بوده است. شاید یکی از دلایل رنج کشیدن‌های الکی‌ام، غصه‌خوردن‌های همیشگی و احساسات متناقض‌م همین بوده است.

پ.م. جان، جلسه‌ی اول کلاس شما برای من درس یک عمر بود. و تپل بودنتان آدم را به بغل کردنتان ترغیب می‌کند. شما واقعاً شغلتان را دوست دارید؟ یا من این‌طور حس کردم؟