ردّپایی ازت نیست...
اتودم توی جامدادیم نبود؛ گم شده. واسه دومین بار توی عمر مشترکمون گم شده و من دل توی دلم نیست. حواسم جمع نمیشه به کتاب، دوست دارم زودی برم دانشکده عمرانجدید، سه طبقه برم بالا، برسم به کلاس سیصد و نمیدونم چند، و زانو بزنم کف اون کلاس به امید پیدا کردن اتود عزیز. چرا هنوز وسایلمو گم میکنم؟ چرا بزرگ نمیشم؟
بابا چقدر ذوق داشت وقتی برنامهی شمال رفتنمون رو واسم توضیح میداد. من خوب گوش کردم، پرسیدم انزلی دوره؟ توضیح داد که واسه رفتن به رشت باید از قزوین بریم و درمجموع ده ساعتی توی راه خواهیم بود. تایید کردم و به خودم وعدهی انزلی در روزهای دور دادم.
یاد روزهایی افتادم که جز این اتاق و جز این خونه و جز این شهر تصور دیگهای از محیط زندگیم نداشتم. و این احساس موقتی بودن هرجا، این بیقراریها و وابستگیها، مثل سم حل میشه توی لحظههام؛ هرجا که باشم.
یارب از ابرِ هدایت برسان بارانی...
- ۹۴/۱۱/۲۲