اشمئزاز و سربار بودنِ توأمان
دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ
اگه دستِ من بود٬ الان نشسته بودم توی کتابخونه دانشگاه - و مقنعه بلندم افتاده روی شونههام- و بخارهای چای رو نگاه میکردم توی لیوان لاجوردیم. درحالی که برگههای جزوه دستنویس ریاضی۲م جلوم چیده شده بود و تازه داشتم از توابع چند متغیره سر درمیاوردم.
حالا؟ نشستم کنار دو نفری که فکر میکنن مبهم حرف زدنشون باعث میشه که من حس نکنم از حضور بیفایدهی منفعلم توی تیمشون ناراضی هستن. سرم درد میکنه. دلم میره واسه مریم و نیلو؛ وقتایی که مکملترین سهتاییهای دنیا بودیم توی حلّ مسائل و خوش گذروندن. سرمون هم اگه درد میگرفت میخندیدیم به مغزای خاکگرفتهی خنگمون که overloading شدهبودن. حیف که هرکدوم یهوریم این روزا...
- ۹۴/۱۱/۲۶
ما که فقط اسم نوشتیم :دی هیچ کار مفیدی نکردیم
با خودم گفتم گور بابای این چیزا دیگه! یار که یار نباشه یار نیست دیگه! من رو چه به حرص خوردن بی جا!
همون به معدل میپردازم از این به بعد بلکه یادم بره چی بودیم و چی شدیم. :آه