تسبیح مشکی، یا ابدیت، در گردنِ من.
يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ
استاد داشت صحبت میکرد، درست نمیشنیدم؛ خوابالود بودم و با همهی وجودم سعی داشتم بشنوم و بفهمم حرفای استاد عزیز خوشخنده رو. یهو این جمله به گوشم خورد «یا خودتون داستان تعریف کنید.» جملهی خیلی معمولی داستان تعریف کردن با یک کپچر شروع کرد به جویدن روحم. سرم گیج رفت. پیشونیم رو تکیه دادم به هردو دستم و چشمامو بستم.
احساس دورافتادگی کردم؛ از همه. همهی همه. و همیشه. سالها دورتر از همیشه...
- ۹۴/۱۲/۰۲