گاهی وقتا دلم واسه خودی که دیگه خودم نیست میسوزه. احساس جداافتادگی میکنم از دوستام٬ و از دوران کودکی-گرچه هنوز کودکم-.
موضوع اینه که تا یه زمانی و در محیطهایی٬ کسی مخالفتی با کودک بودنمون نداشت. اما حالا یه چیزایی با کودکبودن تضاد داره٬ اجازه نمیده همونقدر بچه و ساده و خنگ باشی؛ امون نمیده که یهدقه دل خوش کنی و به همهچی بخندی؛ بگی گورباباش.
پارسال فکر میکردم توی درهی زندگیم هستم٬ قبلش اوضاع خیلی بهتر بود٬ فکر میکردم بعدش هم اوضاع خوب میشه٬ بهتر میشه. توی همون زمان که فکر میکردم درهی زندگیمه٬ درست موقع آنتراکت کلاس ادبیاتی که استادش دوسه هفته قبل کنکور بهم گفت مطمئنم بالای ۹۰ میزنی و من خندیدم٬ یه کادوی تولد بزرگ گرفتم. مهسا میتونست بگه «نگارم٬ همیشه کوچولو بمون.» اما نگفت. بغلم کرد و تبریک گفت. دونهدونه بازشون کردم و همهشون یه شکل بود؛ شازده کوچولو و گلش-گل ازخودراضی و متکبرش. حالا که دوباره بازشون میکنم به خودم میگم من همون گله ام شاید -ازخودراضی و متکبر؟
دوتا از سهتا تابلوی روی میزم میراث تولد ۱۵ و ۱۶سالگیه. اون بچهقوچ صورتی چشمورقلمبیده هم از ۱۶ست. اما ۱۷ باحالترین بود؛ آخر شب که -جز دوسه نفر- همه رفته بودن٬ استیکرهای فسفری چسبیده به دیوار اتاقم رو دیدم که پر از حرفای خوب بود؛ بیاجازه استیکرهام رو برداشته بودن! ولی چیزای خوبی واسم گذاشته بودن٬ یادمه لبخندی رو که زدم.
من هنوز بچهم. وقتی دوستام پیشم نیستن٬ گاهی شک میکنم به «خود» بودنم؛ هنوز وابستهم٬ دلم خندیدن میخواد به مزخرفات دمِ دست. دلم میخواد اول صبح مریم از خستگی روی میز دبیر خوابش ببره و همه رو مجاب کنم که بیدارش نکنیم تا آقااعلمی وارد کلاس بشه٬ بعد زمین رو گاز بزنیم از خنده وقتی با ورود آقااعلمی مریم از خواب پرید و فکر میکرد داره کابوس میبینه! دلم میخواد بپرم توی بحثهای معترضانه نسبت به شیطان بزرگ -ب.- و بگم که یه لگد به ماتحتش از من طلب داره! تنها ناهار خوردنای سلف شکنجهست٬ تنها ناهار خوردنای خوابگاه خنثیست. دلم ازون ناهارای دستجمعی وسط حیاط -مشرف به آفتاب- میخواد. از همونایی که منتظر میموندیم همه بیان بشینن دورِ دایرهمون٬ حتی اگه نیم ساعت بیشتر وقت نداشتیم.
امسال از خیلی مسائل فارغ شدیم٬ من موهبت بزرگی رو بدست آوردم٬ روزهای خاص و خوش-حال زیادی دارم٬ اما اون حس بچه بودن بین بچهها٬ اون حس قدرتمند بودن کنار دوستام٬ دیگه برنگشت. فکر نکنم دیگه برگرده. هنوز بچهم؛ با رفتن دوستام بزرگ نمیشم. چقدر تنها شدیم...
نمیدانم چرا تا اینحد چیزی را میخواستم. فکر کنم همیشه دوست داشتم بخشی از حیاتم را در چشمان دیگران زندگی کنم- آنهایی که عکس مرا میبینند و به من فکر میکنند و سعی میکنند احساسات و افکارم را حدس بزنند و درونیترین فعالیتهای روحم را رصد کنند. و از همه مهمتر این بود که خودم دوست داشتم یکی از آن آدمها باشم و به صورت خودم که متشکل بود از تعداد بیشماری نقطههای چاپی، خیره شوم و به این فکر کنم که این آدم چه نوع فیلمهایی را دوست دارد، دوستدخترش کیست و ناگهان متوجه شوم که این اومون کریوومازوف درواقع خودم هستم.
میگوید «تو همیشه همینطور بودی. به محض اینکه دردی حس میکردی فکر میکردی تنها کسی هستی که درد داره و بقیه مردم خوشحال و بیدردن»
میگویم «دردِ من فقط این درد نیست؛ عصبیم چون از تشخیص اشتباه و بدتر شدن وضعم میترسم.»
میگوید «اینجور دردها نیاز به صبر و حوصله دارن. اگه پیشروی کنه یه معنی داره٬ اگه بهتر بشه یه معنی دیگه. تو همیشه عجول بودی.»
میگویم «بله! اونقدر پیشروی کنه که کار از کار بگذره. بله٬ درسته٬ باید صبر کرد.»
میگوید «نه٬ لازم نیست. فردا میریم پیش چندتا دکتر دیگه.»
میگویم «دو روز دیگه صبر کنیم حالا شاید خوب بشه!»
میگوید «بگرد یه دکتر خوب پیدا کن فردا بریم پیشش»
میگویم «دردم از اوست و درمان نیز هم؛ صبر میکنیم.»
هیچچیز نمیگوید. انگار با سکوتش اعلام میکند که من هرچه میخواستی گفتم و خود بیشعورت با شوخی و کنایه بیلیاقتیات را ثابت کردی. یا همان جملهی منطقی شلدون «.Then, suffer in silence»
دیگر حتی تیشرت جدید پوشیدن هم به اندازهی قدیم حال نمیدهد. روی این تیشرت با حروف Cps lock شدهی خاکستری رنگ نوشته شده «HAPPY PE:)PLE DON'T COMPLAIN» حتی این تیشرتِ مادربهخطا هم مرا مسخره میکند.
جیپ را تحویل میگیریم و از میان هزاران جاده٬ یکی را انتخاب میکنیم؛ وقتی زمین خشک و هموار است و میتوانید از هرطرف بروید٬ انگار هزاران جاده پیشِ رو دارید و تنها راهنما٬ یک قطبنمای فلزی زنگزده است که بهنظر درست کار میکند. درواقع تمام چیزهایی که میم برای سفر آورده است٬ در یک «قطبنما» و «لیوانخاص» خلاصه میشود.
به سمت شمال میرویم. مناظر اطراف را به دنبال یک سرخپوست اصیل به دقت زیرنظر میگیرم٬ اما راننده امیدی ندارد. میگوید این موقع از سال سرخپوستها وقتشان را در این بیابانهای خستهکننده تلف نمیکنند. من اما امیدم را از دست نمیدهم٬ از میم خواهش میکنم که جای خودش را با من عوض کند تا درست کنار شیشه باشم و حتی یک آفتابپرست لمیده بر تختهسنگ داغ را از قلم نیندازم. میم با بیحوصلگی قبول میکند و جاهایمان را باهم عوض میکنیم. میم به سرخپوستها اهمیتی نمیدهد٬ از موجودی مثل آفتابپرست متنفر است و ترجیح میدهد هرجایی باشد جز میان دو احمق که دربارهی احتمال وجود سرخپوستها در بیابانی پر از آفتابپرستهای ازخودراضی بحث میکنند؛ کلافه میشود٬ با تأکید بر حرف «اف» میگوید «فّاک» و مشت گرهشده از بیحوصلگیاش را بر داشبورد جیپ لعنتی میکوید؛ صدای از کار ایستادن موتور جیپ لعنتی هرسهمان را میخکوب کرد. جان دادن در یک بیابان بیآب و علف و تکهپاره شدن بدنم توسط کرکسهای سیاه؟ سرنوشت من همین بود؟
از جیپ پیاده میشویم. میم مدام شوخیهای مرگ-محور میکند و خودش نمیخندد٬ با این کار اعصاب راننده بیشتر خرد میشود اما چیزی به زبان نمیآورد. من هنوز به گذار سرخپوستها از آن بیابان نفرتانگیز امید دارم. راننده زیر سایهی جیپ نشسته و سعی میکند با کف پوتینش دُم یک مارمولک را تنش جدا کند و نمیتواند. ناگهان مارمولک جهید و تا به خودمان آمدیم٬ دیدیم که میم لبخند کجکی حاکی از رضایت میزند! بالاخره دُم مارمولک مفلوک از تنش جدا شده بود و حواس هیچکس به مرگ موعود نبود. با شنیدن صداهای نامفهوم حواسمان به کلیت ماجرا برمیگردد؛ یک سرخپوست جنتلمن سوار بر اسب مشکی باوقارش٬ آرام و باطمأنینه به سمتمان میآید. نزدیک میشود و با یک حرکت نمایشی٬ از اسب پایین میپرد. کلاه سرخپوستی پوشیده از پَر بوقلمون را از سر برمیدارد و درحالی که دست دیگرش را پشت کمرش گرفته٬ کمی خم میشود و میگوید «؟؟؟٬ ؟؟؟؟!»
من-نجاتیافته از پیشِپا افتادهترین سناریوی مرگ- به سمتش میدوم و همراه با لبخند گوشادی که تحویلش میدهم٬ دستش را به نشانهی دوستی میفشارم! با نگاه پرسشگرانه از میم میخواهم که مشکلمان را به سرخپوست بگوید٬ اما میم اظهار میکند که زبان سرخپوستی را به رسمیت نمیشناسد و یک کلمه هم از آن سر در نمیآورد. خودم و راننده با هزار مکافات به سرخپوست میفهمانیم که ماشینمان خراب شده و از او میخواهیم که ما را به نزدیکترین دهکده برساند.
سه ساعت در راه هستیم٬ من و راننده و سرخپوست پیاده میرویم و میم سوار بر اسب سیاه باوقار٬ پادشاهی میکند! قول داده است در ازای این لطف٬ به محض رسیدن به دهکده یک «ماشینِ برو» برایمان بخرد. حوالی غروب به یک دهکدهی شلوغ و پررونق میرسیم. اصلاً باور نمیکردیم چنین پویایی و حیات بشری٬ جایی در آن بیابان وجود داشته باشد! کمال قدردانی و تشکرمان را با تقدیم یک بسته شکلات خوشمزه به سرخپوستِ ناجی بیان میکنیم و برخلاف انتظارم٬ کلاه سرخپوستی باحالش را به من نمیبخشد؛ کمی سرخورده میشوم.
یک نمایندگی BMW پیدا میکنیم و میم دست به جیب میشود؛ دهتا اسکناس صد دلاری درمیآورد و روی پیشخوان میگذارد٬ بعد سوییچ X7 را به راننده میدهد و هشدار میفرماید که یک خط بر آن نیفتد وگرنه باید همان لحظه (که خطی بر آن افتاد) قید ادامهی سفر را بزنی و پیاده دنبالمان بیایی٬ «لجن»!
راننده با بیخیالی سوییچ را میگیرد و هرسه سوار X7 قرمزرنگ میشویم. مقصد همان شمال قاره است و رفیق معتمد٬ میم. یکی دو ساعت به صحنههای آرتیستیک روز گذشته فلش-بک میزنیم و هارهار میخندیم و چای خاص میم را در لیوانهای سرامیکیمان مینوشیم. بعد از آن٬ سکوت میکنیم و هرسه منتظر میمانیم یکی از دو نفر دیگر حرفی بزند٬ و یکی از دو نفر دیگر هیچ حرفی نمیزند. سرم را میگذارم روی پاهای میم و دست مهربانش را که برای نوازش موهایم پایین آورده با دستهایم بغل میکنم. کف پاهایم را با دست دیگرش میگیرد و گرما مثل جانی دوباره٬ از نوک انگشتانم به تمام وجودم دمیده میشود. با چشمان بسته لبخند میزنم٬ و آرزو میکنم هیچوقت به شمال نرسیم...
با حس دستهای میم که چشمان بستهام٬ گونه هایم٬ پیشانی و لبهایم را لمس میکنند بیدار میشوم؛ هوا روشن است و اولین چیزی که میبینم تصویر خودم در مردمک چشمان میم است. این شکوهمندترین قسمت خواب است؛ لحظهی شروعِ بیداری. لبخند میزنم و از او میپرسم ساعت چند است؟ بدون اینکه نگاهش را از من بگیرد میگوید ۵صبح. لبخندم گوشادتر میشود چون میدانم بازهم وقت برای خوابیدن هست. سعی میکنم چشمانم را ببندم و دوباره بخوابم٬ اما دلم طاقت نمیآورد. دوست دارم بیدار باشم و میم را نگاه کنم که چهرهاش در روشنی گرگومیشِ هوا٬ چقدر امیدبخش میشود...
به حومهی قطب شمال میرسیم و همهجا از برف پوشیده شده است؛ سفیدِ بیکران. آرامش بینظیری دارم؛ همهچیز در تسکیندهندهترین حالت خودش است٬ همهچیز مرا به سوی ابدیت میکشد. از X7 پیاده میشویم٬ دوتا انار از اعماق کولهام برمیدارم و به سمت سفیدی مطلق قدم میزنیم. میم توضیح میدهد که حوصله ندارد اینبار انارها را دانه کند؛ اگر یک دانه انار روی این سطح سفید بیخلل بیفتد٬ همهی این این شکوه و عظمت قربانی یک دانه انار سرخ ناچیز میشود. و میم نمیخواهد در چنین جنایتی دست داشته باشد٬ هرگز.
مینشینیم در دل سفید بیکران٬ از هر طرف که نگاه کنیم هیچ چیز نمیبینیم. انارها را بینمان میگذارم. آن یکی را که رنگ و روی زردتری دارد برمیدارم٬ روی نوک پنج انگشت نگهش میدارم و به سمت میم میگیرم؛ «اناری که تو دون نکنی خوردن نداره٬ آقایعزیز. ایندفه هم تو همچو بادِ باهاری گرهگشا میباش:)» راضی میشود و انار را از دستم میگیرد؛ با دقت و ظرافت شروع میکند به دانه کردن انار و من گنگوخاموش٬ به رقص انگشتانش٬ به اخمِ ابروانش٬ به حرکت مچ دستانش٬ به دلبریِ چانهی دلربایش٬ و به همهی قشنگیهایش چشم میدوزم.
بگذار فکر کنم حال خوبی دارم. اصلاً برایم مهم نیست که در هر نقطه از جهان چه اتفاقی درحال رخ دادن است یا بعداً قرار است چه اتفاقی بیفتد. بگذار زمان را برای خودم اخته کنم؛ تصور کنم که گذشتنش با نگذشتن تفاوتی ندارد٬ شما نمیتوانید لحظهای را منجمد کنید و بگویید از این قلم دو سه جینِ دیگر تولید مثل کن! مهمل بافتن را دوست دارم؛ دوست دارم فکر کنم که میشود یک انتزاع بینقص از هرچیزی ساخت و حتی به واقعیات پروبال داد. دوست دارم فکر کنم یک روز لیوان لاجوردی آخرین چیزیست که در کولهام میچپانم٬ بعد زیپش را میبندم و بلندش میکنم٬ میاندازمش پشت یک جیپ کرمیرنگ و مینشینم کنار دوستِ رانندهام. یک نگاه معنادار بههمدیگر میاندازیم؛ که یعنی بزن بریم رفیق.
این راننده که گفتم شخصیت مشخصی ندارد. حقیقت داستان این است که خودم باید راننده باشم٬ اما نه گواهینامه دارم و نه اصلاً بلدم رانندگی کنم. شما جای راننده را با یک آدم خوبِ اهل حال که میشناسید پُر کنید. در این بلاگ٬ اولین گزینهای که به ذهن من و شما میرسد میم است. اما اگر بجای کلمهی «راننده» بنویسم «میم»٬ تمرکز داستان میرود روی میم بودنِ میم و از یادم میرود هرچه قرار بود اتفاق بیفتد و هرجا که قرار بود برویم. اصلاً میم اگر در داستان باشد نباید او را درگیر رانندگی کنم٬ میم فقط باید بنشیند کنارم و دستش را بیاندازد دور گردنم. من از آن طرف دستش را بگیرم و هی حلقهی نقرهایرنگ را بچرخانم دور انگشت اشارهاش...
با همان جیپ کرمیرنگ میتازیم به سمت صحرای آفریقا. روزها در صحرای بیکران میرانیم و غروب٬ یکجایی- کنار چند بوتهی بزرگ گوَن- اتراق میکنیم. شب هنگام گوَنها را به آتش میکشیم و از سایههای کشیدهی همدیگر خوف میکنیم. میم مدام دربارهی عقربها و زهری که با ورودش به جریان خون در کسری از ثانیه آدم را از پا درمیآورد برایم توضیح میدهد. انقدر غرق مطلب و لحن هیجانانگیزش میشوم که با افتادن یک جرقهی آتش روی پایم٬ به توهم عقرب ناگهان از جا میپرم و خودم را در بغل میم میاندازم؛ آنجا انقدر امن و مطمئن است که حتی نیش عقرب هم بیاثر میشود. همانطور که در بغلش دراز کشیدهام٬ در تماشای کهکشان راه شیری و اجرام آسمانی حل میشوم٬ و آنقدر انگشتهای مهربانش را بر گونههایم میکشد و آنقدر آرام میشوم٬ که بیاختیار به خواب میروم. با طلوع خورشید و گرم شدن هوا٬ از خواب بیدار میشوم. به سرعت وسایل را جمع میکنیم و سوار جیپ کرمیرنگ میشویم. در لیوان لاجوردی خودم و لیوان خاص میم٬ موکای نسبتاً گرم میریزم و خداخدا میکنم که راننده٬ دستاندازها را به درستی رد کند! اگر با خودش لیوان آورده باشد برای رانندهجان هم موکا میریزم٬ البته.
از صحرای آفریقا میگذریم٬ یک اقیانوس را بدون رفتن به اعماق آن٬ به سیاهی٬ به موجودات عجیب ساکت طعمه و شکارچی٬ بدون کنجکاوی ماورایی٬ رد میکنیم و به جنگلهای میسیسیپی میرسیم. جنگل را به اندازهی کویر و دریا دوست ندارم. بهنظرم جنگل جای شلوغیست٬ آنقدر شلوغ است که منِ ریزهمیزه به چشم نمیآیم و گم شدن در جنگل٬ یکی از ترسهای قدیمی من است. هرطور شده از جنگل میگذریم و خودمان را میرسانیم به مکزیک. مکزیک در تصور من جاییست شبیه هند٬ اما بسیار کوچکتر و خلوتتر. به دهکدهای میرسیم و برای خوردن چند پیک آبجو به یک بار قدیمی میرویم. آنجا همهی خانهها و سازهها از چوب درست شده؛ حتی آبجو را در بشکههای چوبی با یک شیر طلاییرنگ نگه میدارند. یک پیک معمول موردنظر ما را٬ به صورت یک لیوان چوبی بسیار بزرگ پر از آبجو و کف تحویل میدهند و ما از خوشحالی و هیجان در پوست خودمان نمیگنجیم! به سلامتی رانندهی عزیزمان مینوشیم و به نقشهی قارهای که الهبختکی در آن پا گذاشتهایم٬ زل میزنیم.
بیرون از بار٬ به یک کاوبوی جنتلمن خیره میشوم که سوار بر اسب مشکی باوقارش٬ آرام و باطمأنینه به سمتمان میآید. نزدیک میشود و با یک حرکت نمایشی٬ از اسب پایین میپرد. کلاه مکزیکیاش را از سر بر میدارد و درحالی که دست دیگرش را پشت کمرش گرفته٬ کمی خم ٬ میشود و میگوید «هولا٬ لیدی!» از چنین ادای احترامی سر ذوق میآیم و میروم جلو با کاوبوی سیبیلوی میانسال دست میدهم. سعی نمیکنم لبخند گوشادم را به یک لبخند ملیح خانومانه تبدیل کنم٬ اینطور خوشحالیام را راحتتر درک میکند. دیالوگی با این مرد محترم نمیتوانم داشته باشم٬ اما میم میتواند؛ گوش میم به همهی زبانهای دنیا آشناست و این یکی را طیّ مدتی که در بار نشسته بودیم٬ با شنیدن مکالمهی صاحببار و همسرش یاد گرفت. مرد محترم و میم حسابی باهم گرم میگیرند و درست زمانی که به نظر میرسد مکالمهشان روبه اتمام است٬ مرد محترم دست میبرد سمت کلاهش و آن را به عنوان به یادگاری٬ به من و میم هدیه میکند. با این اوصاف٬ موقع ترک مکزیک حتماً دلم میگیرد.
جیپ را به یک تعمیرگاه محلی میبریم که سرویسش کند. البته جیپ کرمیرنگ ما مثل بنز کار میکند و خرابی در کارش نیست. فقط میخواهیم بداند که حواسمان بهش هست؛ قدرش را میدانیم...
[شاید ادامه نداشته باشد٬ شاید هم بعداً حوصلهام بشود و ادامه بدهم.]
با خودم فکر میکنم. وقتی با خودم فکر میکنم میشم دو نفر؛ یکی که عاقله و سوالهای بدیهی میپرسه تا مجابم کنه که احمقم٬ اشتباهترینم. دوست داره تظاهر کنه که منطقیه ولی حالبههمزن میشه. یکی که احساساتیه و مدام سرزنش میشه٬ صداش در نمیاد٬ غصه داره و نوک بینیش سرخ شده و میدونه اگه صداش دربیاد٬ بغضش میترکه. هیچی نمیگه. حتی جوابهای بدیهی به اون سوالهای بدیهی نمیده. سرش رو میندازه پایین٬ انگار میخواد بگه «میدونم٬ میدونم.» گمشدهترینه. خیلیوقته که خیلی دور شده از خونه.
- خونه کجاست؟
+ خونه جاییه که توش دل خوش باشه.
اینجور وقتها به نفر سومی نیاز هست؛ که بیاد دلداری بده٬ بگه آروم باش٬ اونقدرام تاریک نشدی. ضعیف نباش٬ پاشو بگرد دنبال خونه. پاشو بگرد تا شب نشده؛ تا تاریک نشدی. نفر سوم نه جانب عقل رو میگیره نه احساس. فقط ناجیه. هست٬ تا هم عقلانیت رو نجات بده و هم احساس.
نمی دونستم شکلات هم میتونه خوشحالم نکنه. یکی از بهترین شکلاتهایی که تاحالا خورده بودم رو میجویدم و هیچی ازش دستگیرم نمیشد. انگار یه دونه قند سادهست که صدای قرچقرچ میده زیر دندونم و هیچ خاصیتی نداره.
شاید اتاقم رو واسه ترم بعد عوض کنم؛ اقلاً یه تختِ بالا گیرم میاد -بایدیفالت؛ بدون نیاز به مذاکره- و اینکه با همکلاسی خوبم هماتاقی میشم. یعنی امکان بیخبر موندن از اتفاقات و اخبار حیاتی کمتر میشه٬ ضمن این که میتونیم گاسیپ کنیم درمورد درسها و توی سر خودمون بزنیم درحالی که عمیقاً ناراحت نیستیم. درست مثل همین یک ساعت اخیر که پیشش نشستم و از بدبختیها و چلنجهای زردمون حرف زدیم. با اینحال٬ همدیگه رو دلداری هم دادیم:)) موضوع اینه که یه سری دوست معاشر دارم توی اتاق فعلی که دور شدن ازشون ممکنه یکم ترسناک باشه. میدونی؟ قراره برم جایی که مثل روزهای اول ترم یک تقریباً هیچکس رو نمیشناسم و احساس راحتی نمیکنم. شاید بعد از شناختنشون از بعضیا خوشم بیاد و از بعضیا هم نه. اقلاً٬ همکلاسی خوبم هست و ممکنه به دوست خوبم تبدیل شه.
چارت درسی چهارسال رو گذاشتم جلوی روم و ذوقزده شدم؛ مثل وقتی که میرم فروشگاه مورد علاقهم و با دیدن اون همه چیز خوب که دوست دارم تکتکشون رو بخرم٬ ذوق میکنم. (ممکنه من رو به مصرفگرایی متهم کنین- که اهمیتی نداره)
به اجبار و علاقه ۱۳ واحد اختصاصی انتخاب کردم. وقتی چشمم به ساختار دادهها و الگوریتم ۴واحدی افتاد٬ با خودم گفتم «خیلهخب٬ قراره جونت درآد این ترم.»
نیلو یادت باشه کتاب دکترقدسی رو ازت بگیرم. سال سوم دبیرستان بهت دادمش و دیگه پس ندادی! باورت میشه یادم مونده؟:)) روزهای خوب علافیمون به بهونهی المپیاد؛ ورزش رو پیچوندنها٬ توی کتابخونه پچپچ کردنها٬ فیزیک رو لعنت کردنها٬ زنیکه رو «زنیکّه» خطاب کردنها و غر زدنها به گسسته و تحلیلیِ عن٬ برنامهریزی واسه محافظت از همدیگه در برابر شیطان بزرگ -ب.- :)))
بازهم شاهد یک تهاجمِ جوشی به صورتم هستم. بخاطر استرس و خوردن خوراکیهای چرت و البته٬ غذای سلف به تعداد سه وعده طی این هفته. جوشهای مادربهخطا هیچوقت من رو به حال خودم نمیذارن.
خیلی عصبی م. اونقدر که حس میکنم ضربان قلبم بالا رفته. کمرم درد میکنه و عصبی تر میشم. همه چیز باهام اصطکاک داره، یک لحظه امون ندارم از اتفاقات و اشخاص مختلف. با خودم میگم تو که اونقدر شلوغ کردی دور خودتو اول ترم، چی شدی یهو که بخاطر بی خبر بودن از یک تمرین و حذف و اعتراض حالا اینقدر احساس تنهایی میکنی. شاید باید بگم لعنت به خودم، اما نمیگم؛ جورشو میکشم.
یه لیوان شیر قراره غصه های سیاهم رو سفید کنه و حل کنه توی خودش. یه بیسکویت شکلاتی هم قراره جای غصه ها رو با طعم خوبش پر کنه. من اگه به خوراکیها دل نبندم که میمیرم از غصه. حالا گیریم اندک زمانی ه خپل شده باشیم. شهر به اون بزرگی هست و من و پاهام. انقدر میگردم دنبال خودم، دنبال نداشته هام، دنبال آرزوهام، که پاهام داد بزنن بسه لعنتی. بسّه.
من تاحالا هیچ درسی رو نیفتادم. حتی شیمی دوم دبیرستان رو با لطف دبیر مربوطه که خیلی دوسم داشت، با ۱۱ پاس شدم.
ببین فیزیک عزیز، من هیچ علاقهای به تو یا قوانینت ندارم؛ اما بارها سعی کردم بفهممت، خودت خوب میدونی که من از سعیکردنهای بینتیجه بیزارم، اما بازهم ترس پاس نکردنت من رو مجبور به تلاش کرد؛ و هنوزم بینتیجهست.
من قید معدل خوشگلم رو زدم بخاطر تو، بس که نمیسازی باهام، بس که اذیتم میکنی. اما لطفاً، لطفاً پاس شو و ۱۶ واحد مسخرهی من رو به ۱۳ (که خیلی عدد بهتریه، اما زشته خب.) فروکاهش نده.
روی صحبتم با پایانترم ریاضی هم هست. تقصیر خودم بود، قبول. اما ریاضی۲ رو جبران میکنم. قول. تو فقط اونقدر که فکرشو میکنم بد نشو، نصف نمره رو بهم بده این دفعه اقلاً. خب؟
از سر تا پا خزیدم زیر پتو، اما سردمه. پاهام یخ کرده، یهو ذهنم میره پیش میم. اگه بود، با مهربونی خاص خودش پاهام رو گرم میکرد و غصهی گرما سرما رو ازم میگرفت. اصلاً خود بودن میم، غصه رو ازم میگیره؛ گرما، سرما، فلان، بهمان، هرچی.
صدای برخورد قطرههای بارون با نورگیر رو میشنوم. دو روزه که این آسمون نارنجی آروم نگرفته. آخه تو کی خسته میشی لامصب...
خوابم نمیبره با اینکه خوابم میاد. هزار فکر توی سرم گره خورده. میترسم برم سراغشون و گیر بیفتم، اما یه گوشهی ذهن انداختنشون و رو برگردوندن ازشون هم کار عاقلانهای نیست. واسهی فکرها باید وقت و انرژی گذاشت، هرچقدر هم که باطل و کُشنده باشن. ترسو شدم چندوقتیه، میدونم...
خستهم. اما خوابم نمیبره. صدای بارون واسم لالایی نیست، هشیارم میکنه. باید نترسم و فکر کنم. گم نشم یهوقت؟