- ۰ نظر
- ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۵:۴۹
بگذار فکر کنم حال خوبی دارم. اصلاً برایم مهم نیست که در هر نقطه از جهان چه اتفاقی درحال رخ دادن است یا بعداً قرار است چه اتفاقی بیفتد. بگذار زمان را برای خودم اخته کنم؛ تصور کنم که گذشتنش با نگذشتن تفاوتی ندارد٬ شما نمیتوانید لحظهای را منجمد کنید و بگویید از این قلم دو سه جینِ دیگر تولید مثل کن! مهمل بافتن را دوست دارم؛ دوست دارم فکر کنم که میشود یک انتزاع بینقص از هرچیزی ساخت و حتی به واقعیات پروبال داد. دوست دارم فکر کنم یک روز لیوان لاجوردی آخرین چیزیست که در کولهام میچپانم٬ بعد زیپش را میبندم و بلندش میکنم٬ میاندازمش پشت یک جیپ کرمیرنگ و مینشینم کنار دوستِ رانندهام. یک نگاه معنادار بههمدیگر میاندازیم؛ که یعنی بزن بریم رفیق.
این راننده که گفتم شخصیت مشخصی ندارد. حقیقت داستان این است که خودم باید راننده باشم٬ اما نه گواهینامه دارم و نه اصلاً بلدم رانندگی کنم. شما جای راننده را با یک آدم خوبِ اهل حال که میشناسید پُر کنید. در این بلاگ٬ اولین گزینهای که به ذهن من و شما میرسد میم است. اما اگر بجای کلمهی «راننده» بنویسم «میم»٬ تمرکز داستان میرود روی میم بودنِ میم و از یادم میرود هرچه قرار بود اتفاق بیفتد و هرجا که قرار بود برویم. اصلاً میم اگر در داستان باشد نباید او را درگیر رانندگی کنم٬ میم فقط باید بنشیند کنارم و دستش را بیاندازد دور گردنم. من از آن طرف دستش را بگیرم و هی حلقهی نقرهایرنگ را بچرخانم دور انگشت اشارهاش...
با همان جیپ کرمیرنگ میتازیم به سمت صحرای آفریقا. روزها در صحرای بیکران میرانیم و غروب٬ یکجایی- کنار چند بوتهی بزرگ گوَن- اتراق میکنیم. شب هنگام گوَنها را به آتش میکشیم و از سایههای کشیدهی همدیگر خوف میکنیم. میم مدام دربارهی عقربها و زهری که با ورودش به جریان خون در کسری از ثانیه آدم را از پا درمیآورد برایم توضیح میدهد. انقدر غرق مطلب و لحن هیجانانگیزش میشوم که با افتادن یک جرقهی آتش روی پایم٬ به توهم عقرب ناگهان از جا میپرم و خودم را در بغل میم میاندازم؛ آنجا انقدر امن و مطمئن است که حتی نیش عقرب هم بیاثر میشود. همانطور که در بغلش دراز کشیدهام٬ در تماشای کهکشان راه شیری و اجرام آسمانی حل میشوم٬ و آنقدر انگشتهای مهربانش را بر گونههایم میکشد و آنقدر آرام میشوم٬ که بیاختیار به خواب میروم. با طلوع خورشید و گرم شدن هوا٬ از خواب بیدار میشوم. به سرعت وسایل را جمع میکنیم و سوار جیپ کرمیرنگ میشویم. در لیوان لاجوردی خودم و لیوان خاص میم٬ موکای نسبتاً گرم میریزم و خداخدا میکنم که راننده٬ دستاندازها را به درستی رد کند! اگر با خودش لیوان آورده باشد برای رانندهجان هم موکا میریزم٬ البته.
از صحرای آفریقا میگذریم٬ یک اقیانوس را بدون رفتن به اعماق آن٬ به سیاهی٬ به موجودات عجیب ساکت طعمه و شکارچی٬ بدون کنجکاوی ماورایی٬ رد میکنیم و به جنگلهای میسیسیپی میرسیم. جنگل را به اندازهی کویر و دریا دوست ندارم. بهنظرم جنگل جای شلوغیست٬ آنقدر شلوغ است که منِ ریزهمیزه به چشم نمیآیم و گم شدن در جنگل٬ یکی از ترسهای قدیمی من است. هرطور شده از جنگل میگذریم و خودمان را میرسانیم به مکزیک. مکزیک در تصور من جاییست شبیه هند٬ اما بسیار کوچکتر و خلوتتر. به دهکدهای میرسیم و برای خوردن چند پیک آبجو به یک بار قدیمی میرویم. آنجا همهی خانهها و سازهها از چوب درست شده؛ حتی آبجو را در بشکههای چوبی با یک شیر طلاییرنگ نگه میدارند. یک پیک معمول موردنظر ما را٬ به صورت یک لیوان چوبی بسیار بزرگ پر از آبجو و کف تحویل میدهند و ما از خوشحالی و هیجان در پوست خودمان نمیگنجیم! به سلامتی رانندهی عزیزمان مینوشیم و به نقشهی قارهای که الهبختکی در آن پا گذاشتهایم٬ زل میزنیم.
بیرون از بار٬ به یک کاوبوی جنتلمن خیره میشوم که سوار بر اسب مشکی باوقارش٬ آرام و باطمأنینه به سمتمان میآید. نزدیک میشود و با یک حرکت نمایشی٬ از اسب پایین میپرد. کلاه مکزیکیاش را از سر بر میدارد و درحالی که دست دیگرش را پشت کمرش گرفته٬ کمی خم ٬ میشود و میگوید «هولا٬ لیدی!»
از چنین ادای احترامی سر ذوق میآیم و میروم جلو با کاوبوی سیبیلوی میانسال دست میدهم. سعی نمیکنم لبخند گوشادم را به یک لبخند ملیح خانومانه تبدیل کنم٬ اینطور خوشحالیام را راحتتر درک میکند. دیالوگی با این مرد محترم نمیتوانم داشته باشم٬ اما میم میتواند؛ گوش میم به همهی زبانهای دنیا آشناست و این یکی را طیّ مدتی که در بار نشسته بودیم٬ با شنیدن مکالمهی صاحببار و همسرش یاد گرفت. مرد محترم و میم حسابی باهم گرم میگیرند و درست زمانی که به نظر میرسد مکالمهشان روبه اتمام است٬ مرد محترم دست میبرد سمت کلاهش و آن را به عنوان به یادگاری٬ به من و میم هدیه میکند. با این اوصاف٬ موقع ترک مکزیک حتماً دلم میگیرد.
جیپ را به یک تعمیرگاه محلی میبریم که سرویسش کند. البته جیپ کرمیرنگ ما مثل بنز کار میکند و خرابی در کارش نیست. فقط میخواهیم بداند که حواسمان بهش هست؛ قدرش را میدانیم...
[شاید ادامه نداشته باشد٬ شاید هم بعداً حوصلهام بشود و ادامه بدهم.]
گفتی مرا که چونی؟ در روی ما نظر کن.
گفتی خوشی تو بی ما؛ زین طعنهها گذر کن.
گفتی مرا به خنده: خوش باد روزگارت.
کس بی تو خوش نباشد٬ رو قصهی دگر کن.
گفتی ملول گشتم٬ از عشق چند گویی؟
آنکس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن.
در آتشم٬ در آبم؛ چون محرمی نیابم٬
کنجی روم که یارب! این تیغ را سپر کن.
گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت.
بگشا دو دستِ رحمت٬ بر گِرد من کمر کن.
شاید اتاقم رو واسه ترم بعد عوض کنم؛ اقلاً یه تختِ بالا گیرم میاد -بایدیفالت؛ بدون نیاز به مذاکره- و اینکه با همکلاسی خوبم هماتاقی میشم. یعنی امکان بیخبر موندن از اتفاقات و اخبار حیاتی کمتر میشه٬ ضمن این که میتونیم گاسیپ کنیم درمورد درسها و توی سر خودمون بزنیم درحالی که عمیقاً ناراحت نیستیم. درست مثل همین یک ساعت اخیر که پیشش نشستم و از بدبختیها و چلنجهای زردمون حرف زدیم. با اینحال٬ همدیگه رو دلداری هم دادیم:))
موضوع اینه که یه سری دوست معاشر دارم توی اتاق فعلی که دور شدن ازشون ممکنه یکم ترسناک باشه. میدونی؟ قراره برم جایی که مثل روزهای اول ترم یک تقریباً هیچکس رو نمیشناسم و احساس راحتی نمیکنم. شاید بعد از شناختنشون از بعضیا خوشم بیاد و از بعضیا هم نه. اقلاً٬ همکلاسی خوبم هست و ممکنه به دوست خوبم تبدیل شه.
چارت درسی چهارسال رو گذاشتم جلوی روم و ذوقزده شدم؛ مثل وقتی که میرم فروشگاه مورد علاقهم و با دیدن اون همه چیز خوب که دوست دارم تکتکشون رو بخرم٬ ذوق میکنم. (ممکنه من رو به مصرفگرایی متهم کنین- که اهمیتی نداره)
به اجبار و علاقه ۱۳ واحد اختصاصی انتخاب کردم. وقتی چشمم به ساختار دادهها و الگوریتم ۴واحدی افتاد٬ با خودم گفتم «خیلهخب٬ قراره جونت درآد این ترم.»
نیلو یادت باشه کتاب دکترقدسی رو ازت بگیرم. سال سوم دبیرستان بهت دادمش و دیگه پس ندادی! باورت میشه یادم مونده؟:)) روزهای خوب علافیمون به بهونهی المپیاد؛ ورزش رو پیچوندنها٬ توی کتابخونه پچپچ کردنها٬ فیزیک رو لعنت کردنها٬ زنیکه رو «زنیکّه» خطاب کردنها و غر زدنها به گسسته و تحلیلیِ عن٬ برنامهریزی واسه محافظت از همدیگه در برابر شیطان بزرگ -ب.- :)))
بازهم شاهد یک تهاجمِ جوشی به صورتم هستم. بخاطر استرس و خوردن خوراکیهای چرت و البته٬ غذای سلف به تعداد سه وعده طی این هفته. جوشهای مادربهخطا هیچوقت من رو به حال خودم نمیذارن.
...آه اگر خرقهی پشمین بهگرو نستانند!
خیلی عصبی م. اونقدر که حس میکنم ضربان قلبم بالا رفته. کمرم درد میکنه و عصبی تر میشم. همه چیز باهام اصطکاک داره، یک لحظه امون ندارم از اتفاقات و اشخاص مختلف. با خودم میگم تو که اونقدر شلوغ کردی دور خودتو اول ترم، چی شدی یهو که بخاطر بی خبر بودن از یک تمرین و حذف و اعتراض حالا اینقدر احساس تنهایی میکنی. شاید باید بگم لعنت به خودم، اما نمیگم؛ جورشو میکشم.
یه لیوان شیر قراره غصه های سیاهم رو سفید کنه و حل کنه توی خودش. یه بیسکویت شکلاتی هم قراره جای غصه ها رو با طعم خوبش پر کنه. من اگه به خوراکیها دل نبندم که میمیرم از غصه. حالا گیریم اندک زمانی ه خپل شده باشیم. شهر به اون بزرگی هست و من و پاهام. انقدر میگردم دنبال خودم، دنبال نداشته هام، دنبال آرزوهام، که پاهام داد بزنن بسه لعنتی. بسّه.
فیزیک رو پاس نمیشم. میدونم که نمیشم.
من تاحالا هیچ درسی رو نیفتادم. حتی شیمی دوم دبیرستان رو با لطف دبیر مربوطه که خیلی دوسم داشت، با ۱۱ پاس شدم.
ببین فیزیک عزیز، من هیچ علاقهای به تو یا قوانینت ندارم؛ اما بارها سعی کردم بفهممت، خودت خوب میدونی که من از سعیکردنهای بینتیجه بیزارم، اما بازهم ترس پاس نکردنت من رو مجبور به تلاش کرد؛ و هنوزم بینتیجهست.
من قید معدل خوشگلم رو زدم بخاطر تو، بس که نمیسازی باهام، بس که اذیتم میکنی. اما لطفاً، لطفاً پاس شو و ۱۶ واحد مسخرهی من رو به ۱۳ (که خیلی عدد بهتریه، اما زشته خب.) فروکاهش نده.
روی صحبتم با پایانترم ریاضی هم هست. تقصیر خودم بود، قبول. اما ریاضی۲ رو جبران میکنم. قول. تو فقط اونقدر که فکرشو میکنم بد نشو، نصف نمره رو بهم بده این دفعه اقلاً. خب؟
دوشنبهی لعنتی بیاد تموم شه این مصیبت.
از سر تا پا خزیدم زیر پتو، اما سردمه. پاهام یخ کرده، یهو ذهنم میره پیش میم. اگه بود، با مهربونی خاص خودش پاهام رو گرم میکرد و غصهی گرما سرما رو ازم میگرفت. اصلاً خود بودن میم، غصه رو ازم میگیره؛ گرما، سرما، فلان، بهمان، هرچی.
صدای برخورد قطرههای بارون با نورگیر رو میشنوم. دو روزه که این آسمون نارنجی آروم نگرفته. آخه تو کی خسته میشی لامصب...
خوابم نمیبره با اینکه خوابم میاد. هزار فکر توی سرم گره خورده. میترسم برم سراغشون و گیر بیفتم، اما یه گوشهی ذهن انداختنشون و رو برگردوندن ازشون هم کار عاقلانهای نیست. واسهی فکرها باید وقت و انرژی گذاشت، هرچقدر هم که باطل و کُشنده باشن. ترسو شدم چندوقتیه، میدونم...
خستهم. اما خوابم نمیبره. صدای بارون واسم لالایی نیست، هشیارم میکنه. باید نترسم و فکر کنم. گم نشم یهوقت؟
این بارون، امان از این بارون...
تنها بیرون رفتن رو دوست ندارم، فارغ از این که فرصتش رو هم ندارم.
اما همین که صدای ریختن قطره های بارون روی نورگیر خراب شده رو میشنوم، و مدام میشنوم، حالم بهتر میشه. ببار همچنان، و حالم خوب میشه.
تخت بالا جهانبینی عارفانهای به آدم میده. ترم بعد سعی میکنم از راه مذاکره وارد شم و یکی ازین بالاییها رو تصاحب کنم. اگه مذاکره جواب نداد هم، بیخیال میشم. معمولا با اولین تلاشها و شکستها دلسرد میشدم، و معمولا هم به ضرر خودم بوده این ویژگی.
ده صفحه از اندیشه مونده و سرم درد ملایمی داره. حتی مطمئن نیستم یک واو از چیزهایی که تاحالا خوندم فردا یادم بیاد. آخرین بار که درسی رو حفظ میکردم، درست یک هفته قبل از کنکور بود؛ دینی. اون روزا بابا صبح زود بیدارم میکرد، سهتایی صبحونه میخوردیم و از هر دری حرف میزدیم.
من مینشستم در مسیر نور خورشید، نور گرم و سردی هوای صبح ترکیب لذتبخشی بود. مامان کلی خوردنیهای خوشمزه واسم میآورد و خودش میرفت خرید. یکی دو ساعت بعد که برمیگشت، از پیشرفتم میپرسید و مشغول آشپزی میشد. نزدیک ظهر که میشد دیگه آفتاب هم دلم رو میزد. میرفتم توی اتاق معمولا-نامرتب خودم و منتظر میموندم که مامان یا بابا به ضیافت ناهار دعوتم کنن!
پادشاهی میکردیم خلاصه. حالا ما کجا، اینجا کجا...
از عصر بارون لاینقطع گرفته. تهران خوشحال و آروم شده با شنیدن صدای شلپشلپ و بوی نم. امشب رو نباید خوابید؛ به یاد همّهی دیوونهها، صدای بارون و خنکای زمستون و چای میوه که بخار میکنه توی لیوان لاجوردی، و چندتا بیسکویت شکلاتی.
به سهشنبه فکر میکنم و مردد میشم که برم یا بمونم. بمونم چیکار؟ برم چیکار؟ زایندهرود دیگه به اندازهی قدیما منو مومن خودش نمیکنه. احساس میکنم که موندنی نیستم. قبلا هم این حس رو تجربه کرده بودم، و میدونم که چه قدرتی داره...
از من مپرس چونم، میبین که غرق خونم. این هم نهام، فزونم؛ تو فتنه را مشوران.
وقتی به جهان آنچه را که بیشتر از همه میخواهیم، بدهیم، بخشهای شکستهی درونمان را التیام میبخشیم.