دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 از سر تا پا خزیدم زیر پتو، اما سردم‌ه. پاهام یخ کرده، یهو ذهنم میره پیش میم. اگه بود، با مهربونی خاص خودش پاهام رو گرم می‌کرد و غصه‌ی گرما سرما رو ازم می‌گرفت. اصلاً خود بودن میم، غصه رو ازم می‌گیره؛ گرما، سرما، فلان، بهمان، هرچی.

 صدای برخورد قطره‌های بارون با نورگیر رو می‌شنوم. دو روزه که این آسمون نارنجی آروم نگرفته. آخه تو کی خسته میشی لامصب...

خوابم نمی‌بره با این‌که خوابم میاد. هزار فکر توی سرم گره خورده. می‌ترسم برم سراغشون و گیر بیفتم، اما یه گوشه‌ی ذهن انداختنشون و رو برگردوندن ازشون هم کار عاقلانه‌ای نیست. واسه‌ی فکرها باید وقت و انرژی گذاشت، هرچقدر هم که باطل و کُشنده باشن. ترسو شدم چندوقتی‌ه، می‌دونم...

خسته‌م. اما خوابم نمی‌بره. صدای بارون واسم لالایی نیست، هشیارم می‌کنه. باید نترسم و فکر کنم. گم نشم یه‌وقت؟



این بارون، امان از این بارون...

تنها بیرون رفتن رو دوست ندارم، فارغ از این که فرصتش رو هم ندارم.

 اما همین که صدای ریختن قطره های بارون روی نورگیر خراب شده رو میشنوم، و مدام میشنوم، حالم بهتر میشه. ببار همچنان، و حالم خوب میشه.

 تخت بالا جهان‌بینی عارفانه‌ای به آدم میده. ترم بعد سعی میکنم از راه مذاکره وارد شم و یکی ازین بالایی‌ها رو تصاحب کنم. اگه مذاکره جواب نداد هم، بیخیال میشم. معمولا با اولین تلاش‌ها و شکست‌ها دل‌سرد می‌شدم، و معمولا هم به ضرر خودم بوده این ویژگی.

 ده صفحه از اندیشه مونده و سرم درد ملایمی داره. حتی مطمئن نیستم یک واو از چیزهایی که تاحالا خوندم فردا یادم بیاد. آخرین بار که درسی رو حفظ می‌کردم، درست یک هفته قبل از کنکور بود؛ دینی. اون روزا بابا صبح زود بیدارم می‌کرد، سه‌تایی صبحونه می‌خوردیم و از هر دری حرف می‌زدیم.

من می‌نشستم در مسیر نور خورشید، نور گرم و سردی هوای صبح ترکیب لذت‌بخشی بود. مامان کلی خوردنی‌های خوش‌مزه واسم می‌آورد و خودش میرفت خرید. یکی دو ساعت بعد که برمی‌گشت، از پیشرفتم می‌پرسید و مشغول آشپزی می‌شد. نزدیک ظهر که می‌شد دیگه آفتاب هم دلم رو می‌زد. می‌رفتم توی اتاق معمولا-نامرتب خودم و منتظر می‌موندم که مامان یا بابا به ضیافت ناهار دعوتم کنن!

پادشاهی می‌کردیم خلاصه. حالا ما کجا، اینجا کجا...

 از عصر بارون لاینقطع گرفته. تهران خوشحال و آروم شده با شنیدن صدای شلپ‌شلپ و بوی نم. امشب رو نباید خوابید؛ به یاد همّه‌ی دیوونه‌ها، صدای بارون و خنکای زمستون و چای میوه که بخار می‌کنه توی لیوان لاجوردی، و چندتا بیسکویت شکلاتی.

 به سه‌شنبه فکر می‌کنم و مردد می‌شم که برم یا بمونم. بمونم چیکار؟ برم چیکار؟ زاینده‌رود دیگه به اندازه‌ی قدیما منو مومن خودش نمی‌کنه. احساس می‌کنم که موندنی نیستم. قبلا هم این حس رو تجربه کرده بودم، و می‌دونم که چه قدرتی داره...


 از من مپرس چون‌م، می‌بین که غرق خون‌م. این هم نه‌ام، فزونم؛ تو فتنه را مشوران.


میم عزیز،
 نمی‌دانید چقدر عطش نوشتن دارم و همزمان گنگ شده‌ام. نوشتن از شما و همه چیزهای مربوط به شما، تمام هوش و حواسم را به کار می‌گیرد، و باز هم در آخر، حرف هایی بکر می‌ماند که حتی به هزار جهد، در بیان نیامده است. اما دلم قرص است که بیشتر حرف‌های نزده را خودتان از چشم‌ها، لب‌ها، و نفس‌هایم می‌خوانید.
 آقای عزیز، با نگاه‌هایتان- آن نگاه‌های عمیق و گیرا که گاهی یک لبخند کجکی هم به آن ضمیمه می‌کنید- هول می‌شوم و در برابر این سلاح بلامنازع شما، سعی می‌کنم با لبخند از خودم دفاع کنم. اما تزلزل نگاه‌های من آشکار می‌کند که همان دم تسلیم شده‌ام.
 میم جان، راز دست‌ها و بازوهای خاصتان چیست که درست وقتی اسیرشان هستم، احساس آزادی میکنم؟ دست‌های جادویی شما امن‌ترین تکیه‌گاه دنیاست؛ معجونی از قدرت و محبت در آن‌هاست که همه‌ی وجود من را به سمت خودشان می‌کشد.
 برای هر آهنگی که با شما می‌شنوم، در ذهنم یک هویت از جنس لحظات ساخته می‌شود. درواقع وجود شماست، که به همه‌چیز خاصیت می‌بخشد. در حضور شما، زمان طوری می‌گذرد که شک می‌کنم؛ شاید به یکی از آن خواب‌های یک لحظه رویا در پس ساعت‌ها فرو رفته باشم. و زمان، خبیث‌ترین دشمن‌هاست؛ زمان لعنتی، بی‌نهایت‌طلبی مرا سرکوب می‌کند تا بعدا با تنگ شدن دلم، از من انتقام بگیرد.

 خواب‌آلودم و خوب میدانم، که فردا روز دیگریست. باقی حرف‌ها را بر من ببخش.
 روی ماهت را می‌بوسم.


 وقتی به جهان آن‌چه را که بیشتر از همه می‌خواهیم، بدهیم، بخش‌های شکسته‌ی درونمان را التیام می‌بخشیم.


 د ل م ت ن گ ش د ه ، آقای عزیز.


.Shadow on me; like it's the e n d of t i m e

 این کتاب رو خیلی دوست دارم؛ این ترم بهترین دوست دانشگاهی من بود. واسه اولین‌بار اینجا اعتراف می‌کنم که، آرزو دارم یک C Expert بشم.

سی توی ذهن من موهای خاکستری داره، اما چهره‌ش جوون‌ه. عینک بی‌فریم ظریفی به چشم داره. کت‌شلوار مشکی با کفش‌های ورنی تمیز و براق می‌پوشه. معمولا دستکش چرمی دست می‌کنه و برجستگی ساعت مچی‌ش زیر دستکش توجه‌م رو جلب میکنه. آهسته و قاطع قدم برمی‌داره. اما حرکت دست‌هاش به طرز خیره‌کننده‌ای سریع و فرز ه. یک دستمال جیبی سفیدرنگ توی آستر کت‌ش هست؛ عادت داره هر از چند گاهی دست‌هاش رو با اون دستمال تمیز کنه، بعد با دقت اون رو تا میزنه و با حرکت کلاسیک دست‌ش، دستمال تاشده رو به جیب‌ش برمی‌گردونه.
نوشیدنی موردعلاقه‌ش موهیتوی خنک واسه تابستون و چای میوه‌ای ولرم واسه زمستون‌ه.‌ سی یک جنتلمن تمام‌ه، اما شور و حال جوونی رو نداره، ماجراجو نیست؛ افراد کمی رو به خلوت خودش راه میده.






 خوابم میاد؛ بی‌رحمانه خوابم میاد. دوست دارم بخوابم،و دوست دارم که فقط مثل صبح امروز بیدار شم؛ چشم‌هام رو بار کنمو ببینم که در دنج‌ترین جای دنیا هستم.

 دلم می‌خواد بنویسم که چقدر محشره آروم گرفتن بین اون بازوها؛ توی اون دست‌های قوی و گرم. اما نمی‌تونم بنویسم؛ ادبیات من سر تسلیم فرو میاره در برابر عظمت لحظات.

 اما دلم می‌گیره وقتی میبینم که قاصرم از جبران. همه‌ی اون مهربونی و لطف و احترام رو چطور میشه جبران کرد؟ شاید درست بود؛ که کس مباد چو من در پی خیال محال...

خوابم میاد. و دلم پر شده از حدیث آرزومندی؛ نگاه‌های مطمئن، چشم‌های کشیده، مژه‌های متراکم مشکی، چانه‌ی دلربا، دست‌های قوی مردانه، بوی موهایی که دست‌هام را توی خودش می‌کشه، و اون سطح وسیع محکم، که بعد از دست‌هاش، عنوان راحت‌ترین تکیه‌گاه دنیا رو تصاحب کرده.

شش هفت سال گذشته؟ دیوانه نبودم که امید داشتم. و همچنان دیوانه نخواهم بود، اگر امیدوار بمونم. گیریم که ماه مراد از افق طالع شده باشه، و میلیاردها سال زندگی روی زمین، بشر رو خاطرجمع کرده، که هیچ طلوعی بدون غروب نخواهد بود.

 دیگه همه‌ی من اینجا نیست. نیمی از من، جای دیگه‌ای از شهر، در تنهایی خودش آروم گرفته و به سقف زل می‌زنه. نیمی از من با خاطر نیم دیگه، می‌نویسه، که چقدر خواب‌آلود و آرزومنده.

 نشستم روی پشت‌بوم و از سرما می‌لرزم. سه ستاره‌ی هم‌خط رو برای هزارمین‌بار تماشا می‌کنم که هنوز هم شکوه آسمون شب هستن؛ همیشگی و ناگسستنی از هم.



با اینکه دندانپزشکی و اعمال مربوطه همیشه مورد ترس من بود و به زور اسباب بازی و هزار کوفت و زهرمار دیگه تن به تخت رعب آور دندانپزشک میسپردم،
حالا حس گس دهانم در اثر آمپول بی حسی رو به اندازه ی شکلات دوست دارم. و دکتر موفرفری تپلم رو، به اندازه اسباب بازی فروش دوران بچگی.
 آرزوی من ۹۸٪ مستجاب شد و تکلیف آخر رو تحویل دادم. سر قول‌م هستم و کد رو بعد از ددلاین٬ به بلاگ عزیزم تقدیم می‌کنم.

 

از وقتی که بازگشتم به تو - و هیچ تکراری در این بازگشت نبود- به دلم مانده است که یک دل سیر برایت بنویسم. چندباری تلاش کردم. اما بیشتر از یکی دو بند در هر نوشته سهم تو نشد؛ انگار تقدسی که در ذهنم صاحبش هستی محدودم کرده است؛ اجازه نمی‌دهد کلمات را رها کنم اطراف تو و به تماشا بنشینم که چطور نوشته میشوی. این روزها چند خط شعر است که با صیانت از احترام و احساس و همه داشته‌های من به تو، حرفم را می‌زند. این چند خط را مدام می‌شنوم و می‌خوانم، اما هربار شعری جدید است که تصویر آشنایی را تداعی می‌کند؛ و هنوز حفظم نشده است، و هنوز تکرار نشده است.

دلم برای حضورت تنگ است. حضور تو تردستی زمان است؛ در عین خلوص لحظات، همه چیز در چشم‌‌برهم‌‌زدنی خلاصه می‌شود. حضور تو بیداری نیمی از من است؛ نیمی که می‌داند چطور با هر ثانیه از بودنت زندگی کند. حضور تو دهن‌کجی ماهرانه‌ای‌ست به تمامی دغدغه‌ها؛ و راه بر سیاهی چنان بسته می‌شود که انعکاس هیچ چیز، تصویر حضور روشنی‌بخش تو را در آینه‌های ذهن، مکدر نکند.

 ای کاش برف بی‌دریغ ببارد؛ آنقدر برف روی زمین جمع شود که سفیدی دیوانه‌ام کند. دیوانه که شدم دستت را می‌گیرم، تو را می‌برم به بستر سفید برف و گلوله‌های آرامش را با احترام تمام به سمتت پرت می‌کنم. اگر حوصله داشتی یک آدم برفی تپل هم درست می‌کنیم، که شاهد شادی ما باشد، و بعد از چند روز شروع به ذوب شدن کند؛ قطره‌های شادی در زمین فرو برود، از تنه تنومند یک درخت بالا برود، یا در شکم یک گنجشک تشنه جای بگیر؛ شادی ما هستی را بگیرد.

همه‌ی من ترس نیست؛ همه‌ی من ترس و خواستن توأمان است. و تو این را خوب میدانی؛ خواستن را که چطور از لب‌هایم می‌چکد بر پیشانی بلندت، و ترس را که چطور محکم بغلت می‌کند با دستان من. همه‌ی من ترس و خواستن، توأمان است. تو میدانی.


روی ماهت را می‌بوسم. مراقب خودت و عزیز من باش.


نذر کردم که اگه structure رو هم به انتها ببرم، و پروژه ی ترم رو به درستی کد و کامپایل و ران کنم، سورس‌ش رو تقدیم کنم به بلاگم. بعله.

دلم آرام است؛ آرام و قوی. مثل کودکی که اطمینان دارد حتی اگر در سیل جمعیت گم شود، پدر و مادرش چشم بر هم زدنی او را باز می‌یابند، محکم بغلش می‌کنند و قول می‌گیرند که دیگر دستشان را رها نکند.

اما ترس من از گم شدن نیست؛ ترس من تمام شدن است. تمام شدن همه خوبی‌ها و بهترین‌بودن‌ها؛ تنها ماندن با کوهی از خاطرات خوش‌بو و تلاش برای به یاد نیاوردن‌شان. دوست دارم بدانم سهم من از خوبی‌های زندگی چقدر است، اما دانستنش به نفعم نیست؛ دانستن این که زمستان کی فرا خواهد رسید، جز ترس از تمام شدن، چیز دیگری را در وجود گیاه فلفل بیدار نمی‌کند. اما او می‌تواند با چند جوانه‌ی سبز کوچک به خودش و به ما امید بدهد. و این بزرگی را باید از او یاد گرفت؛ که چطور در زردترین حال خودش هم، سبزی را از اعماق وجودش بیرون می‌کشد و هدیه می‌کند.

گاهی به گردنبند دور گلویش حسودی می‌کنم، که چه پیروزمندانه هرگز از او جدا نمی‌شود. ای کاش گردنبندی بودم دور گلویش، یا گیاه فلفلی بودم در آشپزخانه‌اش، یا خودم بودم؛ برای همیشه گره خورده در دستان آشنای مهربان و آغوش وسیعش.