دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 بگذار فکر کنم حال خوبی دارم. اصلاً برایم مهم نیست که در هر نقطه از جهان چه اتفاقی درحال رخ دادن است یا بعداً قرار است چه اتفاقی بیفتد. بگذار زمان را برای خودم اخته کنم؛ تصور کنم که گذشتنش با نگذشتن تفاوتی ندارد٬ شما نمی‌توانید لحظه‌ای را منجمد کنید و بگویید از این قلم دو سه جینِ دیگر تولید مثل کن! مهمل بافتن را دوست دارم؛ دوست دارم فکر کنم که می‌شود یک انتزاع بی‌نقص از هرچیزی ساخت و حتی به واقعیات پروبال داد. دوست دارم فکر کنم یک روز لیوان لاجوردی آخرین چیزی‌ست که در کوله‌ام می‌چپانم٬ بعد زیپش را می‌بندم و بلندش می‌کنم٬ می‌اندازمش پشت یک جیپ کرمی‌رنگ و می‌نشینم کنار دوستِ راننده‌ام. یک نگاه معنادار به‌همدیگر می‌اندازیم؛ که یعنی بزن بریم رفیق.

 این راننده که گفتم شخصیت مشخصی ندارد. حقیقت داستان این است که خودم باید راننده باشم٬ اما نه گواهینامه دارم و نه اصلاً بلدم رانندگی کنم. شما جای راننده را با یک آدم خوبِ اهل حال که میشناسید پُر کنید. در این بلاگ٬ اولین گزینه‌ای که به ذهن من و شما می‌رسد میم است. اما اگر بجای کلمه‌ی «راننده» بنویسم «میم»٬ تمرکز داستان می‌رود روی میم بودنِ میم و از یادم می‌رود هرچه قرار بود اتفاق بیفتد و هرجا که قرار بود برویم. اصلاً میم اگر در داستان باشد نباید او را درگیر رانندگی کنم٬ میم فقط باید بنشیند کنارم و دستش را بیاندازد دور گردنم. من از آن طرف دستش را بگیرم و هی حلقه‌ی نقره‌ای‌رنگ را بچرخانم دور انگشت اشاره‌اش...

 با همان جیپ کرمی‌رنگ می‌تازیم به سمت صحرای آفریقا. روزها در صحرای بی‌کران می‌رانیم و غروب٬ یک‌جایی- کنار چند بوته‌ی بزرگ گوَن- اتراق می‌کنیم. شب هنگام گوَن‌ها را به آتش می‌کشیم و از سایه‌های کشیده‌ی همدیگر خوف می‌کنیم. میم مدام درباره‌ی عقرب‌ها و زهری که با ورودش به جریان خون در کسری از ثانیه آدم را از پا درمی‌آورد برایم توضیح می‌دهد. انقدر غرق مطلب و لحن هیجان‌انگیزش می‌شوم که با افتادن یک جرقه‌ی آتش روی پایم٬ به توهم عقرب ناگهان از جا می‌پرم و خودم را در بغل میم می‌اندازم؛ آن‌جا انقدر امن و مطمئن است که حتی نیش عقرب هم بی‌اثر می‌شود. همان‌طور که در بغلش دراز کشیده‌ام٬ در تماشای کهکشان راه شیری و اجرام آسمانی حل می‌شوم٬ و آنقدر انگشت‌های مهربانش را بر گونه‌هایم می‌کشد و آنقدر آرام می‌شوم٬ که بی‌اختیار به خواب می‌روم. با طلوع خورشید و گرم شدن هوا٬ از خواب بیدار می‌شوم. به سرعت وسایل را جمع می‌کنیم و سوار جیپ کرمی‌رنگ می‌شویم. در لیوان‌ لاجوردی خودم و لیوان خاص میم٬ موکای نسبتاً گرم می‌ریزم و خداخدا می‌کنم که راننده٬ دست‌اندازها را به درستی رد کند! اگر با خودش لیوان آورده باشد برای راننده‌جان هم موکا می‌ریزم٬ البته.

 از صحرای آفریقا می‌گذریم٬ یک اقیانوس را بدون رفتن به اعماق آن٬ به سیاهی٬ به موجودات عجیب ساکت طعمه و شکارچی٬ بدون کنجکاوی ماورایی٬ رد می‌کنیم و به جنگل‌های می‌سی‌سی‌پی می‌رسیم. جنگل را به اندازه‌‌ی کویر و دریا دوست ندارم. به‌نظرم جنگل جای شلوغی‌ست٬ آن‌قدر شلوغ است که منِ ریزه‌میزه به چشم نمی‌آیم و گم شدن در جنگل٬ یکی از ترس‌های قدیمی من است. هرطور شده از جنگل می‌گذریم و خودمان را می‌رسانیم به مکزیک. مکزیک در تصور من جایی‌ست شبیه هند٬ اما بسیار کوچک‌تر و خلوت‌تر. به دهکده‌ای می‌رسیم و برای خوردن چند پیک آبجو به یک بار قدیمی می‌رویم. آنجا همه‌ی خانه‌ها و سازه‌ها از چوب درست شده؛ حتی آبجو را در بشکه‌های چوبی با یک شیر طلایی‌رنگ نگه می‌دارند. یک پیک معمول موردنظر ما را٬ به صورت یک لیوان چوبی بسیار بزرگ پر از آبجو و کف تحویل می‌دهند و ما از خوش‌حالی و هیجان در پوست خودمان نمی‌گنجیم! به سلامتی راننده‌ی عزیزمان می‌نوشیم و به نقشه‌ی قاره‌ای که اله‌بختکی در آن پا گذاشته‌ایم٬ زل می‌زنیم.

 بیرون از بار٬ به یک کاوبوی جنتلمن خیره می‌شوم که سوار بر اسب مشکی باوقارش٬ آرام و باطمأنینه به سمت‌مان می‌آید. نزدیک می‌شود و با یک حرکت نمایشی٬ از اسب پایین می‌پرد. کلاه مکزیکی‌اش را از سر بر می‌دارد و درحالی که دست دیگرش را پشت کمرش گرفته٬ کمی خم ٬ می‌شود و می‌گوید «هولا٬ لیدی!»
 از چنین ادای احترامی سر ذوق می‌آیم و می‌روم جلو با کاوبوی سیبیلوی میان‌سال دست می‌دهم. سعی نمی‌کنم لبخند گوشادم را به یک لبخند ملیح خانومانه تبدیل کنم٬ این‌طور خوش‌حالی‌ام را راحت‌تر درک می‌کند. دیالوگی با این مرد محترم نمی‌توانم داشته باشم٬ اما میم می‌تواند؛ گوش میم به همه‌ی زبان‌های دنیا آشناست و این یکی را طیّ مدتی که در بار نشسته بودیم٬ با شنیدن مکالمه‌ی صاحب‌بار و همسرش یاد گرفت. مرد محترم و میم حسابی باهم گرم می‌گیرند و درست زمانی که به نظر می‌رسد مکالمه‌شان روبه اتمام است٬ مرد محترم دست می‌برد سمت کلاهش و آن را به عنوان به یادگاری٬ به من و میم هدیه می‌کند. با این اوصاف٬ موقع ترک مکزیک حتماً دلم می‌گیرد.

 جیپ را به یک تعمیرگاه محلی می‌بریم که سرویس‌ش کند. البته جیپ کرمی‌رنگ ما مثل بنز کار می‌کند و خرابی در کارش نیست. فقط می‌خواهیم بداند که حواس‌مان بهش هست؛ قدرش را می‌‌دانیم...


 


[شاید ادامه نداشته باشد٬ شاید هم بعداً حوصله‌ام بشود و ادامه بدهم.]

  • ۹۴/۱۰/۲۵

نظرات (۳)

لایک ^_^
پاسخ:
فیسبوکی‌ش نکن دختر! نکن! نکـــن!
مثکه شومام بلدی داستان بداهه بسرویی! ( بگویی بسرایی اینا! )
اولش قرار بود من توش نباشم که ، اومدم رفتیم سفر عجایب که 😐
پاسخ:
خواستم نباشی‌ها٬ بعد دیدم با تو بیشتر خوش می‌گذره آوردمت:دی
نبر منو عاغا جایی که نیش عقرب ها در 'کسری' از ثانیه ملتو میکشه!! بعد یه جوری از صحرای عافریقا که توش گون هم هست بریم می سی سی پی ، احتمالا با بنزینی که هیچوخت تموم نمیشه 😅 ازونجام بندازیم تو مکزیک با ماشینی که بعد یه میلیون کیلومتر سرویس نیاز نیس که! چون اسمش سوپر جیپه نه جیپ!
پاسخ:
زورم می‌رسه٬ می‌برم. p:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی